تصویر اول چنانکه بشود از طبقه دوم یک خانه دید:
نزدیک ساعت نه شب مرد جوانی وارد کوچه اول شد. به طور طبیعی هیچ چیزی که جلب توجه کند نداشت. به جز چهرهای که به خوانندگان دهه هفتاد شبیه بود. موهای نیمه بلند و سبیل کم پشت بلند، کیف دستی معمولی مشکی، شلوار مشکی با راهراه نامشهود خاکستری و پیراهن خاکستری و عینک پنسی. اما باز هم هیچ کدام از اینها جلب توجه نمیکرد، اگرچهار بار پیاپی، آن هم در عرض ده دقیقه از کوچه نمیگذشت.
بار اول که وارد کوچه شد، سنگین سنگین راه میرفت انگار خسته یا بیحوصله باشد؛ بعد ناگهان گامهای تند برداشت انگار بخواهد برقصد و دوباره گامهایش را آرام کرد ـ نه مثل اول ـ انگار که ادامه رقص باشد. جلوی خانهای نزدیک انتهای کوچه کاملا آرام قدم برداشت و با همان سرعت از کوچه خارج شد.
چند دقیقه بعد ـ شاید دو دقیقه ـ دوباره از همان سمتی که بار اول آمده بود، داخل کوچه شد. اینبار کمی با طمأنینهتر راه میرفت. انگار که وقت زیادی داشته باشد. نزدیک همان خانه که رسید ایستاد و کیفش را باز کرد و دنبال چیزی گشت. بعد نگاهی به بالا سرش انداخت و دوباره از کوچه خارج شد. کمتر از یک دقیقه بعد، از همان سمتی که خارج شده بود برگشت. به جایی در همان خانه که بار اول جلویاش ایستاد یواشکی نگاه کرد و خیلی آرام به طرف انتهای کوچه رفت. همان سمتی که بار اول از آن داخل شده بود. دو سه دقیقه نگذشته بود که دوباره بازگشت. آرامتر از سه بار قبل قدم برمیداشت. نزدیک همان خانه که رسید گامهایش مردد شدند. زن جوانی همان لحظه وارد خانه شد و مرد کمی گامهایش را تند کرد. به محض ناپدید شدن دختر در خانه، مرد نفسی ایستاد، آرام به طرف پنجرهای در طبقه دوم نگاهی انداخت و رفت.
اگر این چهار بار را حساب نکنیم، خیلی بیش از ده بار مرد در آن کوچه دیده شد، در حالی که آرام به پنجرهای در طبقه اول آن خانه نگاهی کوتاه میانداخت و دور میشد.
شاید سوداء:
بار اول شبی برفی بود. بار اول که بتوان به دلیلی بار اول نام نهاد. چون چند سالی میشد که از آن کوچه عبور میکردم. کوچهٔ اول میشد. تازه روزها را نباید حساب کرد. بار اول یک شب برفی بود. برف تا مچ پایم بالا آمده بود و از داخل نیمچکمه نشت کرده به داخل و پاهایم را خیس کرده بود. یعنی پنجههایم از فرط سرما درد گرفته بودند. بعد از ظهرش هم چند ساعتی در برف مانده بودم. پیاده روی کرده بودم. نیمچکمههای لعنتی فقط شکلشان به چکمه میرفت و با اینکه خیلی راه نرفته بودند چنان تخت صافی داشتند که هر قدم بیم آن داشتم که نقش زمین بشوم. رفته بودم انگار موسیقی بخرم و یا رفته بودم که موسیقی ببینم یادم نیست. اصلا هیچ لحظه موزیکالی از آن شب یادم نمانده غیر از اصل موضوع.
بار اول هیچ اهمیتی نداشت. فقط داشتم عبور میکردم که صدای موسیقی به گوشم رسید. صدای چکشهای ظریف روی زههای منظم... با طنینی که همیشه دل و جان آدم را میلرزاند زيبا.
نمیدانم من خیلی حساس شدهام نسبت به رقص آتش دوفایا (که نمیدانم چرا فالا نمیگویندش) و یا هر که شنیده دچارش شده... اول گمان کردم شوپن است. شک ندارم که رقص آتش نبود.
در شهری که برفهایش همیشه گلآلود و چرک است و همیشه شبهای برفیاش اعصاب خرد کن، آدم باید خیلی عاشق برف باشد که این چیزها را نادیده بگیرد. منظور این همه هیاهوی چرک است. آن کوچه، کوچهٔ خلوتی بود؛ اما فاصله زیادی با هیاهو نداشت. صدا از یکی از آن خانههای پنجره نارنجی میآمد. همان شب یادم نیست چند بار، خیلی، چرخیدم دور خانه تا بفهمم چه قطعهایست که نواخته میشود. نمیدانم چرا به شدت منتظر بودم یا رقص آتش را بزند یا... خودم هم نمیدانم میخواستم چه کار کنم.
آن شد بار اول... دیگر از آن کوچه نمیشد که عبور نکنم. یعنی اگر آن اطراف راهم میشد حتما از آن کوچه هم عبور میکردم. گوشهایم را تیز میکردم تا دوباره صدا را بشنوم. هیچ تکرار نشد. همیشه دیگر آن چراغ خاموش بود. نوازنده شاید پیرزن یا پیرمردی بود که در کودکی یک بار برای لنین نواخته... اصلا شاید خودش با چشمهای خودش توی سینما آینه را 35 دیده... گفتم شاید رفته. شاید اصلا پیر هم نبود. اما همیشه از همان مسیر عبور میکردم. شاید دستهایش...
دیشب حال غریبی داشتم. بعد از مدتها باز دلم میخواست شوپن بشنوم. هر چه شوپن داشتم خیلی وقت قبل یادگار مانده بود پیش دوستی. بی یاد! عهد کرده بودم دست خالی به خانه برنگردم. آن چندتائی که در خانه داشتم اصلا معلوم نبود از پنجه چه کسی بیرون آمده. اینجوری هم که نمیشد. برای همین دعوت یک دوست قدیمی را هم رد کردم تا بروم دنبال شاعر پیانو. مسیر همیشگی را رفتم و برگشتم.
طبق عادت و نه هیچ چیز دیگر سر همان کوچه پیاده شدم از ماشین. هیچ چیز غیر از عادت نبود. انگار شرطی شده بودم. طبق معمول باز عبور از همان کوچه، باز یک جفت چراغ خاموش و صدای موتور... البته شایدهم هنوز منتظر شنیدن آن صدا بودم. نه! شرطی نشده بودم. شاید منتظر بودم.
دوستی همیشه میگفت دنبال حوادث ندو. سعی نکن تکرارشان کنی. اما من همیشه این دویدن را دوست داشتم. همیشه فکر کردهام میشود هر چیزی را ساخت. حس گستاخانهای از یک نیروی عظیم انسانی خبر میدهد که قادر به هر کاری هست. برای همین معتقدم میشود مثل احمقها دنبال کشتیهایی که راه افتادهاند دوید. میشود به آب زد.
وارد کوچه که شدم خوابم میآمد یا خسته بودم. سنگین سنگین راه میرفتم. خسته بودم. بعد هوس کردم همانطوری راه بروم که... یک جوری که انگار... انگار والس گذاشته باشند. از دور دیدم که چراغ خانه روشن است. قدمهایم را کمی آرام کردم. هنوز به آن خانه نرسیده بودم که صدای پیانو آمد. دوباره... تکرار شد. شک نداشتم که شوپن بود. آخر نتوانسته بودم شبانههایش را گیر بیاورم. اما اتود بود. قهار نواخته نمیشد. اما ناشیانه هم نبود. انگار بار اول... با همه ناشیگری گوشهایم یکجور میشد تشخیص داد. خیلی به مغزم فشار آوردم که بفهمم شماره چند است. همان بود که انگار دست چپ ملودی اصلی را میزند سنگین و دست راست میرقصد دیوانهوار. چند تا اینجوری هستند. دوازده نبود. شک ندارم که آن نبود. کوچه تمام شد. یادم آمد که بار اول میخواستم بدانم نوازنده کیست. دور بلوک چرخیدم. دوباره برگشتم توی همان کوچه تاریک که کمی با هیاهو فاصله داشت. زمستان که نبود. آخر شهریور. یک پیش در آمد سبک برای پائیز. فکر کردم کاغذهایم را ولو کنم روی زمین و به بهانه جمع کردنشان قطعه را گوش کنم. یادم نمیآمد کدام بود. اما شک نداشتم که شاعر بود. نزدیک خانه که رسیدم، در کیفم را باز کردم. فکر کردم کیفم را خالی کنم روی زمین. چند نفر آمدند توی کوچه. نور یک ماشین هم افتاد توی خیابان. ایستادم جلوی خانه و توی کیفم گشتم. صدا از طبقه اول نمیآمد. صدا از پشت سرم نبود، از بالای سرم بود. یعنی این همه وقت اشتباه کرده بودم! در کیف را بستم و آرام به بالا نگاه کردم. پنجره طبقه دوم باز بود. ماشین که نزدیک شد بوق زد عوضی! خودم را کنار کشیدم و راه افتادم.
یک خط میزد و توقف میکرد. یکسره نمیزد. اما ناشی نبود. میشد قطعه را شناخت؛ ولی یادم نمیآمد. کاش خودم میتوانستم بنوازم. از کوچه بیرون رفتم. نمیشد بروم. رفتم داخل یک مغازه . مسخرهترین سوالی که میشد پرسیدم و دوباره برگشتم. هنوز مینواخت. آرام آرام از زیر پنجره رد شدم. انگار دوباره آرام نگاه کردم. هنوز همان قطعه بود. یادم نمیآمد شماره چند بود. شک نداشتم که اتود بود. اما یک بار دیگر فرصت داشتم. میتوانستم دوباره برگردم. مغازهای آن سوی خیابان بود. میشد همانطور که شد، بروم داخل و همان سوال مسخره را تکرار کنم و برگردم. کاش میشد بی هیچ بهانهای بایستم زیر پنجره و قطعه را گوش کنم. فکر کردم اگر رقص آتش را بزند همان زیر میایستم و براوو یا براوا میگویم و تشویق میکنم. شاید هم در زدم. بدم نمیآمد بدانم رنگ مبلها چه جوری بود. اصلا فکر کردم شاید وقتی رسیدم جلوی خانه صدا قطع شده بود و کسی دم در ایستاده بود. میرفتم و میپرسیدم که نوازنده رامیشناسد یا نه. شاید میگفت خودش است. میشد موسیقیهای تازهای که گرفته بودم را شنید. شاید یک قهوه و یک سیگار و بعد خانه. یک شب موزیکال دیگر. بدم نمیآمد باز به انگشتان فرزی خیره شوم که روی کلاویهها به رقص آمدهاند. شاید اصلا میشد رقص آتش را تقاضا کنم. هنوز نتوانستهام راز نهفته در این قطعه را کشف کنم. شاید هیچوقت نتوانم. سحرانگیز است، سحر انگیز! میشد کمی راجع به شاعر گپ زد. دوباره برگشتم. آخرین فرصت بود. نمیشد بیبهانه دم در یک خانه ایستاد. یک کنجکاوتر از خودم پیدا میشود که هیچ توضیحی را راجع به شوپن نپذیرد. حوصله توضیح دادن نداشتم. اما دلم میخواست بفهمم اتود شماره چند بود. یا حتی نوازندهاش را ببینم. خیلی آرام راه میرفتم. هنوز به خانه نرسیده بودم که دیدم زن جوانی به طرف در آن خانه میرود. پنجره طبقه دوم باز بود و هنوز صدای تمرین میداد. اما ناشیانه نبود. میشد بروم و سوال کنم. اما کمی سریع از جلوی خانه عبور کردم. طوری که یک بار دیگر مطمئن شوم صدا را درست از کجا شنیدهام. شاید هم منتظر اتفاق خاصی بودم. اما نمیشد حرفی بزنم. کسی باور نمیکند. هیچ کس باور نمیکند. مشکل این است که توضیحاش غریب به نظرشان میآید. چه سالی هستیم؟ چه سالی؟
از کوچه بیرون که آمدم هنوز صدا میآمد. چند قدم بیشتر نرفته بودم که باز صدای بوق و هیاهو آمد. نور و دود و عربده... شاید میشد توی ماشین کمی بخوابم. مغزم داغ بود.