نشسته بود روبرویم. برخلاف من که چهرهام اصلا تکان نخورده بود، پیری در او کاملا خودش را نشان میداد.
گفتم: چه کارم داشتی؟
گفت: خودت خبر نداری؟
گفتم: هیزم بیامرز... ابلیس توئی! رویا بینام من؛ جام جم که ندارم. میخ دیوار میشوم، یک چیزهایی به ذهنم میرسد. فالبین که نیستم.
گفت: وراجی!
گفتم: چشمت را بگیرد. وراجی قلم گوش که را آزرده؟ لبانم که مُهر نخورده بستهاند.
گفت: در حسرت مهر سرخی هنوز؟
گفتم: نصیبم که جز موم سرخ نشد...
گفت: پیر شدم.
گفتم: چیزی که عیان است!
گفت: آسیاب به نوبت...
گفتم: تغییر شغل دادهای؟ آمدهای خبر خودم را بدهی؟
گفت: اگر این بود که خبر نداده سراغت میآمدم!
گفتم: پس بگو دیگر... تغییر شغل نداده جانم را گرفتی. نکند تو هم به اضافهکاری افتادهای؟
گفت: رهایت کنم تو جانم را میگیری... اصل مطلب، میخواهم رازی را بگویم به تو.
گفتم: بگو! میبینی که مُهر هم خوردهام.
کمی مکث کرد و لب بالایش را جوید.
ابروی راستش را بالا داد و آهی کشید و گفت: کمرم درد میکرد! وگرنه میدانستم که شماها نیازی به من نداشتید.
گفتم: بله؟
گفت: از همان آب و گلتان معلوم بود که شر هم به پا میکنید. خودم هم گفتم. قبول نکرد.
گفتم: به فالبینها میمانم؟
گفت: به گولان هم نمیروی... دستم انداختهای؟
گفتم: خب روشن بگو بد ابلیس!
گفت: صبحش با ملکوتیان رفته بودیم تفرج... پیمانه به پیمانه کیلهام را بردم از خاطر... پاتیل شده بودم و آمدم بپَرم چرخی بزنم در آسمان، کمرم را کوبیدم به شاخه بلوطی که زیرش نشسته بودیم. تا مغز سرم تیر کشید. فکر کنم دو سه مهرهای جابهجا شد. تا به خودم بیایم دیدم صدایمان میکند. وقت نشد پی دوا و درمان بروم. رفتیم عرش... پیله کرد پیشانی به خاک بمال. به آتش قسم کمرم راه نیامد! وگرنه مسخرهتر از آن بود ماجرا که بخواهم بیخود جوش بیاورم. دیدم پیش ِ آن همه خوبیت ندارد حرف از درد کمر بزنم؛ که اگر میگفتم باید قضیه پاتیل شدن را هم میگفتم و آبروی آن همه سال ساقیگریام میرفت. خوش نداشتم آن سُرنازن توی بوق بکند ماجرا و حیثیتم را ببرد. گفتم همه من را میشناسند، بگذار بزنم به رگِ عاصیگریام بگویم خوش ندارم پیشانیام خاکمال شود.
گفتم: و کار هم از خرک در رفت و این شد که شد!
گفت: بله... حالا ببین چه قشقرقی راه انداختهاند.
سگرمههایش در هم، غیض کرده آهی کشید و لبی تر کرد.
گفتم: از این حرفها گذشته، تو راز بیمزد نمیگویی. از من چه کاری برایت برمیآید؟
گفت: دو کار.
گفتم: بگو...
گفت: بنویسش که بدانند.
گفتم: چرا من؟
گفت: از تو کله خرابتر؟
گفتم: کم اطلاعی... حالا چه سود؟
گفت: برای مزاج خوب است.
گفتم: دَرَک... این به چشم. دوم؟
گفت: شنیدهام خوب ماساژ میدهی. یک دستی به این کمر ما بزن. دیروز دوباره سنگین بلند کردم، گرفته...
5 شهریور 1384