پیشنهاد میکنم حتما این یادداشت خانم مقانلو را بخوانید:
یادداشتهای شیوا مقانلو در کازابلانکا:
ما و رتبههای اول
این یادداشت را که خواندم انگار صله زخمی کهنه را از دلم کنده باشند، دردی، داغی در دلم تازه شد.
خیلی سال است که رتبههای اول و ترینهای وطنی اغلب برایم مایه خنده و تاسف بودهاند. خواندهاید یادداشتهای قبلیام را و میدانید که ترینهای وطنی و غیر وطنی برایم فرقی ندارند؛ ترین خوبی هم اگر باشد، اگر برایم مهم نیز بشود، جز تحسین چیزی در من برنمیانگیزد؛ افتخار نه!
ترینهای خوب میتوانند آموزشگاههای خوب باشند. (کاری ندارم به تعریف خوب و بد بودنشان. ترین خوب میتواند چخوف باشد، میتواند سامان گلریز باشد، میتواند حافظ باشد میتواند گوگوش باشد، میتواند ادیسون باشد، میتواند باخ باشد، میتواند...)
با اینحال بعضی چیزها هستند که عین تمبری به پیشانی میچسبند.
همین ترینی که خانم مقانلو به آن اشاره کردهاند یکی از آنهاست.
من این ترین را در ذهن خود تبدیل میکنم به معتادترین کشور دنیا...
تعمیم نمیدهم، اما با یک نگاه سرسری هم، شاید بشود دید که اعتیاد در تکتک رفتارهایمان موج میزند. بدترین اعتیادی هم که داریم، اعتیاد به چیزهای کوچکی است که به دست میآوریم. باز تاکید میکنم که عادت به تعمیم ندارم، اما این یک موضوع کمی انگار فرق میکند.
نگاهی کنید به گذشته؛ به خاطر چند لذت کوچک و داشته کوچکتر از چیزهای بزرگتر گذشتهایم؟
چندده و یا چندصد عادت کوچک و بزرگ را نسل به نسل دو دستی چسبیدهایم، از هراس آنکه مبادا آب توی دلمان تکان بخورد.
بههرحال، اصل حرفم این نیست. گرچه یکی از بزرگترین دغدغههایم است. این تارهای ریز و درشتی که دور تن را گرفتهاند و خویش را وادار به پوسیدن میکنند.
با خواندن یادداشت خانم مقانلو، خاطرات تلخی و دغدغههای (گاه قدیمی) تلختری در ذهنم جان گرفت.
ناگهان خاطرم رفت سراغ تمام آدمهای خلاقی که خودشان و ذهنشان را به سوی نابودی سوق دادند.
اعتیاد در نظرم همیشه چیز آزاردهندهای بوده. از اعتیاد به یک موقعیت گرفته تا اعتیاد به مواد مخدر.
با این حال، اعتیاد به مواد مخدر در ذهن من جزو پوچترین چیزها قرار گرفته. در زمره نابودگرترین دشمنان اندیشه و جسم.
نمیخواهم اینجا را تبدیل به تلویزیون کنم.
بگذارید یک قدم نزدیکتر بروم(راستش نوشتن درباره این موضوعات برایم راحت نیست.)
آنچه بیش از همه در محیط این موضوع آزارم میدهد موقعیت کسانی است که به دنبال رهایی و خیال و خلاقیت سر از عالم نشئگی از مخدرات درآوردهاند. باز در همین مرحله هم آنچه در موقعیتشان آزارم میدهد خیلی کم مربوط میشود به بلایی که سر خود میآورند. نکته آزاردهنده در موقعیت آنها، بلایی است که سر یک سری واژگان میآورند.
منظورم واژههایی مثل عصیان، بیقیدی، رهایی، خیال و حتی هپروت است.
تمام این واژهها در خود (به زعم من) یک نیکی پنهان کردهاند. این واژهها هر کدام مشخصهایاند از روح آزاد انسانی.
عصیان ویرانگری محض نیست. عصیان حتی در اوج ویرانگریاش در خود معنایی از نوزائی دارد.
بیقیدی بیخیالی نیست. بیبندیست. رهاییست.
خیال نیز... همان واژهایست که به پشتوانهاش میگویم چه کسی گفته انسان بال ندارد؟
و همان حتی هپروت... بله! حتی هپروت هم در خود زیباییهایی دارد. توضیحی ندارم، سعی میکنم تصویری بدهم. همان هپروتی را میگویم که هنگام شنیدن یک موسیقی خوب به آن سفر میکنیم. همان هپروتی که با خواندن شعری از لورکا دچارش میشویم. هپروت شاید حس همان اولین عشق باشد در هفده هجده سالگی. وقتی آدم نمیفهمد چرا آنقدر تب دارد!
و آنها همین واژهها را زیر سوال میبرند. اولین اعتراضم به آنها نیز همینجاست.
عصیانگر کسیست که ضد خمودگی و بندگی برمیخیزد. خیال، بال پرواز ذهن است، نه بند آن! ذهن خودش میتواند پرواز کند بی هیچمحرکی. اگر محرک نیاز بود، به نظر من هواپیما ترجیح داشت به هر چیز دیگری.
وقتی واژهها را میآلایند میبینم که من هم حق اعتراض دارم به رفتارشان. واژهها از بهترین دوستان ما هستند. خودشان به اندازه کافی دوپهلو هستند. اینجاست که اعتراض میکنم و میگویم به چه حق عصیان را زیر سوال میبرید؟
(نمیتوانم باقیاش را بنویسم. اعتراضم، اعتراضی است که نه نوشتنی است و نه گفتنی. و کمی خشمگینم. آزادیهای انسانی را دوست دارم و از اینکه میبینم چقدر ارزان آزادیها نابود میشوند و به فروش میرسند و چنین دلالی چقدر وقیحانه هم توجیه میشود، به هم میریزم. یکی از دوستان میگفت هرجا دیدی طرف بحثت دارد به تو میخندد، گفتگو را قطع کن! متاسفانه صدای خنده را میشنوم. صدای خنده اسیرترین آدمها را میشنوم...)
فقط یک چیز که نمیشود نگویم. احساس میکنم از دهه شصت و هفتاد اروپا و آمريکا، از هیپیها و رپها و سياهپوشهای آلمانی و ...، به جای آزادمنشی و بیقیدی، بعضیها اوردز و شلوار پاره گرفتهاند. بسیاری هیپیهای دهه هشتاد ایران، هیپیهایی هستند که قید همه چیز را زدهاند جز منافع شکم و موقعیت خودشان! هیپیهایی که نمیتوانند
مثل این میماند که کسی برای باخ شدن، برود چاق بشود و ده پانزده تا بچه پس بیاندازد! بگذریم از اینکه نفس "باخ شدن" خودش خندهدار است.
اجازه بدهید تحقیر شویم: مندلسون یکی از کسانی بود که باخ را به دنیا شناساند، و خودش یکی از زیباترین کنسرتو ویلنهای دنیا را نوشت. این فقط یکی از شاهکارهایش بود. بودلر اگر نبود شاید ادگار آلنپو به این شهرت امروز(که بیشک حق مسلماش نیز هست) دست نمییافت.
اما این روزها... بوف کور خوانها میبینیم که بوف کور میشوند! شايد آن هم کامل نه...
پ.ن: باور کنید فقط میخواستم چند جمله کوتاه بنویسم اما... چطور میتوانم عاشق کلماتی که اینقدر راحت آدم را دنبال خود میکشند نباشم؟ (توضیح این نکته هم ضروری است: اسیر سیلان کلمات شدن همیشه هم خوب نیست. باید گاه به شدت مقاومت کرد. همینجاست که معاشقه با کلمات آغاز میشود.)