وقتی حضرت مرگ تشریف آوردند، یک هفته از تاریخ پیغامی که برای ایشان در دفتر کارشان گذاشته بودم میگذشت. هنوز نه شرابها رسیده بودند ونه من وقت کرده بودم یک دست مهره شطرنج جور کنم. حتی یک دست ورق نداشتم که با هم رامی بازی کنیم. تقریبا تمام رویاهای برگمانی و آلنی خودم را از دست رفته میدیدم.
اما این حرمان خیلی هم طول نکشید. چون با ورودش و سلام رسمیاش فهمیدم حتی اهل خوردن یک فنجان چای یا قهوه هم نیست. وقتی هم خواستم عذرخواهی کنم به خاطر نداشتن مشروب مرغوب، خیلی رسمی گفت: هنگام خدمت، نوشیدن الکل ممنوعه.
نشستم روی صندلی و در حالیکه میخندیدم، با دست اشاره کردم که او هم بنشیند و گفتم: خوبه که هنگام خدمت ممنوعه. یکی از همکارهاتون به بعضی از هموطنهای ما یک جور دیگه قضیه رو رسونده بوده. حتی پس از انفصال از خدمت هم الکل نوشیدن جرم محسوب میشه!
لبخند خشکی زد و بیآنکه به تعارف من جوابی بدهد، سرپا گفت: حماقت دیگران به ما ربطی نداره آقا! ما آن بالا شرابهای خوبی داریم.
ابروهایم را بالا انداختم مثل وقتی که آدم میخواهد امری بدیهی را تائید کنم و گفتم: آن بالا مگه چیز بد هم پیدا میشه؟ وقتی همه چیز یک دست بشه، همون همهچیز میشه چیز خوب. البته اگه آدم پارتیش خودش باشه!
سینهاش را صاف کرد و خیلی رسمی گفت: آقا من عجله دارم. امرتون رو بفرمائید.
گفتم: چرا اینقدر عجله؟ من شنیده بودم نمایندگیهاتون کارتون رو سبک کردن. کارمند ارشدتون جناب هیتلر رو عرض میکنم و باقی کارمندانتون رو. انصافن بهانههای جلبی هم پیدا کردند. اصلا، به نظر شما یک آدم به بهانه ایست قلبی بمیره جالبتره یا به بهانه نوشتن چهار خط کتاب یا مقاله یا اصلا به بهانه گفتن یک کلمه حرف؟
خیلی جدی گفت: ما مسئول نیستیم.
گفتم: البته... اصلا از این بحث بگذریم. تخته بازی میکنید؟
آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت: نه! شماها جنبه ندارین. آلن لختم کرد برای هفت پشتم بس بود. هنوز دارم قرض پس میدم.
خندیدم و گفتم:اول اینکه بازی من هیچ وقت اندازه حضرت آلن خوب نیست. از این گذشته! یعنی اینقدر حقوقها کم شده؟
آهی کشید و گفت: نخیر آقا جان! دست زیاد شده...
گفتم: عرض نکردم؟
گفت: اگر امرتون رو بفرمائید من سریعتر مرخص میشم.
* * *
ده دقیقه بعد که با تیپا از خانه انداختمش بیرون، سوگند خوردم دیگر هیچوقت برای هیچ کاری به اینها رجوع نکنم. بیشرف! حقالزحمه طلب میکرد برای کاری که با یک گلوله سر و تهش هم میآید!
آدم در درک اینهمه وقاحت وامیماند. دلش میخواهد دهنش را باز کند و آن نفرین خطرناک را بگوید.
یعنی هیچ راهی غیر از آن نفرین برای آدم باقی نمیگذارند که!
خب! نمیدانم شما شنیدهاید آن نفرین یا را نه...
راستش آن پیر جادوگر گفته بود این نفرین را به کسی یاد ندهم؛ اما...
شما که غریبه نیستید. اگر هم نگویم لابد فکرهای ناجور به ذهنتان میرسد. میگویم؛ فقط باید قول بدهید بین خودمان بماند.
چون هیچ خوش ندارم ببینم از فردا همه گوشه خیابان یک بساط راه انداختهاند و روش نفرین ابدی یاد میدهند. این نفرین را اگر خودتان عمل نکنید و به کس دیگری یاد بدهید کار بیخ پیدا میکند. من خودم دو سه باری از این نفرین استفاده کردهام و به همین خاطر بیخداری قضیه کم شده...
بله! نفرین اینطوری است:
تکیه میدهید به صندلیئی که قبلا آماده کردهاید و روی آن نشستهاید. یک موسیقی با اصل و نسب که دوست دارید انتخاب میکنید و میگذارید صدایش قشنگ شما را بگیرد. این پایتان را میاندازید روی آن پایتان. اگر سیگار میکشید، یک چای یا قهوه برای خودتان باید از قبل آماده کرده باشید و بعد یک نخ سیگار آتش میکنید. اگر هم سیگاری نیستید باید به همان چای یا قهوه خالی قناعت کنید. به هر حال مسئولیت محرومیت از این قاعده با خودتان است.
بعد از آن که تکیه دادید و بساط چای یا قهوه و سیگارتان به راه بود(لطفا توجه کنید که شراب قبول نیست. شراب یک مرحله بعد از نفرین به کار میآید) سینهتان را صاف میکنید. با اخلاص تمام و از ته دل میگوئید:
"گور پدرش!"
بعد میتوانید یک گیلاس به سلامتی خودتان و رهایی از تمام مشکلات بزنید.
البته من دلم نیامد آن بیچاره را نفرین کنم. بالاخره کار هر آدمی گیرش میافتد. اما یک گور پدرش حقش بود.
حقالزحمه هم میخواست؟ اصلا گور پدرش! زندگی میکنیم.
----------------------------------
توضیح: راجع به این دو خطی که ایتالیک شده، باید نکتهای را عرض کنم:حدود دو سه هفته پيش که اين داستان را نوشتم اين چند خط آخر نيز همراه چند جمله ديگر نوشته شدند و ماندند. در بازنويسی آن چند جمله حذف شدند و بعد به ذهنم رسید که کلن اين چند خط آخر را حذف کنم. بعد فکر کردم اگر باشند بد هم نیست. خلاصه درگیری زیاد شد و خارج از حوصلهام! طی گپی که با برادر گرامیام داشتم، به پیشنهاد ایشان به این نتیجه رسیدم که این دو خط را بگذارم باشند، که اگر خوشتان نیامد نخوانید و اگر هم که خوب بود بخوانید!