دوباره باران دارد میبارد. مرداد و اینهمه مجنون ندیده بودم. تنها مرداد مجنونی که میشناختم یکی دو سال است که گوشه ذهنم دارد... بگذریم!
تابستان خاج است. من هفت دل هستم. ژوکر هم نشدم.
آرتوش دارد میخواند تنها ترانهای را که با صدایش میشناسم.
... سنگ قبر آرزو بود...
اگر کلمهها میتوانند برای دیگران باشند، برای من هم میتوانند.
هر چقدر هم که از تلویزیون متنفر باشم، هیچ وقت نخواهمش بخشید به خاطر این مردادی که به خاطرم آورد تا بیایم صدای «آرتوش» را رها کنم داخل اتاق و بی آنکه مجبور باشم بخندم، صبر کنم تا باران ببارد.
مرداد و این همه مجنون ندیده بودم انگار، که این همه حیران شدهام و آشفتهتر...
فقط دلم تنگ است.
کاش برای اینهمه روزگار خاکستر نشسته تنها یک آرزو برآورده میشد.
کسی نمیداند دقیقا کدام لحظه است که به هیچ وجه و به هیچ دلیل دیگر نمیتوان خندید.
چندمین مردادی است که فهمیدهام میتوان تصور زمستانهای بهتری داشت؛ و دو زمستان را گذراندهام بی آنکه تفاوتی داشته باشد با تمام زمستانهای دیگرم.
پس چه فرق من و چه فرق مرداد؛ وقتی آن، کار پاییز را به عهده میگیرد و من فکر زمستان هستم.
اما نه مثل گنجشک قصه! حتی...
چشمها... فقط چشمها هستند که میتوانند فصلها را دور بزنند.
عجب تابستانی شده...
از تابستانهای کور خوشم نمیآید. دلم از هر چه فصل کور است تنگ شده.
فصلی میخواهم که دستی در آن چشمک بزند. چشمکهای داغ!
چه کسی میداند؟
نباید به کلمات اطمینان کنم. کلمات همیشه نشتی دارند.
برچسبها: ادبیات