...پس کتاب "لیا لوین" را از داخل جلد روزنامهایش بیرون آوردم و دوباره در کتابخانه گذاشتم.
دلم میخواهد تریسترام شندی را بخوانم یا هر چیز دیگر...
شاید بنشینم و باز هم دمخور هانس بشوم که خیلی دلم برایش تنگ شده...
امروز صبح آفتاب که میزد فهمیدم دلم خیلی برای آسمان نیلگون تنگ میشود. آسمان خانه ما ستاره ندارد، چون از دریچه کوچک رو به آسمان فقط تیرآهنهای رابط دو بخش را میتوانم ببینم.
باید کوه بروم.
غرغر میکردم که شاید صبح نشود. آخر صبح که میشود مجبورم بالاخره بعد از چند روز بخوابم.
بااینکه کلی کار عقبافتاده دارم.
اما خوشحالم که به خاطرم آمد.
* * *
وقتی میچرخم با اینکه سرگیجه میگیرم کمی، ولی میتوانم بدون آنکه به در ودیوار بخورم راهم را ادامه بدهم. این تمرین را همیشه سر کلاس انجام میدادیم. یکی از بچهها با سر رفت توی دیوار بغل دست...
یکی از بچهها خفاش بود. چشمانش را میبست و راه میرفت. حتی میتوانست موانعی را که ناگهان جلوی پایش میگذاشتیبم تشخیص دهد.
اگر" سرزمین کورها"ی جورج ولز را اجرا کنم،قطعا از احسان میخواهم نقش کدخدا را بازی کند.
حتی اگر باز هم بخواهند بگویند باید بعضی جاهایش حذف شود. از لذت کارش نمیشود گذشت. فکر کنم بچهها هم موافق باشند.
راستی! خیلی خوب است که بدون سرگیجه میتوانم خیلی بچرخم! خوشحال میشوم.
* * *
فکر میکرد رود است. بعد آفتاب. بعد فکر کرد شده صخره.
اول نگاه میکرد. بعد حرکت کرد. کارش به پرواز هم کشید.
اما دست آخر فهمید دلش میخواسته آواز بخواند و یک لیوان شراب یا آب انار را مزه مزه کند و روی صندلی ننوئی، زیر آفتابِ تابیده از پنجره لم بدهد و همانطور که به صدایی از قرن هفدهم گوش میدهد کتاب بخواند و یا آواز کسی را بشنود که دارد ترانهای را زمزمه میکند.
بله! هیچ چیزی نبود جز آدمی که مدام یادش میرود. اما چیزهایی را بهخاطر میآورد که دوست دارد؛ و شاید همین بود که نجاتش میداد.
خوب است که آدم یادش بماند تمام چیزهایی را که دوست دارد.
* * *
دوست قدیمیاش، در روزگار قدیم بود که فقط یک بار گفت: میدونی مشکل تو چیه؟ یه لباس که تنت میکنی، یادت میره که این لباس توئه... راحت باش! مهم اینه.
* * *
مادرم گفت: بیا ساسان... این پرتقاله مصریه!
گفتم: اِ؟ یعنی توش کلئوپاترا هم داره؟
* * *
گفتم: خیال بد نکن. توفان خیلی وقته شروع شده... ندیدی اول جلیقههای نجات رو از صندوق بیرون آوردم.
گفت: ترسیدی؟
گفتم: د بیا! تازه اول خوشگذرونیه...
گفت: چطور؟
گفتم: مگه ندیدی تو فیلمها همیشه شبها توفان میشه.
گفت: هر جور خودت صلاح میدونی.
گفتم: من عاشق توفانم. مخصوصا اگه بشه توش مثل اون کسی که تعریف کردم، نشست روی یه صندلی ننوئی و شراب یا آب انار مزه مزه کرد و سیگار کشید و کتاب خوند و به آواز گوش داد و یا صدایی که از قرن هفدهم میآد یا همین خیلی سال پیشها.
گفت: پَ خطرش کو؟
گفتم: تو اینکه ممکنه صندلی ننوئی کله کنه!
کمی مکث کردم و گفتم: خطر مال قهرمانهاست؛ من قهرمان نیستم. فقط یه قصهگوام.
گفت: به خطرش میارزه.
گفتم: رو صندلی ننوئی نشستن خطر داره... مهم زندگیه اونجور که باید و شاید، همون خویشتن خویش رو میگم.
کمی مکث کردم.
گفت: پس داری برمیگردی؟
گفتم: اگه قایق برسه...
گفت: نرسه؟
گفتم: خب! شنا میکنم دیگه.
* * *
چه کسی خبر دارد؟
حتی ممکن است اینها هم نباشد.
اما من که هیجان زدهام. به خاطر خویشتن خویشم!