شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ مرداد ۱۴, جمعه

شبها آسمان عسلی می‌شود که من خوابم نمی‌برد؟

دلم برای گیتار بیشتر از باقی سازهام می‌سوزد. نه ‌اینکه غریبی کند یا بترسد برود پیش آن یکی گیتار که الآن گوشه مغازه نجار کنجکاو، خسته شکسته مانده تا به او بگوید چه چیزی در دلش داشته( هرچه بگوید هم، باز حرف اصلی‌اش را که نمی‌زند. دلم برای نجار هم می‌سوزد که هیچ‌وقت نمی‌فهمد آن گیتار چه خوانده و چه دیده).

ویلن و دف هر چه هم گله کنند، دست آخر حقی به گردنم ندارند. نه آوازی سرداده‌اند که تاریکی‌ام را پر کند و نه حتی یک‌بار لبخندی یا اشکی هدیه صورت کسی کرده‌اند. ( خیلی سخت است بروی جلوی آینه و از خودت بپرسی از هایفیتز یا منوهین بزرگ چه کم داری. چه کم داری؟ به خودت جواب می‌دهی، نمی‌دانی؟ جواب می‌دهی، نه! و مثل بچه‌های لجباز خیره می‌شوی به خودت که با حیرت نگاهت می‌کند. واقعا نمی‌دانی؟ و به خودت جواب می‌دهی پس باخ هم با داود مقامی فرقی ندارد. بعد حرصت که گرفت حسابی، پشتت را به آینه می‌کنی و دهنت را باز می‌کنی که...)

* * *

هی! گیتار تنها... فکر که نمی‌کردی داری به خانه «خارا» می‌روی؟ هر چقدر هم چوب باشی این‌قدر احمق نیستی.

درس‌های امیر را بیشتر از پیمان دوست داشتم. امیر یاد می‌داد چطور باید عاشق ساز بود که صدایش خوش شود، پیمان یاد می‌داد موزیسین باید سر وقت باشد.

شاید اگر پشت در کلاس یک ساعت منتظر نمی‌ماندم امروز... (صدای خنده حضار!)

هی گیتار! فکر می‌کنی صدای کداممان بیشتر خراب شده؟

تو که صدای پیانو نمی‌دهی یا من که نمی‌توانم مثل فرهاد بخوانم؟

عجب رویای جالبی است تصور خواندن یک خط، فقط یک خط از کونفوتاتیس رکوئیم موتسارت! همراه کنترباس‌ها...

کارگردان یک کاری کلی ذوق کرد که صدایم باس است و فریاد کشید: بچه‌ام باسه!

غافل از اینکه خیلی پیشرفت کنم یک تنور درب و داغانم با لرزش‌های نامربوط نشسته توی حنجره و لگاتوهای مسخره...

چقدر خنده دارم وقتی فریاد می‌زنم ری‌ری پالیاچو!

های حضرت لوچیانو! چه خیال کرده‌ای؟ تو هم نمی‌توانی مثل دومینگو بخوانی. شرط ببندیم؟

اصلا فکر کردی من چه فرقی با تو دارم؟

تو هم جوانی‌ات را با فاشیسم گذرانده‌ای و شک نکن که همان فاشیسم صدایت را باز کرد.

همه می‌دانیم زیر پوتین و باتوم صدا باز می‌شود و نمی‌خواهد زیرش بزنی که دست توی کار کم شود.

مادربزرگ، تمرین‌هایم را که می‌دید‌ ـ‌که سرخ و سفید می‌شوم‌ ـ‌‌ می‌گفت نخود بخیسان بگذار زیر نور مهتاب و صبح بخور.

این کار را نکردم، اما احتمالا نتیجه زیر نور مهتاب خواندن یا نفرین جادوگر همسایه است که این‌طور خوب می‌توانم روی صد و یک سگ خالدار را سفید کنم.

اصلا چه فرقی می‌کند؟

مهم این است که دلم برای این گیتار بدبخت می‌سوزد.

* * *

پنجره را باز که می‌کنم، یک ماهی پرواز کنان می‌آید داخل اتاق. چپ چپ نگاهش می‌کنم و می‌گویم: آخر ماهی که خیلی تکراری شده...

ماهی زبانش را بیرون می‌آورد. ندا می‌آید که: عزیز! همینیه که هست. تکراری یا نو! غیر ماهی نشونه دیگه‌ای نداریم. نکنه خیال کردی خدایی؟

می‌گویم: نه! آلتر ناتیو او هستم.

می‌گوید: پس با همین ماهی سرکن.

می‌گویم: باشد! اما ماهی خیلی غیرخلاقانه و تکراری شده... کاش حداقل یک شاهپرک معمولی دور چراغ پر پر می‌زد که روی بالهایش شعر حافظ نوشته بودند یا کنار پای چپش یک کوله پشتی داشت یا اصلا روی بال چپش کله یک آدم بود و روی بال راستش کله یک دیکتاتور.

می‌گوید: مگر دیکتاتور آدم نیست؟

می‌گویم: مگر آدم مشکلی دارد؟

می‌گوید: فقط ماهی داریم. نمی‌خوای برو خونتون...

آن وقت من هم سازم را می‌زنم زیر بغلم و همین‌طور که پیاز شامم توی ماهیتابه جلز و ولز می‌کند می‌روم توی حیاط‌خلوت بوی گند گرفته از پنجره همسایه‌ها و نگاه می‌کنم به ماه که لبه‌اش از آن تیر‌آهن‌های لعنتی‌ ـ‌ که منتظر یک زلزله‌اند تا بیایند روی سرم‌ ـ بیرون زده، و برای ماه آواز می‌خوانم.

می‌خوانم:

هی دیکتاتور

همان‌جا که نشسته‌ای بنشین

آبروی هر چه دیکتاتور را برده‌ای

بس که شرف باخته‌ای

اگر بلند شوی می‌ترسم هیتلر فکر کند خیال برت داشته که آدمی و آن وقت سرش را از گور بیاورد بیرون و بیاید راست وسط اتاقم هر چه اجرا از منوهین دارم بسوزاند.

بنشین سر جایت دیکتاتور

تو عمر سگ داری و من صدایش را

با هم برادریم

من پخمگی را به ارث بردم و تو بی‌شرفی را

بنشین فقط به خاطر اینکه باد می‌وزد

وقتی بلند شوی سر پر بادت می‌رسد به باد و بوی گند خانه را بر می‌دارد

خانه زیبایمان که بوی دهانت پژمرده‌اش

بعد همه دیکتاتور ها سرازیر می‌شوند کنار ماه... می‌خواهند آوازم را بشنوند. و من می‌زنم زیر همه چیز! می‌گویم: این آواز برای معشوقم بود.

بعد دیکتاتور که بلد نیست مثل آدم حرف بزند یک سیلی می‌خواباند زیر گوشم.

نوچه‌اش می‌گوید: تو که معشوق نداری!

می‌گویم: از کجا می‌دانی؟

می‌گوید از چشمهایت معلوم است و بوی سیگاری که می‌دهی.

از دروغی که به دیکتاتور گفته‌ام خجالت می‌کشم و سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: خب! چه اشکالی دارد؟ بالاخره که یک روز یکی عاشقم می‌شود. این آهنگ را برای آن روز خواندم.

دیکتاتور می‌گوید: مگر کسی عاشق تو هم می‌شود؟

پوزخند می‌زنم که: من که از تو بهترم.

می‌گوید: چرا؟

می‌گویم: برای آنکه تو دیکتاتوری و من نیستم.

دیکتاتور می‌گوید: دیدم چقدر زشت آواز می‌خواندی!

می‌‌پرسم: کسی به تو گفته صدایت قشنگتر از من است؟

می‌گوید: بعله! خیلی آدم بودند. در یک حرکت همه گفتند صدایم قشنگ است و کلی صدایم مش‌رو شد.

می‌گویم: اِ؟ یعنی کلک نبود؟

می‌گوید : نه! به شرفم قسم راست می‌گویم.

می‌گویم: آهان! صدای من قشنگ‌تر است.

بعد دیکتاتور دوباره می‌رود.

من هم می‌آیم توی اتاق و دلم برای گیتارم می‌سوزد و یواشکی زیر لب زمزمه می‌کنم:

هی دیکتاتور! بتمرگ سر جات.

* * *

ماهی هنوز دور چراغ اتاقم پرواز می‌کند و مهرداد می‌آید می‌گوید: هی پسر! اتاقت سوررئال شده... فقط دو تا گل نرگس کم داری.

می‌گویم: من که کسی دوستم نداره که گل نرگسم بده.

بعد می‌روم می‌نشینم روی صندلی بادی آبی رنگم و دوباره آواز می‌خوانم و دلم برای گیتار می‌سوزد. چراغ را خاموش می‌کنم که ماهی بدبخت برود پی کار‌ش...

بعد لولوی بی‌ادب از زیر صندلی بیرون می‌آید و پخ می‌کند. نمی‌ترسم!

بق می‌کند و می‌نشیند گوشه اتاق...

می‌گویم: چی فکر کردی؟ نکنه تو هم فکر کردی من ویکتور خارا هستم؟

می‌گوید: مگه خارا هم از لولو می‌ترسید؟

ـ نه! فقط وقتی با دست‌های شکسته آواز می‌خوند لولوها از او می‌ترسیدن.

ـ‌ پس چه ربطی به تو داره؟

ـ آخه دیکتاتور همین الآن لب پنجره اتاقم نشسته بود.

ـ برو بابا تو هم... باز خیالاتی شدی؟

ـ چرا؟ چون پنجره ندارم و حیاط خلوت دارم؟

ـ نه! چون دیکتاتور شتریه که پشت در خانه همه می‌خوابه. مگه ملخه که بیاد پشت پنجره؟

ـ پس چیه؟

ـ سگ!

ماهی که داشت از پنجره می‌رفت بیرون دوباره برمی‌گردد و چراغ را روشن می‌کند و دور لامپ می‌چرخد.

لولو می‌گوید: من دیو بی‌ادب نیستم.

می‌گویم: پس چرا زیر صندلی قایم می‌شی؟

ـ دنبال ساعتم می‌گردم.

ـ مگه زیر صندلی من گمش کردی.

ـ نه! اما ساعت یادگاری بود.

ـ خب؟

ـ خب! یک ساعت یادگاری کجا می‌تونه پیدا بشه بهتر از زیر صندلی یک خاطره‌باز؟

ـ برو لولوی عزیز... من اگه بخت داشتم که خودکار قدیمیم رو پیدا می‌کردم.

ـ زیر صندلی نیست؟

ـ اگه دیدیش خبرم کن.

لولو می‌رود زیر صندلی... یادش رفته بود وقتی چراغ روشن است باید برود زیر صندلی...

من هم زود زنگ می‌زنم به برادرزاده‌ام.

من: الو... آرشام.

آرشام: قو م وا ق وووم؟

من: قربانت... سارینا کرج بود حدیث هم گفت هیشکی خونه نیست پیغام بذارین. یه پیغام بهت بدم به بچه‌ها می رسونی؟

آرشام: واقوم اون مو می آببی دی...

من: عمو جان... بگو لولوئه کاریشون نداره. دنبال ساعتش می‌گرده. خونه شماها هم نمی‌آد.

آرشام: مخلصم! خیالم راحت شد به جان ساسان. به بچه ها هم می‌گم.

من: مسیح بازی واسه من در نیار عمو جان.

آرشام: اون قووووم وا... ضد حال! مگه من چه فرقی با مسیح دارم؟ هر دومون با دیکتاتورها دم خوریم!

من: ووم قه... می بو دا دی...

گوشی را می‌گذارم و به ماهی می‌گویم: چای می‌خوری؟

ماهی زبانش را برایم بیرون می‌آورد.

می‌گویم: باشه. شورش می‌کنم.

می‌روم چای بیاورم که می‌بینم از پشت در صدای شتر می‌آید. می‌روم دم در؛ دیکتاتور است که آمده همسایه را خفه کند.

به همسایه می‌گویم: کمک می‌خوای؟

می‌گوید: نه دوست گرامی! شتری است که در خانه شما هم می‌خوابد.

می‌گویم: اما این که سگه.

می‌گوید: این شتر‌ ِخر می‌فهمد سگ چیست؟

می‌روم توی خانه و زود بند کفشهایم را باز می‌کنم و می‌اندازم توی چاه فاضلاب... گرچه! برای دیکتاتور فرقی نمی‌کند.

با لیوان چای که بر‌می‌گردم لولو ماهی را خورده. می‌پرم روی گردن لولو و با زور دهانش را باز می‌کنم و لیوان چای را خالی می‌کنم توی حلقش و می‌گویم: بی‌شرف! می‌خواستی این چای شور را خودم بخورم؟

لولو بی آنکه حرفی بزند می‌پرد سمت لامپ روشن... می‌آید چرخ بزند که می‌بیند اتاق تنگ است. پرواز می‌کند به طرف ماه که لامپ بزرگتری است.

من هم دنبالش می‌روم و رو به ماه دوباره می‌زنم زیر آواز... همسایه جادوگر سرش را می‌آورد بیرون و سوزن را در کتف عروسک توی دستش فرو می‌کند و من یک لگاتوی بی‌غلط برایش می‌روم.

می‌گوید: مرسی پسر!

می‌گویم: قربان گری!

همسایه این‌وری کله‌اش را از پنجره بیرون می‌آورد و می‌گوید: اصلا...

همسایه اون‌وری کله‌اش را از پنجره بیرون می‌آورد و می‌گوید: اتفاقا خیلی...

همسایه این‌وری باز می‌گوید: اصلا... قبول ندارم اینکه تو می‌گی رو گری جان!

همسایه اون‌وری می‌پرسد: آخه چرا؟

همسایه این‌وری می‌گوید: برای اینکه این حضرت آقا سیبیل داره.

گری می‌گوید: چه ربطی داره؟

همسایه اون‌وری می‌گوید: ربط داره دیگه... برای اینکه این سیبیل به در گیر می‌کنه و ورود ممنوع می‌شه.

همسایه این‌وری می‌گوید: همین که به در گیر می‌کنه خوبه. واسه اینکه ورود ممنوع قشنگتر از یک طرفه‌‌اس!

گری می‌گوید: سیبیل نداشته باشه چی؟

همسایه اون‌وری می‌گوید: فرقی نمی‌کنه که...

گری می‌پرسد: چرا؟

همسایه این‌وری می‌گوید: چون فرق می‌کنه.

گری می‌پرسد: چرا آخه؟

همسایه‌ها می‌گویند: چون این بالش از اون بالش مساوی‌تره!

درست مثل این تله‌تئاترها...

خودم می‌پرسم: چرا؟

همسایه این‌وری می‌گوید: فالش می‌خوانی!

می‌پرسم : کدوم نت؟

همسایه اونوری می‌گوید: نت ما.

می‌گویم:آخه من نه این‌وری و نه اون‌وری‌ام. می‌خوام آواز بخونم.

همسایه جادوگر دوباره یک لگاتو توی حلقم فرو می‌کند و من تشکر می‌کنم از این مثال به موقع...

این‌وری می‌گوید: پس آواز ما رو بخون.

می‌گویم: نمی‌تونم.

اون‌وری می‌گوید: پس واسه ما بخون.

می‌گویم: راه نداره.

گری می‌گوید: هر دری آواز خودشو داره.

این‌وری می‌گوید: برو بابا دلت خوشه... یکی برای همه، همه برای خودش! تو هم تا وقتی دنبال آواز خودتی وضع همینه.

اون‌وری می‌گوید: وضع پدرت همینه.

این‌وری می‌گوید: وضع هفت پشتت همینه.

اون‌وری می‌گوید: دزد.

این‌وری می‌گوید: خائن.

این‌وری می‌گوید: بی‌شرف.

اونوری می‌گوید و ما بی‌آنکه بشنویم ‌هر کدام برمی‌گردیم توی اتاق خودمان.

* * *

در خانه من را می‌زنند. فکر کنم دیکتاتور است. چون هنوز صدای فحش‌کاری همسایه‌ها می‌آید.

لولو گفت که؛ شتری است که دم خانه همه می‌خوابد.

با عجله داخل آرشیو دنبال متن پالیاچی می‌گردم. شاید شد و شانه لوچیانو را به خاک مالیدم! مگر من با او چه فرقی دارم؟

فقط دلم برای این گیتار بیچاره می‌سوزد!

و صندلی بادی‌ام.

چه کسی باور می‌کند؟

صندلی بادی آبی رنگم... آنکه با آن همه زحمت بادش کرده بودم.

بدون آنکه دلیل‌اش را بفهمم... دارد ذره‌ذره جلوی چشمانم کوچک می‌شود. انگار نه انگار که تکیه‌گاه من است، حتی اگر پر از باد باشد. مگر باد چیزیست جز هوا؟ و مگر بدون هوا می‌شود؟

صندلی بادی آبی رنگم ...

باورم نمی‌شود.

اما٬ فقط دلم برای گیتار می‌سوزد.

برچسب‌ها:



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter