هملت يا فاوست يا مردعنکبوتی يا تارتارن يا خويشتن چنانکه بايد و شايد...
باید برگردم!
باید...
؟
به نظر شما یک "باید" را چطور باید ادا کرد که بتواند تمام قدرتش را به کار بندد و خویشتن را وادار کند به عملی کردن تصمیمی که گرفته؟
* * *
براداران کارامازوف را کنار دستم روی دسته صندلی بادی آبی رنگ ـکه بعد از مدتها دوباره بادش کردهام ـ گذاشتهام؛ کنارش کتاب دیگریست که این روزها میخوانم.
فکر میکنم به اینکه چقدر از آن ساسان عاصی هنوز سرپا مانده که آن کتاب دیگر را کنار بگذارد و ناگهان کولهبارش را دوباره ببندد و راه بیفتد؟
ارزشگذاری نمیکنم. هر دو کتاب ارزشهای خاص خود را دارند؛ عملی نمادین است خواندنشان، و عملی هم که در پیاشان خواهد آمد هر کدام میتواند بالذات ارزش خودش را داشته باشد.
مسئله، مسئله آنچه که میخواهم است. هملت شدن یا فاوست شدن! شاید هم آدم برفی!
به هرحال، میترسم از روزی که « تارتارن تاراسکنی» بشوم. روزی که نه شیری شکار کرده باشم و نه فینه روی سرم باقی مانده باشد!
* * *
اگر مسافرم پس چرا پاهایم کنار سفره دراز شده؟
اگر ماندنیام، پس چرا کولهپشتیام هنوز باز نشده؟
این همه سوغاتی که آورده بودم، مانده هنوز و به کسی ندادهام. میترسم انارها خراب بشوند؛ وگرنه این مهره سنگیها که همیشه هستند. سنگ لاجورد هیچوقت نمیپوسد(نکند زمینشناس دروغ گفته باشد!)
مثلاینکه انگار باید برگردم. حتی اگر دلم برای مقالههایی که نخوانده کسی تنگ بشود.
شاید هم توی شهر خودم توانستم سوغاتیها را به کسی بدهم؛ شاید آن وقت هم مقالهها خوانده شد و هم من برگشته بودم.
* * *
دارم خودم را تکفیر میکنم. آتش میخواهم.
-------------------------------------------
پ.ن: مردعنکبوتی با تمام بلاهت جذاب و خاص این جور اسطورهها، چون اسطوره است، یک احترامی دارد برای خودش( پرومته همانقدر اسطوره است که مردعنکبوتی... اگر هدایت از شعبان بیمخ آدمتر بود(بالاخره یکی تکلیف آدم و انسان را مشخص میکند؟ وقتی میگویم آدم یعنی انسان همان است که معنا دارد.) پرومته هم از مردعنکبوتی اسطورهتر است!)
بله! مردعنکبوتی وقتی به کارش شک کرد نیرویش را از دست داد.
نیرویی ندارم و هیچ دلیلی هم، که مثل مردعنکبوتی بخواهم به کارم شک کنم؛ پس منکر هرگونه شباهت بین خودم و مردعنکبوتی میشوم.
فقط ماندهام که قبلا به کارم شک کردهام و در حال حاضر نیرویی ندارم و یا الآن دارم به کارم شک میکنم و بعدا نیرو نخواهم داشت!
عاصی هم عاصیهای قدیم!
جراتی بود برای از پشت بام شیرجه رفتن...
کتابها بدجور یقهام را چسبیدهاند. و همینطور وسوسه چشمهایی که به آدم خیره میشوند تا جمله بعدی را بگویی.. و عمدا جمله بعدی را زمزمه کردن که هیچکس نشنود و منتقدان غر بزنند که صدا نداری! و باز شدن نیش تا بناگوش که باید برای شنیدن هزینه کرد!
فردا باید بروم تارا!
قدیمها یک اتفاق تنها چیزی بود که تکلیف کولهپشتی و سفرهام را مشخص میکرد. اینروزها را نمیدانم(کم نمانده به این نتیجه هم برسم که این روزها اتفاق میافتند).
یک ماه است که دارم خودم را تکفیر میکنم و هنوز هیچ نتیجهای نگرفتهام. فقط بیهوده لق میزنم.
بگویم گور پدر...؟
همین است دیگر... چون نمیگویم، مجبور میشوم آخر سر بگویم عاصی هم عاصیهای قدیم!
پ.پ.ن: حالا یکی بیاید من را متقاعد کند که الآن وقت اینجور بحثها نیست. دارم از خودم میپرسم که مردعنکبوتی اسطوره است یا نه؟ اولین سوالی که در اینباره از خودم میپرسم این است که آیا دلیل نیروی مردعنکبوتی را میدانم؟
بله! یک عنکبوت فرآوری شده! نیشاش میزند و زهر آن عنکبوت به جای آنکه جوان بیچاره را از پا بیاندازد بدنش را دچار تغییر میکند.
نمیتوانم بگویم آیا امکان این تغییر هست یا نه؟ چون جواب میدهم آیا عنکبوت فرآوری شدهای هست که جوانی را نیش بزند و ماجرا را آزمایش کنیم؟ آیا ما حق داشتیم که سیکلارک و آسیموف و ورن را زیر سوال ببریم؟
اصلا نکند امروز بگوییم ماجرای مردعنکبوتی افسانهای بیش نیست، پس فردا یک عنکبوتی خودمان را نیش بزند و بعد آویزان در و دیوار بشویم، آن وقت یکی بیاید به تارهایمان بخندد که: تو که شک داری بالای دیوار چه کار میکنی؟
نکته: هالیوود دردسرهای خودش را دارد. مثل اینکه این یکی را هم باید برگردم! مخصوصا اینکه هالیوود عاقبت به خیری هم ندارد.