روزگاری را دلخوش بودن به وجود جهانی جدا از جهان ما و پی گرفتن زندگی در جهانی دیگر، و پس از آن، شاید در پی خواندن چند خط، ویرانی این دلخوشی کودکانه:
من زندهام، یک هوموساپین هستم. از گوشت و خون ساخته شدهام. ترکیبی هستم از ذرات کهکشانی.
در زمین به وجود آمدهام و از مواد موجود در همین زمین ساخته شدم. میاندیشم. روح ندارم و آنچه روح من پنداشته میشود چیزی نیست جز اندیشهام. پس آغاز دیگری در پی مرگم در انتظار من نیست.
با همین تفکرات است که آن جهان دیگر و حتی اعتقاد به تناسخ برایم زیر سوال میروند.
من سیب را حریصانه بلعیدم و خودم را به زمین پرتاب کردم تا هیچ امیدی برای خودم باقی نگذارم،جز تمام آنچه دارم.
اما هیچوقت نتوانستهام خودم را با تمام آنچه دارم راضی نگاه دارم.
تصور اینکه من به دنیا آمدهام و قرار است در این دنیا زندگی کنم، بی آنکه کوچکترین دخالتی در انتخاب این زندگی و آنچه دارم داشته باشم، بسیار آزار دهنده است.
هنوز آن قدر تغییر نکردهام که بتوانم خودم را مسئول تمام حوادث زندگیام بدانم.
هنوز در اعماق وجودم به دنبال یک مسئول میگردم.
اما به هیچوجه نیز حاضر نیستم عقبگرد کنم.
آن خدا را، موجود یا موهوم، اصلا نمیتوانم دوباره وارد دایره تفکراتم بکنم.
اما او سرسختانه خودش را به دیوار اندیشهام میکوبد. حتی حاضر است در زندگیام به من اختیار مطلق بدهد.
برای خودش کسانی را میفرستد که به گونهای مجابم کنند.
در نقش معشوق ظاهر میشود. سعی میکند تنهاییام را پر کند. سهروردی را سراغم میفرستد.
اما نه! نمیتوانم دوباره او را راه بدهم.
به نیچه پناه میبرم.
و همینجا دچار اشتباه میشوم.
دست اخر پذیرفتهام که خالقی وجود داشته، گیرم مرده باشد. گیرم خفته باشد. گیرم آنقدر دلسوز باشد که از تماشای کراهت انسانی من دق کند.
همین روزنه دوباره من را به دام او میاندازد.
دوباره اندیشهام را به او میفروشم تا آن را روح بنامد.
در قبال آن چه چیزی را دریافت میکنم؟
جلوهای دیگر از تناسخ؟
روح جمعی را؟ کمونیسم متافیزیکی را؟
وصالی ابدی را؟ میخواهد به هر قیمت ممکن خود را معشوق من بنامد که در حسرت وصال به او میسوزم و مجنونوار زیستن در ناسوت را به امید وصال در لاهوت تحمل میکنم؟
این را به هیچوجه نمیخواهم بپذیرم.
من معشوقی واقعی میخواهم. بوسه باید لبان من را داغ کند و حاضر نیستم طعم یک بوسه حقیقی را با هیچ پاداش ابدی معامله کنم.
در زندگی من بوسه معامله کردنی نیست. میخواهم خدای خویش را روی زمین بیابم در قالب انسانی که دوستش میدارم.
اما هنوز سر به دیوار می کوبد آن خدا؛ اینبار میخواهد با تئوری انسان نیمه و انسان کامل وارد هستی من شود. میخواهد حتی به قیمت پذیرفتن شریکی برای خودش ( من و معشوقم که با رسیدن به هم خدایی کامل شدهایم) دوباره خود را وارد زندگی من کند.
باز هم مقاومت میکنم. خودم و معشوقم را کامل میدانم. از اختیار خویشتن سخن میگویم. من و معشوقم هر کدام موجودی کاملا مستقل و انسانهایی کامل هستیم که نه نیازی به تکامل در پی وصال داریم و نه نیاز به خدایی که همتایش شویم.
و عشق را و وصال را روزنهای میکنیم برای خروج از یکتاپرستی و ورود به دنیای نو... ما یکی بودن را نفی میکنیم تا دو بودن را تجربه کنیم. همین!
اما آن خدا هنوز از پا ننشسته است.
هنوز شمشیر داموکلس مرگ را بالای سرمان دارد.
هنگامی که هیچ کدام از روشهای مهربانانهاش برای بازگشت به نقطه اوج پیشیناش پاسخ نمیدهند، به تهدید متوسل میشود.
من را در مقابل مرگ محتومام قرار میدهد.
میترساندم از لحظهای نا معلوم که همین لحظه در کنارم ایستاده:
شاید درست در اوج یک معاشقه، دست سرد مرگ روی گلویم قرار بگیرد.
میگویم: خب! قلبم از کار ایستاده... بدنم دیگر توان کار نداشته... هماهنگی اعضای حیاتیام از میان رفتهاند و من مردهام... مغزم از کار افتاده و دیگر نتوانستهام بیاندیشم... روحی از بدنم خارج نشده! من مردهام. همین! بدنم از کار افتده...
میگوید: قبول... تو مردهای! و این خواست و عمل من بوده.
میگویم: قرار نیست به هیچ کجا بازگردم. من مردهام و تبدیل به خاک خواهم شد و تناسخ من تنها در حضورم میان برگهای یک گیاه یا تن یک کرم خاکی صورت میگیرد. من مردهام و شاید تبدیل به سیبی شوم که زنی یا مردی میخورند و این زن یا مرد شاید روزی فرزندی داشته باشند. شاید من یکی از میلیونها ذره تشکیل دهنده بدن او باشم. من به جای او نمیاندیشم. من یک بار زیستهام و یک بار هم میمیرم.
میگوید: قبول! اما تو مردهای. و این من هستم که زمان مرگ تو را معین کردهام. مرگ تو در اختیار من است.
و مرگ تنها چیزی میشود که در دست او مانده برای آنکه نظریه اختیار مطلق من بر خویشتن را زیر سوال ببرد.
باز نوبت من است که در برابر او بایستم. هنوز میتوانم به همه ثابت کنم که حتی مرگم نیز در در دستان خود من است که میزید.
خودکشی تنها راه ممکن است برای اثبات آزادی من:
من خودم را میکشم برای آنکه خروجم از دنیای انقیاد به دنیای اختیار را به اثبات برسانم.
خودکشی تنها سلاح من است برای مبارزه با مرگ محتوم نا معلوم.
خودکشی تبدیل میشود به تنها راه من برای ورود به دنیایی آزاد، دنیایی آزاد که خودم در آن زندگی نمیکنم.
من خودم را میکشم تا دلیلی بشوم برای آنکه دیگر انسانها تردیدی در آزادیشان نداشته باشند.
خودکشی تنها راه ممکن برای آزاد شدن است.
اما آیا تنها راه نجات من هم هست؟
* * *
در پی اثبات اختیارم و در هراس از آیندهای موهوم، درست در زمانی که زندگی تماما آن چیزی بود که میخواستم، تن به مرگ دادم.
پیش از این تصمیم، همه چیز درست پیش میرفت، اما هیچ تضمینی نبود که همه چیز همانطور که هست باقی بماند.
من برای فردایم هیچ ضمانتی نداشتم و ندارم.
دیروز من نیز از میان رفته بود و هراس فردای موهوم ارزش آنچه خاطره دیروز من شده بود از میان میبرد.
دیروز من انکار شده بود. توسط خود من... همین که در دیروز نمانده بودم و به امروز رسیده بودم.
و فردایی نیز در انتظارم نبود، آنطور که خودم میخواستم.
و از همه بدتر، اختیار من بر تمام اینها زیر سوال رفته بود.
تمام این ترسها میتوانند حتی میل من به اثبات اختیار را نیز تحتالشعاع قرار بدهند.
و شاید توانستند.
و من نمردم!
به سادگی، یک اشتباه کوچک و کلیدی که در دست یک از دوستان جا مانده بود و یک تماس تلفنی، همه چیز را خراب کرد.
و هیچ کدام از پزشکان هم حاضر نبودند بپذیرند دلایلم را برای مرگ... دوستانم نیز.
بهانه آوردم که در پی عشقی از دست رفته چنان کردم؛ و امروز فراموش کردهام که دقیقا کدام دلیل من را به سوی مرگ سوق داد!
آیا واقعا در پی رفتن معشوق بود؟
بیتردید تمام اطرافیانم چنین نظری دارند.
اما خودم... تقریبا فراموش کردهام به خاطر کدام معشوق دست به خودکشی زدم.
من آزادیام را از دست داده بودم.
معشوق بزرگم را...
اما انسانی که دوستش میداشتم نیز دیگر نبود.
نمیدانم کدام عشق من را به سوی مرگ سوق داد.
اما یک چیز را میدانم:
در پی از دست دادن چیزی تن به مرگ خودخواسته دادم.
از دست دادن تضمینی برای فردایی بهتر...
آزادی و یا عشق!
* * *
هنوز نمیدانم آیا خودکشی بهترین راه حل است یا نه.
من میتوانم بیتوجه به تمام تلاشهای خدا برای اثبات خودش به عنوان خالق، راه خودم را بروم.
بگذار او اندیشه من را روح خودش بنامد.
بگذار بیتوجه به کامو این بار هر چیز را به نام خودش ننامم.
یا اصلا او نام خودش را داشته باشد و من نام خود را.
اما آزادیام.
باری! آیا بهترین راه برای اثبات آزادی همین تن به مرگ خودخواسته دادن است؟
من پس از آن نمردن، زیستنهای حیرت انگیزی را تجربه کردم. زیستنها!
پس از آن نمردن بود که نوشتن اصل زیستنام شد و زیستن را میان کلمات دریافتم.
پس از آن نمردن، بار دیگر عشق را تجربه کردم. حتی پس از آن یک بار دیگر تنهایی تلخ جدایی را تجربه کردم. اما دیگر به خاطر عشق نمردم و این بار زیستن را انتخاب کردم ( تبدیل عشق یگانه به یگانگی عشق و امکان رسیدن به عشق یگانه با پذیرفتن یگانگی عشق)
پس از آن نمردن بارها لذت زیستن را تجربه کردم، تا هنگامی که دوباره به تلخی آن رسیدم. این بار پس از تجربه لذت نوشیدن شراب!(تلخی با زندگی من عجین شده، در میان طعم سیگار و شراب! و حتی در میان فقر نوشیدن ماءالشعیرهای خودباخته!)
حالا در میان تعاریف خودم از آزادی اسیر شدهام. گیر افتادهام!
پذیرفتهام آزادم، حتی با این حساب که مرگم دست خودم نباشد؟
یا اینکه پذیرفتهام آزادم، با این حساب که تنها زمانی که بدن من از کار میایستد مردهام، بدون هیچ دخالت متافیزیکی؟
اصلا آیا این همه تلاشم برای رد متافیزیک بوده؟
آیا بدون وجود؟! متافیزیک قادر به زیستن هستم؟
آیا طاقت زیستن بدون هر آنچه متافیزیکی است را دارم؟
* * *
مسیر من اما چنین نیست که تصور کردم.
من آزادیام را همراه پذیرفتن قدرتی برتر از خودم به دست نمیآورم.
من با زیستنام و حتی با مرگم تنها به انکار آن قدرت میپردازم.
اکنون و تا زمان ممکن، زیستن را دلیلی برای آزادیام قرار دادهام.
چرا که با زیستنم تناقض پیشین خود را زیر سوال بردهام:
از هراس نبود تضمینی برای فردا بود که تن به مرگ میدادم؟
اما اگر این من هستم که زندگیام را رقم میزنم، دیگر چه هراسی میتوانم داشته باشم برای فردا؟
فردای من نتیجه امروز من است.
و تاثیر دیگران بر زندگیام؟
بله! چون همین من بودهام که خواستم از تنهایی بیرون بیایم.
وقتی با دیگران میزیم وجود جبر کاتورهای با دیگران زیستن هم باید بپذیرم.
هر عمل من و دیگران در حرکتی نامنظم آینده ما را رقم میزند.
من، مختار مطلق زندگی ما هستم، چنانکه ما مختار مطلق زیستن من است.
من و تمام انسانها در ائتلافی کفرآمیز، برای به دست آوردن اختیارمان انقلاب کردهایم.
ما با وجودمان پذیرفتهایم و اثبات کردهایم که هیچ کس حق تعیین سرنوشت برای ما ندارد.
زیستن را انتخاب کردهایم برای ساختن آزادیمان.
و خودکشی؟
تنها راه ممکن من برای آزاد زیستن ما.
هنوز آخرین اسلحه من برای اعتراض!
اعتراض به هر چیزی که بخواهد سد راه آزادی من قرار بگیرد.
من برای اثبات آزادیام و ساختن آزادیام زندگی میکنم، تا زمانی که امکان زندگی آزادانه داشته باشم؛ و هنگامی که این امکان از من گرفته شد، خودکشی آخرین راه حل میشود.
خودکش برای مقابله با قدرت خدایی که میخواهد حضور خود را به ما تحمیل کند قربانی میشود تا دلیلی بشود برای آزادی همه ما...
این خودکشی در نمود فردیاش:
خواسته يا ناخواسته، رفتن است به سوی جاودانگی.
و در نمود جمعیاش:
ایثار برای زندگان، تا دوباره بدانند مختار مطلق خویشتناند.
اما آیا این تنها دلیل خودکشی است؟
نه! این یکی از دلایل خودکشی کردن است هنگامی که هیچ راهی جز تن به خودکشی دادن برای اثبات آزادی در زیستن باقی نمانده باشد.
وقتی که خودکشی را فقط راهی برای گریز از زندگی ندانم، میتوانم از چنین تعریفی سود ببرم.
و این تنها یک روایت است از هزار و یک شب خودکشی.