نگاهی به یادداشتهای همین صفحه انداختم.
روایت در این وبلاگ در یکی از شبهای تا صبح بیداریام آغاز شد.
تقریبا تمام یادداشتها در یکی از همین شبها نوشته شدهاند.
ساعتها همه چهار، پنج، شش، سه و نیم و یا هر دقیقه دیگری در بامداد هستند.
چند ماه است که شبهایش را نخوابیدهام.
نمیدانم...
دیگر از خاطر بردهام که آیا شبها را دوست دارم که نمیخوابم؛ یا از هراس کابوس است که چشمم به خواب نمیرود.
"شب خرد جاودان است."
به خاطر ندارم این جمله را چه کسی گفته...
فقط به یاد میآورم نوجوان بودم که این جمله به گوشم خورد. شانزده ساله بودم که تا ساعت پنج صبح در رختخواب کتاب میخواندم.
«دنیای سوفی» گوردر را میخواندم که آغاز شد.
شاید همه چیز هم مربوط به همان یا بعد از آن باشد.
دلم میخواهد هیچوقت اسقف بارکلی را نبخشم!
تمام آن سالهای دبیرستان و یک سال پیش از دانشگاه و حتی این سالهای بعد از آن تمام ذهنم مشغول همان اوهام بارکلی است.
تمام این سالها به سرعت داخل یک کوچه تاریک پیچیدهام تا مگر قبل از شکل گرفتن کوچه در ذهنم آن فضای خالی را تماشا کنم.
تمام این ساها وقتی برای بار دوم به یک رستوران میرفتم، اطمینانی به دوباره دیدنش نداشتهام.
تمام این سالها حتی با آن ترانه جان اندرسن زندگی کردهام.
تمام این سالها؟
نه...
یکی دو سالی میشود که دچار طعم تلخ ثبات شدهام.
نه ثبات به معنای آنکه میدانم کجای هستی ایستادهام و از جایم تکان نخواهم خورد.
ثبات به معنای آنکه دیگر دچار توهم بارکلی نیستم. همین که میگویم توهم، خودش معنای عدم اعتقاد میدهد.
ثبات به معنای آنکه دیگر انگار مطمئن هستم موجودم و از گوشت و خون ساخته شدهام و ...
ادامه این یادداشت را در پست بعدی بخوانید.
و پیش از آن حتما یادداشت خواندنی آقای یزدانجو را بخوانید درباره خودکشی (که باعث شد اين يادداشت را بنويسم) :
فرانکولا:
خودکشی
پیش از رفتن سراغ یادداشت بعدی لازم است اشاره کنم به لذتم از خواندن نوشته آقای یزدانجو، به خاطر تمام آن چيزهايی که از من پنهان میکرد و وادارم میکرد به کشفشان...
آنچه نوشتهام شاید در ادامه یکی از خوانشهای ممکن از آن متن(خودکشی) باشد.
و طبعا، یکی از چندین روایت ممکن است از خودکشی: