در ستایش بزرگ انسانی چون احمد شاملو نوشتن کار دشواری نیست. به انصاف اگر بخواهیم درباره او بگوییم، زبانمان جز به ستایش نمیگوید و قلممان جز به تحسین نمینویسد.
با از او نوشتن ما، یادش جاودان نمیشود... که او زنده جاوید است.
همیشه درباره شاملو و بزرگانی چون او اندیشیدهام، این ما هستیم که با یادآوری از ایشان به خود احساس زنده بودن میدهیم. افتخار ماست که از احمد شاملو یاد کنیم.
شاید کسی معترض شود که چرا اسطورهسازی میکنم.
اسطوره نمیسازم!
از اسطورهای سخن میگویم.
احمد شاملو بزرگ انسانی "بود" که اسطوره "شد". و چناکه بودنش را نیز دیگرگون بود، شدنش را نیز دیگرگون شد. اسطوره شد، اما اسطورهای حقیقی!
شاملو یک اسطوره تو خالی و هزار رنگ که نه آغازش معلوم و نه پایانش مشخص است، نبود.
شاملو اسطورهای بود و هست که هر کلامش افسانهای شد واقعی از معجزاتش...
شاملو فقط یک شاعر نبود.
شاملو انسانی بود که شعر مجسم شد.
شاملو شعر خود را زیسته بود که این چنین کلماتش جان ما را صفا و صیقل میدهد و این چنین خون را در رگانمان به جوش میآورد و اینچنین عشق را در نفسهایمان جاری میسازد و این چنین عقل را در وجودمان بیدار میکند.
زبانم از وصف شاملو قاصر است.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبام با یک حلقه به آوارهگان کابل میپیوندد.
نام کوچکام عربیست
نام قبیلهایام ترکی
کُنیَتام پارسی.
نام قبیلهئیام شرمسارِ تاریخ است
و نام کوچکام را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز میدهی
این نام زیباترین کلام جهان است
و آن صدا غمناکترین آواز استمداد).
در شب سنگین برفی بیامان
بدین رباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهئی دلگیر انتظار مرا میکشیدند
کنار سقاخانهی آینه
نزدیک خانقاه درویشان
(بدین سبب است شاید
که سایهی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمین خود یافتهام )...
بار اول که اشعار او را خواندم (شعر کوچه بود انگار:
دهلیزی لاینقطع
در میان دو دیوار،
و خلوتی
که به سنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیز سکوت میگذرد.
و آنگاه
آفتاب
و سایهئی منکسر،
نگران و منکسر.
خانهها
خانه خانهها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
ـشهر شطرنجی!
شهر شطرنجی! ...)
نوجوانی نو پا بودم و فهم کلمات سحرآمیز او برایم دشوار؛ اما آنچنان محو زیبایی کلامش میشدم که دشواری را فراموش میکردم و آن قدر میخواندم و میخواندم که به اندازه وسع خویش درمییافتم. (آن قدر که دستهایی کوچک میتوانند از هزاران قطره باران برای خود دریاچهای درست کنند! هنوز دستانم کوچکاند زیر این باران ابدی)
کمی دیرتر و دورتر، روزی تنم به لرزه افتاد از شنیدن:
سلاخی
میگریست
به قناری کوچکی
دلباخته بود.
تا خواندم که:
نمیتوانم زیبا نباشم
عشوهئی نباشم در تجلیی جاودانه.
و روزی دیگر که دیدم، شاملوی بزرگ چشمان ما را فقط به دنیایی دیگر از شعر فارسی نگشود.
فدریکو گارسیا لورکا، لنگستون هیوز، ژاک پرهور، اکتاویو پاز، پل الوآر، مارگوت بیکل، یانیس ریتسوس و دهها شاعر دیگر به زبان او پا به دنیای کلام فارسی گذاشتند.
شعر زیبای برشت:
... دریغا!
ما که زمین را آمادهی مهربانی میخواستیم کرد
خود
مهربان شدن
نتوانستیم!...
با کلام زیبای شاملو در ذهن همه ما حک شد.
چطور میتوان شاملو را ستایش کرد؟
با کدام زبان؟ که حق مطلب نیز ادا شود؟
چطور میتوان از عشق در برابر انسانی سخن گفت که گوی سبقت را در عاشقی از مولانا و نظامی ربوده بود؟
مجنون نظامی اگر مجنون بود، اگر بیمارگون خود و معشوقش را آزار میداد، شاملو سراسر عشق بود و حقیقت... و آیدا زیباترین تصاویر عشق بود و آزادگی.
شاملو نه مجنون، درمانگر جنون عشق بود. عاقلی بود که به یاری آیدا عشق را بار دیگر در جایگاه حقیقی خود نشاند.
کیستی که من
اینگونه
به اعتماد
نام خود را
با تو میگویم
کلید خانهام را
در دستات میگذارم
نان شادیهایام را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب میروم؟
چگونه میتوان آزادگی انسانی را توصیف کرد، آنسان که کلام نه دربماند و نه از راه عدالت دور شود. انسانی که واژههایش همیشه گناهکار بودند:
... و واژهها
به گنهکار و بی گناه
تقسیم شد،
به آزاده و بی معنی
سیاسی و بی معنی
نمادین و بی معنی
ناروا و بی معنی.
و شاعران
از بیآر ِِشترینِ الفاظ
چندان گناهواژه تراشیدند
که بازجویانِ به تنگ آمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس
سخن گفتن
نفسِ جنایت شد.
چگونه میتوان از این بزرگ انسان که خورشید را در کلامش داشت، آنگونه که باید یاد کرد، بیآنکه در هراس بود مبادا چیزی ناگفته مانده باشد؟ شاملویی که در تاریکترین شبها فریاد زد:
... ای یاوه
یاوه
یاوه
خلائق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبید و پاک و مسلمان،
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!...
و خطاب به ابلیسمردی که خون قهرمانان ما ریخت، گفت:
زهری بیپادزهرم در معرض تو.
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا میگوید.
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.
آخر چطور میشود از شاملو یاد کرد بی آنکه نهراسیم از قصور کلام؟
شاید فقط کلام خودش به یاریمان بیاید تا بگوییم الله اکبر وصفیست ناگزیر از او :
چنان زیبایام من
که گذرگاهام را بهاری نابهخویش آذین میکند:
در جهان پیرامنام
هرگز
خون
عریانییِ جان نیست
و کبک را
هراسناکییِ سرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایام من
که الله اکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
شاملو یک دنیا بود. یک دنیا هست.
دنیای عشق و آزادی و انسانیت و کلام و خشم و مهر...
کدام یک از ما بیحضور شاملو عشق ورزیدهایم؟
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار.
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا تاقم میکنه.
حرارت کدام آغوش عشق را بیکلام شاملو تجربه کردهایم؟
کدام اندوه را بی شاملو از سر گذراندهایم در عاشقیهایمان؟
از دستهای گرم تو
کودکان توٱمان آغوش خویش
سخنها میتوانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
زبان به ستایش کدام معشوق گشودهایم،بیآنکه دست به دامان معجزت کلام شاملو شویم؟
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهباران ِ جواب ِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی ِ تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
کدام هراس سرد را در آغوش کلام شاملو گرما نجستیم؟
همه
لرزش دست و دلام
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهرهی آبیات پیدا نیست.
و چند بار به تلخی زمزمه کردیم:
دخترای ننه دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش بار و بندیلشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمیشه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمیشه.
به هروله میافتم هر زمان که میخواهم از شاملو بگویم. ستایشاش کنم...
مگر میشود از او گفت و از تاریخ طغیان و آزادی نگفت؟
که وارتان را و وارتانها را در نازلی به تصویر کشید:
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جحست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: « زمستان شکست!»
و
رفت...
و آبائی و دختران دشت را در زخم قلب آمانجان:
از زخم قلب آمانجان
در سینه کدام شما خون چکیده است؟
پستانتان، کدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لبهایتان کدام شما
لبهایتان کدام
ـ بگوئید!ـ
در کام او شکفته، نهان، عطر بوسهئی؟
...
بین شما کدام
ـ بگوئید! ـ
بین شما کدام
صیقل میدهید
سلاح آمانجان را
برای
روز
انتقام؟
و ارانی بزرگ را در قصیدهاش برای انسان ماه بهمن، انسانی که چهاردهم بهمن ماه را روز شهدای آزادی ساخت به یاد مرگ مظلومش، به جرم اندیشه (مرگی که فریادی در خود داشت به بلندای تاریخ):
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندهگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی ارانی کیست
و نمیدانی هنگامی که
گور او را از پوست و خاک و استخوان آجر انباشتی
و لبانات به لبخند آرامش شکفت
و گلویت به انفجار خندهای ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشت زندهگیی او را
از استخوانهای پیکرش جدا کردهای
چهگونه او طبل سرخ زندهگیش را به نوا در آورد...
و مرتضی کیوان را:
نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهئی
کوچکتر از دستهای تو
...
به خاطر آرزوی من یک لحظهی من که پیش تو باشم
به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من
و لبهای بزرگ من
بر گونههای بی گناه تو
...
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند،
به یاد آر
عموهایت را میگویم
از مرتضی سخن میگویم.
و احمد زیبرم آنکه عاشقانه بر خاک مُرد، خسرو روزبه (وینان دل به دریا افکنانند)، خسرو گلسرخی آن به چرا مرگ خود آگاه و مهدی رضایی:
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرو رفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ـ شکلی میان اشکالـ ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهئی
گلی
یا ریشهئی
که جوانهای
یا یکی دانه
که جنگلیـ
راست بدان گونه
که عامی مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز برد.
از شاملو گفتن ممکن نیست، مگر آنکه دست به دامان خودش شویم.
آری ! از اسطورهای سخن میگویم.
اسطورهای که اسطوره بودن را شکلی دیگر بخشید.
اسطورهای تماما انسان، با تمام خطاهایش و با تمام معجزاتش...
اسطورهای که خود از اسطوره بودن تن میزند؛ فرو میکشد خود را تا از مشرقی دیگر باز برآید؛ تا اسطورهای شود، آنسان که انسانی میرا به جسم و مانا به روان:
... مرا انسان آفریدهای:
شرمسار هر لغزش ناگزیر تناش
سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاهسارهای عَفِن:
یا خشنود گردن نهادن به غلامیِ تو
سرگردان باغی بیصفا با گلهای کاغذین.
فانیام آفریدهای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.
بر خود مبال که اشرف آفرینهگان تواَم من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدر نیست.
*
ـ نقش غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوهی سیال ظلمات درون.
کوه نیستی
خشکینهی بیانعطافی محض.
انسانی تو
سرمست خمبِ فرزانهگییی
که هنوز از آن قطرهئی بیش در نکشیده
از معماهای سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک میزند.
و دریغا، شیرآهنکوه مردی که همه هراسش مردن در سرزمینی بود که مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر باشد، خود در سرزمینی گرفتار نسیم مرگ شد که گورکناناش دندان بر جگرخسته آزادگانش گذاشتهاند؛ سرزمینی که هر چال گند گاو دهانی در آن لباس هَزار بر تن کرده و آواز نکره خود چنان سرداده که نوای زیبای آزاداندیشاناش به سختی به گوش میرسد.
« ـ آه ای اسفندیار مغموم!
تو را آن به که چشم
فرو پوشیده باشی!»
باری شاملو گفته بود:
خود نه از امید رَستَم نی ز غم
وین میان خوش دست و پایی میزنم
که در مرگ خویش سرود:
... گفتم این ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بیبایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.
و :
... با تخلص سرخ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظهی تلخ انتظار خویش.
شاملو نمُرد.
تنها ما را تنها گذاشت.
هراسم از این است که ما، تنها، مرگی تلخ را شاهد باشیم.
مگر آنکه از خاطر نبریم:
مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکی شب تن نمیده
موش کورم که میگن دشمن نوره، به تیغ تاریکی گردن نمیده!
پ.ن: وقتی از شاملوی بزرگ یاد میکنم، نمیتوانم از دو خورشید ديگر شعر معاصر «فروغ فرخزاد» و «مهدی اخوان ثالث» يادی نکنم.
یادشان و نامشان گرامی باد اين زندگان جاودانه تاریخ.
پ.پ.ن: پيشنهاد میکنم اين يادداشت و لينکهای موجود در آن را مطالعه و دنبال کنيد :
وبلاگ گروهی فانوس:
برای پنجمین سالگرد غروب "بامداد"