شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ مرداد ۴, سه‌شنبه

در ستایش احمد شاملو، بزرگ انسانی که اسطوره "شد"

در ستایش بزرگ انسانی چون احمد شاملو نوشتن کار دشواری نیست. به انصاف اگر بخواهیم درباره او بگوییم، زبان‌مان جز به ستایش نمی‌گوید و قلم‌مان جز به تحسین نمی‌نویسد.

با از او نوشتن ما، یادش جاودان نمی‌شود... که او زنده جاوید است.

همیشه درباره شاملو و بزرگانی چون او اندیشیده‌ام، این ما هستیم که با یادآوری از ایشان به خود احساس زنده بودن می‌دهیم. افتخار ماست که از احمد شاملو یاد کنیم.

شاید کسی معترض شود که چرا اسطوره‌سازی می‌کنم.

اسطوره نمی‌سازم!

از اسطوره‌ای سخن می‌گویم.

احمد شاملو بزرگ انسانی "بود" که اسطوره "شد". و چناکه بودنش را نیز دیگرگون بود، شدنش را نیز دیگرگون شد. اسطوره شد، اما اسطوره‌ای حقیقی!

شاملو یک اسطوره تو خالی و هزار رنگ که نه آغازش معلوم و نه پایانش مشخص است، نبود.

شاملو اسطوره‌ای بود و هست که هر کلامش افسانه‌ای شد واقعی از معجزاتش...

شاملو فقط یک شاعر نبود.

شاملو انسانی بود که شعر مجسم شد.

شاملو شعر خود را زیسته بود که این چنین کلماتش جان ما را صفا و صیقل می‌دهد و این چنین خون را در رگانمان به جوش می‌آورد و این‌چنین عشق را در نفس‌هایمان جاری می‌سازد و این چنین عقل را در وجودمان بیدار می‌کند.

زبانم از وصف شاملو قاصر است.

من بامدادم

شهروندی با اندام و هوشی متوسط.

نسب‌ام با یک حلقه به آواره‌گان کابل می‌پیوندد.

نام کوچک‌ام عربی‌ست

نام قبیله‌ای‌ام ترکی

کُنیَت‌ام پارسی.

نام قبیله‌ئی‌ام شرم‌سارِ تاریخ است

و نام کوچک‌ام را دوست نمی‌دارم

(تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی

این نام زیباترین کلام جهان است

و آن صدا غم‌ناک‌ترین آواز استمداد).

در شب سنگین برفی بی‌امان

بدین رباط فرود آمدم

هم از نخست پیرانه خسته.

در خانه‌ئی دلگیر انتظار مرا می‌کشیدند

کنار سقاخانه‌ی آینه

نزدیک خانقاه درویشان

(بدین سبب است شاید

که سایه‌ی ابلیس را

هم از اول

همواره در کمین خود یافته‌ام )...

بار اول که اشعار او را خواندم (شعر کوچه بود انگار:

دهلیزی لاینقطع

در میان دو دیوار،

و خلوتی

که به سنگینی

چون پیری عصاکش

از دهلیز سکوت می‌گذرد.

و آن‌گاه

آفتاب

و سایه‌ئی منکسر،

نگران و منکسر.

خانه‌ها

خانه‌ خانه‌ها.

مردمی،

و فریادی از فراز:

ـ‌شهر شطرنجی!

شهر شطرنجی! ...)

نوجوانی نو پا بودم و فهم کلمات سحرآمیز او برایم دشوار؛ اما آن‌چنان محو زیبایی کلامش می‌شدم که دشواری را فراموش می‌کردم و آن قدر می‌خواندم و می‌خواندم که به اندازه وسع خویش درمی‌یافتم. (آن قدر که دست‌هایی کوچک می‌توانند از هزاران قطره باران برای خود دریاچه‌ای درست کنند! هنوز دستانم کوچک‌اند زیر این باران ابدی)

کمی دیرتر و دورتر، روزی تنم به لرزه افتاد از شنیدن:

سلاخی

می‌گریست

به قناری کوچکی

دلباخته بود.

تا خواندم که:

نمی‌توانم زیبا نباشم

عشوه‌ئی نباشم در تجلی‌ی جاودانه.

و روزی دیگر که دیدم، شاملوی بزرگ چشمان ما را فقط به دنیایی دیگر از شعر فارسی نگشود.

فدریکو گارسیا لورکا، لنگستون هیوز، ژاک پره‌ور، اکتاویو پاز، پل الوآر، مارگوت بیکل، یانیس ریتسوس و دهها شاعر دیگر به زبان او پا به دنیای کلام فارسی گذاشتند.

شعر زیبای برشت:

... دریغا!

ما که زمین را آماده‌ی مهربانی می‌خواستیم کرد

خود

مهربان شدن

نتوانستیم!...

با کلام زیبای شاملو در ذهن همه ما حک شد.

چطور می‌توان شاملو را ستایش کرد؟

با کدام زبان؟ که حق مطلب نیز ادا شود؟

چطور می‌توان از عشق در برابر انسانی سخن گفت که گوی سبقت را در عاشقی از مولانا و نظامی ربوده بود؟

مجنون نظامی اگر مجنون بود، اگر بیمارگون خود و معشوقش را آزار می‌داد، شاملو سراسر عشق بود و حقیقت... و آیدا زیباترین تصاویر عشق بود و آزادگی.

شاملو نه مجنون، درمانگر جنون عشق بود. عاقلی بود که به یاری آیدا عشق را بار دیگر در جایگاه حقیقی خود نشاند.

کیستی که من

این‌گونه

به اعتماد

نام خود را

با تو می‌گویم

کلید خانه‌ام را

در دست‌ات می‌گذارم

نان شادی‌های‌ام را

با تو قسمت می‌کنم

به کنارت می‌نشینم و

بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می‌روم؟

چگونه می‌توان آزادگی انسانی را توصیف کرد، آن‌سان که کلام نه دربماند و نه از راه عدالت دور شود. انسانی که واژه‌هایش همیشه گناه‌کار بودند:

... و واژه‌ها

به گنه‌کار و بی گناه

تقسیم شد،

به آزاده و بی معنی

سیاسی و بی معنی

نمادین و بی معنی

ناروا و بی معنی.

و شاعران

از بی‌آر ِ‌ِش‌ترین‌ِ الفاظ

چندان گناه‌واژه تراشیدند

که بازجویانِ به تنگ آمده

شیوه دیگر کردند،

و از آن پس

سخن گفتن

نفسِ جنایت شد.

چگونه می‌توان از این بزرگ انسان که خورشید را در کلامش داشت، آن‌گونه که باید یاد کرد، بی‌آنکه در هراس بود مبادا چیزی ناگفته مانده باشد؟ شاملویی که در تاریک‌ترین شب‌ها فریاد زد:

... ای یاوه

یاوه

یاوه

خلائق!

مستید و منگ؟

یا به تظاهر

تزویر می‌کنید؟

از شب هنوز مانده دو دانگی

ور تائبید و پاک و مسلمان،

نماز را

از چاوشان نیامده بانگی!...

و خطاب به ابلیس‌مردی که خون قهرمانان ما ریخت، گفت:

زهری بی‌پادزهرم در معرض تو.

جهان اگر زیباست

مجیز حضور مرا می‌گوید.

ابلها مردا

عدوی تو نیستم من

انکارِ تواَم.

آخر چطور می‌شود از شاملو یاد کرد بی آنکه نهراسیم از قصور کلام؟

شاید فقط کلام خودش به یاری‌مان بیاید تا بگوییم الله اکبر وصفی‌ست ناگزیر از او :

چنان زیبای‌ام من

که گذرگاه‌ام را بهاری نا‌به‌خویش آذین می‌کند:

در جهان پیرامن‌ام

هرگز

خون

عریانی‌یِ جان نیست

و کبک را

هراسناکی‌یِ سرب

از خرام

باز

نمی‌دارد.

چنان زیبای‌ام من

که الله اکبر

وصفی‌ست ناگزیر

که از من می‌کنی.

شاملو یک دنیا بود. یک دنیا هست.

دنیای عشق و آزادی و انسانیت و کلام و خشم و مهر...

کدام یک از ما بی‌حضور شاملو عشق ورزیده‌ایم؟

من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار.

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه

میون جنگلا تاقم می‌کنه.

حرارت کدام آغوش عشق را بی‌کلام شاملو تجربه کرده‌ایم؟

کدام اندوه را بی شاملو از سر گذرانده‌ایم در عاشقی‌هایمان؟

از دست‌های گرم تو

کودکان توٱمان آغوش خویش

سخن‌ها می‌توانم گفت

غم نان اگر بگذارد.

زبان به ستایش کدام معشوق گشوده‌ایم،‌بی‌آنکه دست به دامان معجزت کلام شاملو شویم؟

مرا

تو

بی‌سببی

نیستی.

به راستی

صلت کدام قصیده‌ای

ای غزل؟

ستاره‌باران ِ جواب ِ کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه‌ی ِ تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می‌بندد.

خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

کدام هراس سرد را در آغوش کلام شاملو گرما نجستیم؟

همه

لرزش دست و دل‌ام

از آن بود

که عشق

پناهی گردد،

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق

چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

و چند بار به تلخی زمزمه کردیم:

دخترای ننه دریا! رو زمین عشق نموند

خیلی وخ پیش بار و بندیلشو بست خونه تکوند

دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه

تو کتابم دیگه اون‌جور چیزا پیدا نمی‌شه.

به هروله می‌افتم هر زمان که می‌خواهم از شاملو بگویم. ستایش‌اش کنم...

مگر می‌شود از او گفت و از تاریخ طغیان و آزادی نگفت؟

که وارتان را و وارتان‌ها را در نازلی به تصویر کشید:

نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود

یک دم درین ظلام درخشید و جحست و رفت...

نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود

گل داد و

مژده داد: « زمستان شکست!»

و

رفت...

و آبائی و دختران دشت را در زخم قلب آمان‌جان:

از زخم قلب آمان‌جان

در سینه کدام شما خون چکیده است؟

پستان‌تان، کدام شما

گل داده در بهار بلوغش؟

لب‌های‌تان کدام شما

لب‌های‌تان کدام

ـ بگوئید!ـ

در کام او شکفته، نهان، عطر بوسه‌ئی؟

...

بین شما کدام

ـ بگوئید! ـ

بین شما کدام

صیقل می‌دهید

سلاح آمان‌جان را

برای

روز

انتقام؟

و ارانی بزرگ را در قصیده‌اش برای انسان ماه بهمن، انسانی که چهاردهم بهمن ماه را روز شهدای آزادی ساخت به یاد مرگ مظلومش، به جرم اندیشه (مرگی که فریادی در خود داشت به بلندای تاریخ):

تو نمی‌دانی مردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زنده‌گی‌ست!

تو نمی‌دانی زندگی چیست، فتح چیست

تو نمی‌دانی ارانی کیست

و نمی‌دانی هنگامی که

گور او را از پوست و خاک و استخوان آجر انباشتی

و لبان‌ات به لبخند آرامش شکفت

و گلویت به انفجار خنده‌ای ترکید،

و هنگامی که پنداشتی گوشت زنده‌گی‌ی او را

از استخوان‌های پیکرش جدا کرده‌ای

چه‌گونه او طبل سرخ زنده‌گیش را به نوا در آورد...

و مرتضی کیوان را:

نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه

به خاطر سایه‌ی بام کوچکش

به خاطر ترانه‌ئی

کوچک‌تر از دست‌های تو

...

به خاطر آرزوی من یک لحظه‌ی من که پیش تو باشم

به خاطر دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگ من

و لب‌های بزرگ من

بر گونه‌های بی گناه تو

...

به خاطر تو

به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند،

به یاد آر

عموهایت را می‌گویم

از مرتضی سخن می‌گویم.

و احمد زیبرم آنکه عاشقانه بر خاک مُرد، خسرو روزبه (وینان دل به دریا افکنانند)، خسرو گلسرخی آن به چرا مرگ خود آگاه و مهدی رضایی:

من

تنها فریاد زدم

نه!

من از

فرو رفتن

تن زدم.

صدایی بودم من

ـ شکلی میان اشکال‌ـ‌ ،

و معنایی یافتم.

من بودم

و شدم،

نه زان‌گونه که غنچه‌ئی

گلی

یا ریشه‌ئی

که جوانه‌ای

یا یکی دانه

که جنگلی‌ـ

راست بدان گونه

که عامی مردی

شهیدی؛

تا آسمان بر او نماز برد.

از شاملو گفتن ممکن نیست، مگر آنکه دست به دامان خودش شویم.

آری ! از اسطوره‌ای سخن می‌گویم.

اسطوره‌ای که اسطوره بودن را شکلی دیگر بخشید.

اسطوره‌ای تماما انسان، با تمام خطاهایش و با تمام معجزاتش...

اسطوره‌ای که خود از اسطوره بودن تن می‌زند؛ فرو می‌کشد خود را تا از مشرقی دیگر باز برآید؛ تا اسطوره‌ای شود، آن‌سان که انسانی میرا به جسم و مانا به روان:

... مرا انسان آفریده‌ای:

شرم‌سار هر لغزش ناگزیر تن‌اش

سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاه‌سارهای عَفِن:

یا خشنود گردن نهادن به غلامی‌ِ تو

سرگردان باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.

فانی‌ام آفریده‌ای

پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.

بر خود مبال که اشرف آفرینه‌گان تواَم من:

با من

خدایی را

شکوهی مقدر نیست.

*

ـ نقش غلط مخوان

هان!

اقیانوس نیستی تو

جلوه‌ی سیال ظلمات درون.

کوه نیستی

خشکینه‌ی بی‌انعطافی محض.

انسانی تو

سرمست خمب‌ِ فرزانه‌گی‌یی

که هنوز از آن قطره‌ئی بیش در نکشیده

از معماهای سیاه سر برآورده

هستی

معنای خود را با تو محک می‌زند.

و دریغا‌، شیر‌آهن‌کوه مردی که همه هراسش مردن در سرزمینی بود که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون‌تر باشد، خود در سرزمینی گرفتار نسیم مرگ شد که گورکنان‌اش دندان بر جگرخسته آزادگانش گذاشته‌اند؛ سرزمینی که هر چال گند گاو دهانی در آن لباس هَزار بر تن کرده و آواز نکره خود چنان سرداده که نوای زیبای آزاداندیشان‌اش به سختی به گوش می‌رسد.

« ـ آه ای اسفندیار مغموم!

تو را آن به که چشم

فرو پوشیده باشی!»

باری شاملو گفته بود:

خود نه از امید رَستَم نی ز غم

وین میان خوش دست و پایی می‌زنم

که در مرگ خویش سرود:

... گفتم این ترجمان‌ِ حیات

تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.

آن‌گاه دانستم

که مرگ

پایان نیست.

و :

... با تخلص سرخ بامداد به پایان بردم

لحظه لحظه‌ی تلخ انتظار خویش.

شاملو نمُرد.

تنها ما را تنها گذاشت.

هراسم از این است که ما، تنها، مرگی تلخ را شاهد باشیم.

مگر آن‌که از خاطر نبریم:

مگه زوره؟ به خدا هیچ‌کی به تاریکی شب تن نمی‌ده

موش کورم که می‌گن دشمن نوره، به تیغ تاریکی گردن نمی‌ده!

پ.ن: وقتی از شاملوی بزرگ یاد می‌کنم، نمی‌توانم از دو خورشید ديگر شعر معاصر «فروغ فرخ‌زاد» و «مهدی اخوان ثالث» يادی نکنم.

یادشان و نام‌شان گرامی باد اين زندگان جاودانه تاریخ‌.

پ.پ.ن: پيشنهاد می‌کنم اين يادداشت و لينک‌های موجود در آن را مطالعه و دنبال کنيد :

وبلاگ گروهی فانوس:

برای پنجمین سالگرد غروب "بامداد"

برچسب‌ها:



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter