شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ تیر ۲۵, شنبه

آزادانه‌گی

هشتم:

دوستی گفت: پکری...

گفتم: دو ساله پکرم... هفت هشت ماهه که خیلی پکرم.

سوم:

هوای اتاقم گرم شده، چون پنجره را بستم. حوصله حشرات مزاحم را ندارم. چون نه دلم می‌آید بکشمشان و نه می‌توانم دوستشان داشته باشم. کاش مگس‌ها می‌فهمیدند آن پاهای خیسشان ما را آزار می‌دهد. یا حداقل احترام قیافه متفاوتمان را نگه می‌داشتند و رویمان نمی‌نشستند.(می‌بخشید!)

دوم:

دو تا از دوستانم مهمانم هستند امشب. هر دو خوابند و من همزمان با زیاد شدن هزینه تلفن مشغول نوشتن هستم. یکی از دوستانم حساسیت شدید پوستی پیدا کرده و روی دست و صورتش ورم کرده سرخ شده... آن یکی تا ساعت یک نیمه شب سر کار بود و وقتی رسید خوابید! خودم هم نشسته‌ام و با وجود درد شدید جوش بزرگ روی کتفم، سعی می‌کنم آرامشم را حفظ کنم.

چون هفت هشت ماهی می‌شود که خیلی پکرم و آن موقع هنوز کتفم جوش نزده بود.

قدیم‌ترها...

نهم:

من جوانم ولی دوست دارم به شوخی گاهی میان حرف‌هایم بگویم وقتی جوان‌تر بودم.

دهم:

وقتی جوان‌تر بودم دردهای فیزیکی را راحت‌تر تحمل می‌کردم. دو بار بدون بیهوشی تحت عمل جراحی قرار گرفتم، چون یکی تقریبا نیاز به بیهوشی نداشت و برای دومی وقت کافی و امن برای رسیدن پزشک متخصص بیهوشی نبود. دومی واقعا مزخرف بود. چون پزشکی که محل جراحی را بی‌حس کرد مقدار کافی دارو تزریق نکرد و اواخر عمل می‌توانستم ورود سوزن را به پوستم احساس کنم.

آن روزها داشتم تذکرة‌الاولیا می‌خواندم...

نتیجه اینکه تحت تاثیر آن، از فریاد کشیدن جلوگیری می‌کردم چون گرفته بودم که درد روحی فجیع‌تر از درد جسمی است.

امروز که چند سالی از آن روز گذشته، فکر می‌کنم همان بهتر که فریاد نزدم. چون ممکن بود دست دکتر بلرزد.

ششم:

روز اول سال هشتاد و چهار، یعنی روز نوروز، یک ساعت بعد از تحویل سال به خانه رسیدم. پدر و مادرم داشتند می‌رفتند بیرون و من آن‌قدر خسته بودم که نزدیک بود یادم برود تبریک سال نو...

دوست عزیزی تماس گرفت تا سال نو را تبریک بگوید. گفت: چطوری؟

گفتم: بد!

هفت هشت ماهیست که یاد گرفته‌ام وقتی خوشحال نیستم، حقیقت را بگویم. اما همیشه هم موفق نمی‌شوم.

به‌هرحال، اگر راستش را بگویم، کسی هم منتظر شنیدن صدای خنده نمی‌شود.

پنجم:

دوست عزیز دیگری دیشب تماس گرفت و بعد از سلام گفت: چیه؟ شنگولی... می‌خندی.

معترض گفتم: من کی خندیدم؟ خیلی هم اعصابم خورده...

بهتر آن است که کمی حد تعادل را هم حفظ کرد.

هفتم:

بزرگترین آرامش برای من شده بود نوشتن...

این اصلا خوب نیست. چون یک انسان بهتر است که از چیزهای دیگری هم آرامش بگیرد. مثلا...

خب! نوشتن برایم مشکل شده... هنوز می‌توانم زیاد بنویسم. ولی نمی‌توانم دلخواه بنویسم.

چهارم:

هیچ وقت و هیچ وقت و برای هیچ چیزی نباید اجازه بدهم کسی نظم خودش را به من تحمیل کند.

نباید؟

نمی‌دانم... اما می دانم خوشم نمی‌آید دستور بگیرم. به همین خاطر بازیگری را کنار گذاشتم و رفتم سراغ کارگردانی... به همین خاطر نشد کارگردانی را ادامه بدهم. به همین خاطر در حال حاضر بی‌کار هستم.

چون تقریبا همه دلشان می‌خواهد دستور بدهند.

اول:

به برادر زاده‌هایم دو نکته جادویی را می‌گویم.

کلمه جادویی: لطفا...

اعتقاد جادویی: هیچ کس مجبور نیست برای ما کاری انجام بده. هر کسی هم که کاری انجام می‌ده از محبتشه...

نکته: بزرگتر که شدند حتما این نکته را هم اضافه می‌کنم که بعضی چیزها هستند که موظفند. توجه:چیزها، نه افراد...

مثلا دولت‌ها وظیفه دارند که برای مردم کاری انجام دهند. تقریبا هم نیازی به بیان کلمه جادویی نیست.

و البته این نکته را هم آرام آرام دارم با آنها در میان می‌گذارم که، هیچ وقت هم اجازه ندهند کسی از موضع بالا با آنها برخورد کند. یعنی چون افراد موظف نیستند، منتی هم بر سر دیگران ندارند.

نکته مهم این است که از هیچ کس برتر نیستیم و از هیچ کس هم پایین‌تر نیستیم.

دهم دوم:

آدم‌ها خیلی ساده به این نتیجه رسیدند که نیاز به ناظم دارند. کمی دیرتر به این نتیجه اگر می‌رسیدند، شاید به نتیجه دیگری می‌رسیدند با این مضمون: آدم‌ها خودشان می‌توانند حقوق یکدیگر را رعایت کنند، اگر آن اعتقاد جادویی را داشته باشند.

در تمام دنیا دولت‌ها و قوانین را خودمان ساختیم که، یک روزی هم بنشینیم به آنها ایراد بگیریم!

یادمان نرود که همه آدم‌ها مثل همند. فقط قدرت بعضی‌ها را مریض می‌کند.

نتیجه: حالا که کار از خرک در رفته، حداقل می‌توانیم قوانین نانوشته حاکم بر رفتارمان را تغییر بدهیم.

نهم دوم:

آیا حسادت بزرگترین درد بشر است؟

آیا غرور؟

آیا قدرت؟

آیا منفعت‌طلبی؟

یکی به من بگوید چرا آدم‌ها بدتر از هزار جلاد به جان هم می‌افتند. آدم‌هایی که خودشان از مشکلات مشترکی رنج می‌برند.

نکته: به حقوق هم احترام بگذاریم. جمله‌ای است که زیاد می‌شنویم، و اتفاقا جمله بسیار بسیار مهمی هم هست.

اول دوم:

تا وقتی از پنجره، خانه همسایه را دید نزنی، نمی‌توانی بفهمی که همسایه مشغول انجام کار بدی است.

نفر سوم بگوید کار کدام یک بدتر است؟

هشتم دوم:

فهمیدید چرا پکرم؟

نه! قضیه این نیست. چیز دیگریست.

دلم برای زندگی خودم تنگ شده...

اما تقریبا می‌شود فهمید وقتی خیلی پکرم چطور هستم.

چهارم دوم:

در پشت هر چیز نباید به دنبال یاوه یا معنا گشت.

سوم دوم:

همه‌آدم‌ها به یک اندازه آدم هستند تا وقتی که بعضی آدم‌ها خط کش آدم‌سنجی نسازند.

پنجم دوم:

خمیر را می‌توان غالب زد. بعد شکلش می‌شود مثل غالب...

ششم دوم:

به نظر شما افلاتون مهم‌تر است یا ژاندارک؟

دوم دوم:

پسوند "تر" را بر اساس کدام اصل اضافه می‌کنیم؟

به همین سادگی که می‌گوییم محسن از ساسان چاق‌تر است، حق داریم و می‌توانیم بگوییم محسن از ساسان انسان‌تر است؟

هفتم دوم:

روزی روزگاری آدم‌ها فهمیدند از بعضی چیزها سود بیشتری نصیبشان می‌شود. تاریخ می‌گوید که این ماجرا از دوران میانه‌سنگی آغاز شد و همین شد که نظام مردسالار شکل گرفت و آدم‌ها فراموش کردند که زندگیشان به هم متصل است.

دقیقا از همان روزها بود که مشکلات بزرگ بشر یکی بعد از دیگری پیدایشان شد.

چهارم سوم:

همیشه گفته‌ام، تا وقتی همه خوشبخت نباشند، من هم خوشبخت نخواهم بود.

این جزو معدود عقایدی است که عمومیت می‌‌بخشم به آن...

سوم سوم:

وبلاگ‌نویسی به من اجازه نمی‌دهد که مثل قدیم داستان بنویسم. سوژه‌ها فرصتی برای پخته شدن پیدا نمی‌کنند.

دوم سوم:

دوستی می‌گفت: بعضی‌ها فکر می‌کنند و بعد حرف می‌زنند. بعضی‌ها حرف می‌زنند و بعد فکر می‌کنند. بعضی‌ها حرف می‌زنند. بعضی‌ها فکر می‌کنند.

او می‌گفت: آنهاییکه را که فکر می‌کنند راضی کن حرف بزنند. و آنهایی را که حرف می‌زنند سعی کن بدون آنکه ناراحت بشوی راضی کنی فکر کنند.

مشکل من این است که نمی‌توانم به خودم این حق را بدهم که نظر بدهم راجع دسته دوم... فقط بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم بعضی افراد دارند حرف نامربوط می‌زنند.

هشتم سوم:

برادرم می‌گفت: همیشه وقتی هدیه می‌دی به هدیه دادن فکر کن، نه به هدیه گرفتن...

اول سوم:

می‌دانید چرا تارهای یک تارعنکبوت همه به هم ربط دارند؟

چون همه‌شان را یک عنکبوت تولید کرده!

نهم سوم:

وقتی چند عنکبوت با هم تار می‌تنند، به احتمال زیاد باقی عنکبوت‌ها توی دردسر می‌افتند.

پس باید برای پروانه‌ها نگران بود.

اول چهارم:

یادم رفت می‌خواستم چه بگویم؟

مهم نیست... طولانی شد.

در ضمن هرچیزی دلم می‌خواست گفتم.

برچسب‌ها:



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter