میگه: طرف آدم مقتدری نیست.
میگم: خب؟ چه مشکلی مگه ایجاد میکنه؟
میگه: همین دیگه... اقتدار نداره.
میپرسم: مگه اقتدار چیر خوبیه؟
میگه: کسی که اقتدار نداشته باشه حرفش پیش نمیره.
میگم: هرچی میکشیم از همین اقتداره... چرا هر حرفی باید حتما با اقتدار پیش بره؟ لابد یه مشکلی داره اون حرفی که در خودش اونقدر منطق و توان جذب مخاطب رو نداره که دست آخر نیاز به اقتدار داره برای به کرسی نشستن... در ضمن آدم برای پیش بردن حرفش، اگه منطقی و انسانی باشه اون حرف، بهتره که استوار باشه و این خیلی با اقتدار فرق میکنه.
میگه: اما اقتدار نیازه...
میگم: اون قدرتی که میتونه یه قدرت دیگه رو نابود کنه، بدیهیه که قدرتمندتر از اون یکیه… و خطر هم در همینجاست که یه همچین قدرتی خودش هم میتونه غیر قابل کنترل بشه.
گفتگو همین جا تمام شد.
اما میخواستم بپرسم چرا همیشه به اقتدار نیاز هست؟ این قدرت و اقتدار و قدرتطلبی همان چیزی نیست که دارد همه ما را به سوی نابودی میبرد؟
میخواستم بپرسم چرا اندیشه من برای به کرسی نشستن حتمن باید قدرتی در حمایت خود داشته باشد؟
اگر اندیشه من به قدر کافی منسجم و کامل باشد حامی خود را پیدا خواهد کرد... دیگر به اقتدار نیازی نیست. آن وقت تنها همدلی نیاز است. همان چیزی که بشر گم کرده...
میخواهم بپرسم، اقتدار به چه کاری میآید؟ به درد چه کاری میخورد جز سرکوب کردن؟
در نظر من، اقتدار به کار سرکوب مخالف میآید... و از سرکوب نفرت دارم. یعنی یک عمر سرکوب نشدهام که آخرسر خودم نیز سرکوبگر بشوم… از سرکوب کردن و سرکوب شدن نفرت دارم.
یکی از دوستانم میگفت: متقاعد کردن در راستای سرکوب صورت میگیره.
بله! متقاعد کردن یعنی این که تو با من مخالف هستی و من تلاش میکنم به تو بقبولانم که مخالفت تو با من اشتباه است… و تلاش کنم برای آنکه تو به عقیده من اعتقاد پیدا کنی.
مباحثه را به متقاعد کردن ترجیح میدهم... اندیشهها را در اختیار یکدیگر میگذاریم؛ هرجا اندیشهها همسو و همگرا شدند، همدلی و حتی همراهی هم پدید میآید.
اقتدار نفرتانگیز است. بیشتر به مهربانی نیاز داریم. به پذیرفتن یکدیگر... بیشتر به قدرت نداشتن نیازمندیم. شاید اگر هیچ کس هیچ قدرتی نداشت آن وقت...
نه! خیلی هم آرمانی نیست. باید از خودمان شروع کنیم.
جرات آن را داریم که قدرتهای کوچک و بزرگمان را از دست بدهیم؟