مرثيه برای متن خود سانسور شده...
لعنت بر خودسانسوری!
من خودم را سانسور میکنم...
تو خودت را سانسور میکنی...
او، من و تو را سانسور میکند...
ما او را سانسور میکنیم...
ما که سانسور میشویم آزردهخاطر هم میشویم.
اما او... شاید او اصلا برایش اهمیتی نداشته باشد.
من از تصویر خودم نزد تو میترسم.
تو از تصویر خودت نزد من میترسی.
شاید او درکی از تصویر خودش نزد ما ندارد...
پیدا کنید تصویرفروش را...
فرد به دنبال تصویر است یا به دنبال ثروت یا شهرت یا قدرت؟
کسی که به دنبال ایجاد تصویر مناسب از خود نزد دیگران است، به خاطر ثروت دنبال آن تصویر است یا شهرت و یا قدرت؟
هرکس نگران تصویر خود است، حتما باید به دنبال ثروت، قدرت یا شهرت باشد؟
نمیشود این گونه رای صادر کرد...
کسی که به دنبال تصویر مناسب از خود نزد دیگران است، به دنبال تصویر مناسب از خود نزد دیگرن است یا به دنبال چیز دیگری که این تصویر مناسب میتواند برایش به ارمغان بیاورد؟
هزاران تصویری از ما که در ذهن دیگران وجود دارند چه تاثیری بر زندگی ما میگذارند؟
ما با تصویر دیگران در ذهن خودمان چه میکنیم؟
میتوانیم بگوییم تصویر ما نزد دیگران، میتواند منافع مادی ما را تامین کند؟ یا اینکه تصویر ما نزد دیگران میتواند هیچ اهمیتی در این حوزه نداشته باشد؟
میتوانیم بگوییم تصویر ما نزد دیگران سرمایهایست که میتوانیم هر طور که خواستیم از آن استفاده کنیم؟
و در هراس از دست دادن همین سرمایه است که با چنگ و دندان از تصویر خودمان حفاظت میکنیم؟
واقعا ما با چنگ و دندان از تصویر خودمان حفاظت میکنیم؟
اصلا... آیا ما میدانیم تصویر ما نزد دیگران چیست؟
آیا ما همیشه معنای رفتار دیگران را با خودمان میفهمیم؟
آیا بخش زیادی از رفتارهای ما در قبال دیگران از پیش تعیین شده و قالبی نیست؟
کدام تصویر واقعی است؟
تصویری که من تصور میکنم از من در ذهن تو وجود دارد یا تصویری که تو از من در ذهن خود ساختهای.
تصویر تو از من مبتنی بر کدام دریافت است؟
دریافت تو از رفتار من، گفتار من، نوشتار من؟
آیا رفتار و گفتار و نوشتار من مستقل از پندار من عمل میکنند؟
آیا من همانقدر که نگران دریافت تو از نوشتار خویش هستم، نگران دریافت تو از رفتار و گفتار خویش نیز هستم؟
برای من تصویری که در اثر روبرویی تو با متن من در ذهن تو پدید میآید مهمتر است یا تصویری که در اثر روبرویی تو با رفتار و گفتار من در ذهن تو پدید میآید؟
گفتار من با نوشتار من تفاوتی دارد؟
من نوشتار خود را بیشتر سانسور میکنم یا گفتار خود را؟
هراس من بیشتر از پدید آمدن تصویری غلط در اثر روبرویی تو با نوشتار من است یا گفتار من؟
آیا من از نوشتار بیشتر نمیهراسم چون ماندگارتر از گفتار من است؟
نوشتار من برای من خطرناکتر است یا گفتار من؟
من متنی نوشتاری که قرار بود در این مکان قرار بدهم را سانسور و حذف کردم.
خودسانسوری!
هراسم از چه بود؟
هیچ هراسی در کار نبود؟
آیا میتوانم همان موضوعات را به تو بگویم اما برای تو ننویسم؟
خودسانسوری چه تاثیری بر زندگی من میگذارد؟
برایم ثمربخش است؟
ما خودمان را سانسور میکنیم چون نگران تصویرمان هستیم؟
تصویر ما سراسر دروغ است و متفاوت از آن چیزی که هستیم؟
یا ما نمیتوانیم چیزی جز تصویرمان باشیم؟
این جمله کوندرا را چند سال است که با خود اینسو و آنسو میبرم...
((شخص ممکن است خود را در پس تصویرش پنهان کند، میتواند برای همیشه در پس تصویرش ناپدید شود، میتواند کاملا از تصویرش جدا شود: شخص هرگز نمیتواند تصویر خودش باشد.))
یک چیز را کاملا میدانیم:
ما نمیتوانیم صادقانه بگوییم هستیم یا نیستم.
آنچه هستیم را پنهان میکنیم، مبادا که در ذهن دیگران مغرور به نظر بیاییم.
و آنچه نیستیم را پنهان میکنیم مبادا غرورمان جریحهدار شود.
آیا همه ما اینگونه هستیم؟
دوستی میگفت: هر کاری را که بلد باشم خیلی صریح میگویم بلدم، تا بتوانم در مقابل کارهایی که بلد نیستم، به ندانستنم اعتراف کنم و آسوده یاد بگیرم.
این روش به نظر من عالی است.
تعادل را در به کار بردن این روش حفظ میکنیم؟
و همیشه: آیا سادهتر است که بگوییم نمیدانیم؟
این یعنی شانهخالی کردن؟
اگر تعادل را حفظ نکنیم، دوباره به سرخط برگشتهایم. برگشتهایم؟
و:
ما برای خودمان زندگی نمیکنیم؟
نکته: معمولا برای چیزی مرثیهسرایی میکنیم که از دست رفته باشد. اینکه ما خوب یا بد مرثیهسرایی کنیم، تاثیری بر آنچه که از دست رفته نمیگذارد.
اما این مرثیه یک تفاوت جزیی با مرثیههای دیگر داشت.حالا که این مرثیه را تمام کردم، تصمیم گرفتم متن سانسور شده را دوباره برای خواندن در اینجا قرار بدهم...
چون نمیتوانم تصویر خودم باشم و نمیدانم تصویر من در ذهن دیگران چیست، و نمیدانم چه سودی برای من در وجود تصویر مناسب من در ذهن دیگران نهفته که بخواهم نگران آن باشم.
مگر آنکه بخواهم دوباره فکر کنم من چیزی نیستم جز تصویری که در ذهن دیگران است... و آن وقت دوباره باید سالها این جنون بارکلی را تحمل کنم... دیوارهای ناموجود، گلهای ناموجود، آدمهای ناموجود، جهان ذهنی!
ای بارکلی مجنون! تو که مردی و رفت پی کارش!
مگر بیمار بودی که یک چنان حرفهایی را سر هم کردی که آدمهای کم جنبه زندگیشان از اساس زیر سوال برود...
آخر:
اگر تصویر من، من است، باید من نباشم تا بتوانم من باشم. چون تصویر من در ذهن تو است که پدید میآید و من سازندهاش نیستم، بلکه ساختهاش هستم.
نتیجه اینکه برای خودم بودن، باید خودم نباشم...
یعنی باید تصویر خودم را نابود کنم تا بتوانم خودم باشم؟
باز هم از کوندرا... شاید بهتر بود این جمله را در پاسخ سوال چند سطر قبل میآوردم... ولی اینجا بود که به خاطرم آمد:
((شخص جز تصویر خودش هیچ چیز دیگری نیست. فیلسوفان میتوانند به ما بگویند آنچه جهان درباره ما میاندیشد مهم نیست، که هیچ چیز، جز آنچه واقعا هستیم اهمیت ندارد. اما فیلسوفان چیزی نمیفهمند. تا وقتی ما با دیگران زندگی میکنیم، ما تنها آن چیزی هستیم که اشخاص دیگر ما را چنان میبینند.))
لعنت! وقتش رسیده که یادداشتهای قدیمیام و آنچه را به خاطر دارم دور بریزم؟ رفتار بیمارگونی بود، گشتن و پیدا کردن جمله دیگری از کوندرا! در این حال و احوالی که من دارم بیشتر دوست دارم به سخره گرفتن همه چیز را از سوی «ونهگات» شاهد باشم... کوندرا خودش را مدام نقض میکند... همین بلایی که به طور مداوم سر من هم میآید. پرودون افتخار میکرده به تناقضات درونیاش... خوش به حالش! من هم دوست دارم همین کار را بکنم. به محض آنکه بتوانم به خودم بقبولانم این تناقضات موتور محرک من هستند... گر چه شکی ندارم که هستند. پس میتوانم به تناقضات درونیام افتخار کنم؟
از نظر دیگران این جملات به معنای مقایسه خودم با کوندرا و پرودون است؟ و در نتیجه تصویر من تبدیل میشود به یک آدم خودبزرگبین؟ آیا کوندرا و پرودون آدمهای بزرگی بودهاند؟ پرودون را در خیلی از عقایدش قبول ندارم. آیا گفتن این جمله خطرناک است؟ آیا پرودون از من انسانتر بوده!؟ آیا من حق ندارم خودم را با کسانی که در ذهن دیگران بزرگند مقایسه کنم؟
مبنای مقایسه فرد با فرد چیست؟
به نظر "اندیشهها" پاسخ مناسبتری برای این سوالاند... اما آنچه اتفاق میافتد چیز دیگریست!
و کاری که من کردم... مقایسه نبود... شاید هم مقایسه بود...
من و لنین هر دو: سبیل دارم و داشته!
من و ونهگات، هر دو سبیل داریم!
من و آندره میشل هر دو چشم داریم!
من و ویکتور خارا هر دو: گیتار میزنم و میزده!
من و ویرجینیا وولف هر دو: نوشتن روی کاغذ را: بلد بودم و بوده!
امروز مقایسهها بیشتر به این شکل درآمدهاند.
مسخره است؟
تصویرهای ما از دیگران راه را برای مقایسه باز میکنند یا میبندند؟ و این مقایسهها صحیح است یا غلط؟
تصویرهای دیگران را چگونه و بر چه اساسی مقایسه میکنیم؟
امروز بیشتر مقایسه را بین گیتارها میبینیم تا «ویکتور خارا» ها...
باید تصویرها را بازسازی کرد یا به هم ریخت یا نابود کرد؟
...
کوندرا میگوید:
((آن کسی که وجود ندارد، نمیتواند حضور داشته باشد.))
پس من اگر آن چیزی باشم که دیگران میبینندم، چیزی نیستم جز تصویری که نزد دیگرانم؛ نه تصویری ثبت شده بر یک کاغذ یا یک بوم، که تصویری ثبت شده بر یک ذهن هستم... پس چیزی نیستم جز یک ذهنیت... باز هم به بنبست بارکلی برمیخورم...
از سوی دیگر، وقتی وجود نداشته باشم، حضور هم ندارم، پس وقتی حضور نداشته باشم، نمیتوانم تصویری هم از خودم داشته باشم و در نتیجه اصلا نمیتوانم باشم... سفسطه است؟
شاید هم تصویر من نه نتیجه حضور و وجود من، که وجود و حضور من نتیجه تصویر من است...
از خواص زندگی کردن در این زمانه، یکی این است که همیشه در تارهای یک شبکه تارعنکبوتی گرفتاری... آمده بودم که مرثیهای بنویسم برای متنی که سانسور و حذف شد و آخر سر به این نتیجه رسیدم که بهتر است متن را سانسور نکنم.
اما مثل وقتی که وارد یک فروشگاه زنجیرهای میشوی و هزار چیز دیگر جز آنچه نیاز داشتی میخری... نه!
این مثال برای این مورد، سراسر غلط است... شاید هم نباشد!
از این بازی لذت میبرم و همزمان رنج... شاید در نظر تویی که این متن را میخوانی تصویر یک آدم سرگشته یا مجنون و یا گمشده میان گستره نظریات دیگران پدید بیاید. اما نه! در حال حاضر تردید ندارم که گم نشدهام. حیران هم نشدهام. هر آنچه را که میخواستم گفتهام. تنها یک مشکل در این میان وجود دارد... دیگر نمیتوان بین نظریات دیگران و نظرات خود مرزی قائل شد... شاید هم بشود...
مرگ بر عدم قطعیت!
زنده باد عدم قطعیت!
متنی را که افسار گسیخته، چطور میتوان رام کرد؟
با یک نقطه:
.
برچسبها: ادبیات