از فردا دیگر هیچ مطلبی راجع به انتخابات در این وبلاگ نخواهم نوشت. فقط یک نوشته دیگر آماده دارم که آن هم هیچ ربط مستقیمی به انتخابات ندارد. بيشتر نگاهی داستانوار است به آينده...خودتان خواهید خواند.
نمیدانم... یا خسته شدم از این بساط و یا هر دلیل دیگر... هر کس هر چه میخواهد بگوید. عاصی نماندهام که بخواهم نگران تصویرم نزد دیگران باشم. نظر دوستانم برایم مهم است که میدانم ناعادلانه قضاوت نخواهند کرد.
چندین نوشته راجع به فمینیسم دارم که متاسفانه این جریان انتخابات حسابی من را از پرداختن به این موضوع دور کرده بود. بیتردید گفتن حرفهای شخصیام درباره ادبیات و موسیقی و تئاتر و سینما هم در دستور کارم قرار خواهند داشت. سعی میکنم در حد توانم منتقد باقی بمانم، ولی با هیچ حرکت آنی و هیجانی هم همراه نخواهم شد.(همانطور که تاکنون سعی کردهام همراه نشوم گرچه خيلی هم موفق نبودم) از کسانی که لطف کردند و به من فهماندند به همه چیز نباید اعتماد کرد تشکر میکنم.
به هرحال... من زندهام به تغییر مسیرهایم. هیچ علاقهای هم ندارم لباس چریکها را بپوشم... چون به تنم زار میزند! برای آخرین بار هم میگویم، با هیچ خشونتی موافق نیستم. آزادی را در آگاهی جستوجو باید کرد. نه در هیجان...
آزادیخواهی این نیست که بنشینم و بیهوده به این و آن دستور بدهم و هر که را مثل خودم نیست زیر سوال ببرم.
یک بار دیگر هم میگویم: راه رسیدن به آزادی آگاهی است. باید ورودیها را باز کرد... باید جایی برای تغییر گذاشت...
اولین بار آزادی را در هنرها جستوجو کردم... باز چنین خواهم کرد.
از چریکهای قهرمان هم عذر میخواهم، اما بد نیست یادشان بیاید، چهگوارا معتقد بود یک چریک خوب سه چیز را هرگز نباید فراموش نکند:کتاب، قلم، توتون!
من چون چریک خوبی نخواهم شد، سعی میکنم به پیشنهاد کسی که احتمالا از دست خیلی از این چریکهای ما فرار میکرد عمل کنم!
در ضمن، برای اطلاع دوستان عزیزی که میگویند هنر نباید سیاسی باشد، باید بگویم هنر اجتماعی است و اجتماعی، سیاسی است. فقط فرقش این است که سعی نمیکند روی زخم را با پارچه بپوشاند و همیشه به دنبال مرهم مناسب است. میگویید نه، بروید و شب مادر ونهگات را بخوانید.
آن نیستم که میپندارند.
سراسر خویشم
نه آنکه دیروز
نه هر چیز که فردا
پل اکنونم این میان...
آن نیستم که میپنداری
همهتن خستگیام
از لعبتکی که میخواهند
همهذهن بیزارم
زین طوفان بیقراری که هرچه برگ... هر نوشکوفه
پیش چشمانم میروبد
به حال خویشم بگذارید...
آن نیستم که تو پنداری
سراسر خویشم
هر چه کم و هر چه بیش...
انسانیام که باید.
شاید بهتر است اعتراف کنم از مسیرم دور افتاده بودم. برای افتادن در مسیر اصلیام، دوباره جور دیگری خواهم نوشت.