کاش میشد تنها بود و کاش میشد چیزی ندانست و کاش میشد گوشهای نشست و...
تمام غم و درد و خشم آن شنبه تلخ، انگار دود شد و رفت هوا... شبی پر از خستگی و خشم و اندوه را میگذراندم. تمام روز گذشتهام را به گفت و گوهایی غمبار با دوستان گذرانده بودم...
چشم باز کرده بودم با صدای زنگ تلفن یکی از دوستان که میخواست خبر را بگوید. پیش از آنکه بخوابم خبر را فهمیده بودم. شب قبل؛ خستگی خبر از پا انداختم. بیدار که شدم و خبر را شنیدم دوباره داغ دلم تازه شد. دوستانم یکی یکی تا شب تماس میگرفتند... یکی میپرسید چه کار کنیم؟ میگفتم مینشینیم گوشهای و چهار سال را به مطالعه میگذرانیم و خودمان را تقویت میکنیم. آن دیگری میگفت کدام کتاب؟ میگفتم این همه کتاب همدیگر که نخواندهایم و اگر هم نشد آن قدر وقت داریم که بتوانیم یاد بگیریم کتابی را به زبان انگلیسی مثلا بخوانیم. یکی دیگر تماس میگرفت و با آرامش خود دلداری میداد و میگفت همه چیز که تمام نشده، یکی دیگر به شوخی میگفت تا دوباره تماس بگیرم فکر مردن نکن، خودم به آن یکی دوست میگفتم اگر میتواند برود به یک کشور دیگر... تمام روز و شب گذشت به به گفتن و شنیدن با دوستانی که اگر نبودند معلوم نبود چطور میتوانستم این شوک را تحمل کنم...و گذشت به به فکر کردن به اینکه نباید اینقدر زود قافیه را باخت و نباید حتی اینقدر زود به قضاوت نشست...
واقعا اگر روزی دوستانم نباشند چه خاکی باید بر سر بریزم؟ نه! نمیشود تنها بود... من به دوستانم زندهام... به دوستان مهربانم زندهام...
شب را خسته افتادم روبروی صفحه آبی کامپیوتری که بیش از همیشه برایم غریبه بود... دنیای مجاز راهم نمیداد... نمیدانستم چه مشکلی پیش آمده... بالاخره خسته شدم... خودم را انداختم روی صندلی بادی آبی رنگ کم بادی که هدیه بهترین دوستانم بود. فرو رفتم توی پلاستیک گرم و آبی رنگی که آرام آرام بادش خالی میشد وانگار او هم داشت کم کمک جان میداد... خوابم برد...
پنج صبح خیس از عرق از خواب... نپریدم... انگار کابوسها هم خسته تر از آن بودند که بتوانند کسی را از خواب بپرانند... روی صندلی بادی که دیگر نفسی برایش نمانده بود نشستم... کمی از نوشیدنی شب قبل ته لیوان روی میز مانده بود... گرم و بد طعم... سر کشیدمش که گلوی خشکم کمی تازه شود... سیگاری گیراندم و دوباره به فکر فرو رفتم... پای کامپیوتر که رفتم هنوز هم دنیای مجاز راهم نمیداد... نگران شدم که نکند دیگر نشود پناه برد به این دنیای تلخ شده به کاممان... نگران یا نه، کاری پیش نمیرفت... نگاهم افتاد به سیدیهای موسیقی که مدتها گوشهای افتاده بودند... گفتم خودم را دوباره با از یادرفتهها غافلگیر کنم...
بد نبود... کمی آرامم کرد... اما نه کاملا... ساعتی با صدای کرنبریز گذشت و دقایقی پینک فلوید و کمی بعد آناتما و بیورک... اما... نه!
رفتم سراغ باخ... چند لحظهای به شورم آورد صدای ابوا و زیرکیهای باخ در خلق شاهکارهایش... صدای ابوا که میان صدای ویلنها پیچ و تاب میخورد و هر لحظه از گوشهای غافلگیرم میکرد با نوای جدیدی... اما... این هم نه!... خستهتر از آن بودم که آن همه شور را تاب بیاورم. باخ فراتر از تحمل آن اندوهی بود که داشتم... احساس کردم باخ به درد آدمهای خوشبخت میخورد و در آن لحظه تنها چیزی که نبودم...
ناگهان در گوشهای چشمم خورد به آبهای سپید... چه زیباست «به تماشای آبهای سپید» رفتن... سیدی غبار گرفته را برداشتم.... به خودم لعنتی فرستادم که چرا اینهمه دور ماندهام از آن همه شور و علاقه... آن همه تلاشی که کردم برای تهیه سازها... برای آموختنشان... چقدر ارزان دور شدم از آن همه شور... لعنت!
چند لحظه بعد صدای افسانه رثایی توی اتاق پیچید...
پرندهها به تماشای بادها رفتند
دوباره خودم را انداختم روی صندلی بادی بینفس... همان کممانده هوای توی ریههای پلاستیکیاش بدنم را در خود گرفت... انگار توی گهوارهای بودم... آرام آرام تکان میخوردم... و انگار هر چه تلخی بود از وجودم دور میشد...
نمیشود رهایم کنی؟ نمیشود همه چیز را پس بدهم... کاش میشد ندانست... کاش میشد تنها بود... کاش میشد اگر هم بود، تنها با دوستان بود... کاش میشد، کاش میشد، کاش میشد آدمها همه آدم بودند... آن قدر آرام شده بودم که فکر میکردم همه چیز را میشود با مهر پیش برد... فکر میکردم هر خشک مغزی که چیزی گفت تنها به او جواب میدهم: من هم انسانم... حق دارم آنطور که میخواهم زندگی کنم... حق دارم آن طور که میخواهم بیندیشم... حق دارم با کسانی زندگی کنم که دوست دارم... حق دارم محیط زندگیام را آنطور بسازم که میخواهم... و چه خامخیالانه همه این افکار در ذهنم چرخ میزد... چه کودکانه و چه زیبا... چه زیبا میشد، اگر میشد به همین سادگی گفت و به همین سادگی زیست و به همین سادگی... اما...
لعنت به آدمیزاد که چه دور کرده خودش را از آنچه بوده... لعنت بر آن اولین مردی که خود را برتر از زن پنداشت... لعنت بر اولین انسانی که خواست قدرتمند باشد... لعنت بر اولین انسانی که خود را مالک هستی نامید... نفرین بر قدرت!
همان لحظهها دوباره آن درد قدیمی آمد سراغم... همیشه وقتی میآید فکر میکنم شاید این آخرین بار باشد... لطیفتر از آن است که ذهن را از کار بیاندازد و واضحتر از آن که نشود دیدش و حسش کرد... آرام دور خودش میچرخید... روی صندلی بادی بینفس افتاده بودم...
شکوفهها به تماشای آبهای سپید...
آماده بودم... به خودم گفتم آمادهام که بروم... همین جا و همینالآن تمام شود همه چیز... گفتم حالا که چیزی ندارم بهترین فرصت است... صدایی گفت شکست خوردی؟ گفتم از چه چیز، در کدام بازی؟گفت پس چرا میخواهی بروی؟ گفتم سالهاست میخواهم بروم، نمیدانم چرا هی گیر میافتم... گفت یعنی این حادثه تو را نشکست؟ گفتم این حادثه مسخرهترین بازی عمرم بود، بازیای بود که از اول برای شکست واردش شده بودم، کسی نداند خودم که میدانم دیگر هیچ امیدی ندارم به این بازیها، بشر تا یادش نیاید که آدم آدم است و یادش نیاید که مهر تنها راه نجاتش است و بشر تا درگیر قدرت باشد در جنون سیاهش به سوی مرگ پیش خواهد رفت... نه! نه امیدی به آزادی این بشر دارم و نه امیدی به سلامتش، اگر نخواهد دست از این جنون منیت و جنون قدرت بشوید... گفت چه شده که بازگشتی به گذشتهات؟ مدتها بود که از این حرفها نمیزدی، فکر کردم فراموششان کردهای... گفتم چیزی رافراموش نکرده بودم، فقط خواسته بودم کمی در این بازی به کسانی که دوستشان دارم کمک کنم، دیدم کمک کسی چون من به دردشان نمیخورد،آنها قدرت میخواهند و من هر آنچه از این زهر در وجودم پیدا کنم دور خواهم ریخت، اسیر مهرم حتی اگر عاشق نباشم، حتی اگر عشقی نداشته باشم... هنوز هم دیدن صورت سیاه از دود یک کودک اشکم را در میآورد، من این آدمهایی که میخواهند با قدرتمند شدن کودکانمان را نجات دهند نمیفهمم، اینها همه بهانهشان است، من این همه جنون قدرت را نمیفهمم، من هنوز میخواهم آزادی را با مهر به دست بیاورم، نه با خشم... گفت هوس کردی مسخرهات کنند که از این حرفها میزنی؟ خودت که خوب میدانی حتی کسانی که اینجور وقتها آفرینگویت میشوند ته دلشان پوزخند میزنند به این حرفهایت... ته دلشان میگویند این هم یا دروغ میگوید یا دیوانه است و یا... گفتم عاصی شدهام که عاصی باشم به عصیان بشر، نه اینکه درگیر این جنون شوم! بگذار مسخره کنند، مگر چیزی هم برای از دست دادن دارم؟ گفت شکست بدجوری از پا انداختهات... گفتم لعنت بر تو! کدام شکست؟ مگر دل بسته بودم به این بازی که بخواهم شکستش را تحمل کنم؟اصلا مگر این بازی برندهای دارد که من بازندهاش باشم؟ برنده این بازی بزرگترین بازنده است... در این بازی همه برد را از دست میدهند که وارد میشوند... من هم سالهاست دیگر چیزی برای شکست ندارم، چیزی برای باختن ندارم جز مهر و شرف، قبول دارم که این دو را نیز دارم میبازم، برای همین میخواهم بروم... همین حالا، همینجا،همین لحظه که شکوفهها به تماشای آبهای سپید میروند... من هم که دسته گلی ندارم که به آب بدهم، بگذار این وجود سیاهم را به آب بدهم، شاید آبهای سپید یاد مرا هم پاک کنند... نه! هرچه فکر کنم هم میبینم چیزی نبود برای شکست، تلخکام هم اگر باشم به تلخکامی دوستانم است که دل بسته بودند... گفت میخواهی رها کنی زندگی را که چه بشود، فکر نمیکنی هنوز باید باشی، هنوز کار داری، هنوز بیرون از این بازی کارهایی هست که ناتمام گذاشتی... گفتم چه کار؟ گفت همان بچهها، همان مهر، همین دوستان... گفتم نقطه ضعف گیر آوردهای؟گفت اگر نقطه ضعف است این، بله! گفتم یعنی چه که میگویی اگر نقطه ضعف است؟گفت گفتم که گفته باشم... گفتم رهایم کن، میدانی کجا دست بیخ گلویم بگذاری که دیگر نتوانم چیزی بگویم... گفت میدانی که نخواهی رفت و من فقط میخواهم همین را به یادت بیاورم، میدانی هنوز خارج از این بازی کار زیاد هست و میدانم که دیگر به این بازی برنمیگردی و بیرون از این بازی خواهی ماند، اما خواهی ماند تا آنچه را که معتقدی بسازی... گفتم شکست نخوردهام اما، باز هم میگویم... گفتم دراین بازی برد و باختی برای من نبود و حتی همهاش باخت بود، مثل وقتی که کتابی را برای بار دهم با یک طرح جلد جدید و نامی دیگر بخری و بعد بخوانی و ببینی همان قبلی است، و فقط بتوانی بخندی به خودت که چرا آن همه تعجیل برای خرید و "کاش چند خط خوانده بودم"ها بیایند سراغت، همهاش باخت است بازیای که نه قوانینش را قبول داشته باشی و نه جایزه برندهاش را بخواهی... گفت میدانم که نه دل بسته بودی به بازی و نه بردی در آن متصور بودی، خواستم ببینم هنوز هستی یا نه، آنجور که خودت بودی و خواهی بود و جدا از بازیگران این صحنه... گفتم هستم، اگر بگذارند... گفت باید بخواهی، باید بمانی... گفتم...
نغمه دیگر شده بود... سیگارم را نیمه تمام یا شاید تمام، میان باقی سیگارها فرو کردم... یاد جمله «ونهگات» افتادم که گفته سیگار کشیدن شرافتمندانهترین راه برای خودکشی است... این جور وقتها یاد حرف آن دوست قدیمی میافتم که میگفت تو با این وضع قلبت و با این همه سیگار که میکشی و حرص که میخوری، اگر ورزش هم نمیکردی تا به حال صد بار مرده بودی... اگر بود اکنون، حتما گوشم را میپیچاند از اینکه یک سال است ورزش هم نمیکنم... دلم تنگ شد ناگهان برای آن همه بالا و پایین پریدن و افتخار به اینکه بدون آنکه پایم را خم کنم چند سانت پیشانیام به زمین نزدیکتر میشود... یادش به خیر که فکر میکردم میشود از بیست سالگی آغاز کرد و بالرین شد!
یک چیز را تازه فهمیدهام... آدم هر چه بیشتر کار کند وقت بیشتری دارد... آن وقتها همه چیز بهتر بود شاید... همه چیز سر جایش بود و نه ورزش و تئاتر جلوی مطالعه را میگرفت و نه موسیقی به کناری میافتاد ونه آدم یادش میرفت که نباید سربار جامعهاش باشد و باید کنار جامعهاش باشد... آن وقتها بیشتر معتقد بودم که روی آب خاشاک شناور است و آنچه زنده است و ارزش دارد زیر آب است... آن وقتها بیشتر معتقد بودم زخم را تا مرهم نگذاری درمان نمیشود با حتی هزار پارچه که تنها شاید خون را بند بیاورند... باید برگشت... نه... باید دوباره همان جاده را پیدا کرد و همان راه را ادامه داد... برگشت شاید درست نباشد... از همینجا باید به همان جاده رفت...
دوباره یاد حرف آنهایی افتادم که میگویند شکم سیرم! کاش یک بار بنشینم و ماجرای خریدن سازهایم را و یا دورههای تئاتر را و یا... بخواهم بگویم، هر کدام قصه بامزهای میشود تا کسی بفهمد آدم میتواند بین شکمش و مغزش یکی را انتخاب کند و گرسنه بماند اما ذهنش را گرسنه نگذارد.
بعضیها اسیر قدرت هم نیستند، اسیر شکمند... بعضیها نان میخواهند و بعضی گندم... و همیشه آنکه نان میخواهد اسیر آنست که گندم دارد... بازی بدیست. هیچوقت قبول نخواهم کرد که باید با شکم سیر لذت هستی را، ذات هستی را درک کرد... لذت شنیدن یک قطعه از باخ را وقتی میتوان درک کرد که برای به دست آوردنش از ناهارت بگذری!
میشود گرسنه هم بود و فهمید... می شود سیر بود و... نمیدانم اگر این همه از سر شکم سیر است، پس چرا شکم سیرها این همه دورند... چرا از این همه ماشین که در خیابان پیش میرود فقط بعضیها صدای تار علیزاده را به خیابان هدیه میکنند؟ احتمالا آن چند تا هم ساعتها جوانی شان را گذاشتهاند برای خرید آن ماشین و آن ساعتها را با نیرویی که از تار علیزاده گرفتهاند به کار سخت گذراندهاند...
نغمه دیگر شده بود...
نمیتوانستم سر جایم بند شوم... دلم میخواست چیزی بنویسم و آن لحظه را ثبت کنم... جاکن شدم از آغوش گرم بینفس صندلی بادی...
شروع کردم به نوشتن... دلم برای قلم تنگ شده... خستهام از این دکمههای بیروح... دوباره رفته بودم به آن احساس سالهای دور که آمالم را در جنگلی آرام و بالای کوه جستجو میکرد... دلم برای قلم تنگ شده... چقدر بیظرافت مینویسم... این دکمهها کلمات را خشن و بیروح می کنند...
نغمه دیگر شده بود...
دامن کشان ساقی میخواران
از کنار یاران مست و گیسو افشان میگریزد...
با توام رفیق... رها کن خودت را... گوهر جای دیگری پنهانست... بدجور به دلم افتاده که راه را اشتباه میرویم... به دلم اعتماد کنم یا...