ای روزگار غدار!
البته باز هم با تاخیر آنچنانی در اینباره مینویسم. اما چون قصد خبررسانی هم ندارم(دوستان عزیز، شما که فکر نمیکنید وبلاگ من بتواند یک وبلاگ خبررسان خوب باشد؟ خودم هم چنین فکری نمیکنم... اصلا فکرش را بکنید: خبر به من برسد، آن هم از طریق وبلاگهای دیگر، خودم خبر را بخوانم، اگر شوکآور بود از شوک ناشی از خبر بیرون بیایم، اگر ذوقآور بود از دستافشانی فارغ شوم، بعدیادم بیفتد هنوز تلفن اشغال است و وسط روز است و ممکن است کسی زنگ بزند، بعد بیایم و دیسکانکت شوم، بعددوباره یادم بیفتد که هنوز کلی کار داشتم، دوباره کانکت شوم، بعد بنشینم و فکر کنم که نیازی هست من هم به این خبر لینک بدهم یا اینکه دوستان خودشان قبلا باخبر شدهاند، بعد فکر کنم بدنیست اگر در حاشیه خبر خودم هم چیزی بنویسم، بعد صفحه ورد را باز کنم و ناگهان سیستم هنگ کند و مجبور شوم آنرا خاموش کنم ودوباره برگردم و بعد... نه! فکرش را هم نمیشود کرد)
خلاصه، خواستم بگویم بدگویان وشورچشمان و کلیه عوامل استفعالی و تمام رسانههای داخلی و خارجی که قلبشان میتپد برای آنکمه من خوانندهشان باشم، نتوانستند طاقت بیاورند و ببیند که من یک روزنامه گیر آوردهام که بخوانم... خلاصه اینکه
اقبال
توقیف شد.
حال من هم بسیار گرفته شد. با آنکه صفحه فرهنگیاش چنگی به دلم نمیزد و بر خلاف شرق که از گلنگولد مطلب چاپ میکرد، اقبال زياد سراغ اينجور مطالب نمیرفت(بیانصاف هم نباید بود... اما انصافا هیچوقت این صفحه راضیام نکرد. تا نظر خوانندگان دیگر چه باشد) اما صفحات سیاسی و اجتماعیاش را بسیار دوست میداشتم و مشتری پر و پا قرص صفحه آخرش بودم...
قهوه تلخ را که نگو و نپرس... حیف که از آن خیلی زودتر محروم شدم. بخش « زیر هرم سبز» و « آن سوی مه» و « اتاق تیتر» هم که جای خود داشتند. ستون « با روزگاران» احمد شیرزاد هم اغلب اوقات حسابی خواندنی بود.
حالا من ماندهام و دوباره بی روزنامهگی مفرط... آن روزی نیم ساعت را هم که برای خرید روزنامه از پای کامپیوتر بلند میشدم بیرون میرفتم از دست دادم...
دیروز هم که رفته بودم تیتر اول روزنامهها را بخوانم، صدای نخراشیده پسر جوانی به گوشم رسید که گفت((بستنش! دلت خنک شد...)) اول خواستم قیافه بگیرم که ای از تکنولوژی به دور! خودم خبر دارم. اما بعد فهمیدم که احتمالا خواسته متلکی گفته باشد تا یک آدم ضد ارزشی مثل من را بچزاند. بعد فکر کردم حالا چرا دلم خنک شده باشد!!! خلاصه اول که نفهمیدم منظورش چه بود... قیافهام که به بعضیها نمیرود... گرچه این یک هفته حوصله نداشتم صورتم را اصلاح کنم، اما هنوز ریشم قبضه نشده! عطر هم زده بودم... عینک هم به چشمم بود. کیف هم دستم بود. دمپایی هم پایم نبود. خلاصه اینکه نفهمیدم دل آدم اصولا در چه مواقعی خنک میشود و در چه مواقعی میسوزد... باید بروم و معلمهای آن پسر جوان را پیدا کنم و تذکری راجع به آنکه چطور باید مثلهای فارسی را به جوانان آموزش بدهند که درست و به موقع از آنها استفاده کنند بدهم.
راستی! این چند وقت که ما مدرسه نبودیم، معلمها پیشرفته شدهاند؟ ما یک دبیر ادبیات نفرتانگیز داشتیم که میگفت هدایت روانی بوده و بلانسبت، فروغ فاسد بوده(ببخشید! منظوری ندارم. حرف آن حضرت استاد بود.) شاملو هم که هیچوقت از فهرست او حذف نمیشد. آن اواخر داغ کرده بود و میگفت فردوسی هم ناقص میزده... خلاصه آینکه از هر جا ولش میکردید روی «کمدی الهی»فرود میآمد و «ایلیاد» و «ادیسه» ... نه اینکه اینها بد باشند. اما دیگر شورش را درآورده بود. البته از برکت وجود موجود کمخردی مثل آن استاد که تا دلتان بخواهد فحش به ما یاد داد و تا دلتان نخواهد ادبیات نوین و کهن فارسی را زیر سوال برد، چند تن از همکلاسیهای سرمایهدارمان دانتهخوان شدند. باز هم دستش درد نکند. امیدوارم بازنشسته شده باشد تا کمتر بتواند زیرآب ادبیات نوین را بزند. (البته از معلمهای خوب عذر میخواهم... میدانم که اغلب معلمهای امروز حسابی به شاگردانشان میرسند. خودم هم چند تا رفیق معلم دارم، که انصافا تومنی هفت صنار با معلمهای دوران تحصیل خودمان فرق دارند. حالا لطفا یک وقت معلمهای خوب دوران تحصیل خودمان و معلمهای خوب این دوران به دل نگیرند. سپاسگزار همه زحماتشان هستیم.)
لطفا نپرسید این اشاره به دوران تحصیل چه ربطی به توقیف روزنامه اقبال داشت. لابد یک ربطی داشته دیگر! اصلا خواستم بگويم آموزش غلط نتيجهاش میشود اين که بعدا همان شاگردان میآيند و روزنامههای خوب را توقيف میکنند.
خلاصه... امکانش هست شما دوستان لطف کنید و یک روزنامه خوب دیگر که قابل اعتماد هم باشد به من معرفی کنید؟ اقبال که از ما روگردانده کرده شد.
البته لطفا کیهان را پیشنهاد نکنید... چون سطح قابل اعتماد بودنش بالاتر از شعور من است میترسم بیش از حد خبررسانی شوم جوش بیاورم. راستش را بخواهید اصلا برایم جالب نیست که کسی با هر سطح شعوری «هاینریش بل» را نویسنده کتب غیراخلاقی(اخلاق را تعریف کنید و شکل آنرا بکشید) معرفی کند و یا بگوید بعضی کتابها رابطه محرم و نامحرم را عادی جلوه میدهند.
تصورش را بکنید:
هانس دستانش را در جستجوی دستان ماری روی میز حرکت داد. ماری دستش را پس کشید و گفت: هانس! ما هنوز به هم محرم نیستیم.
یا مثلا این یکی:
آئورلیانو بوئندیا از پشت میزبار نگاهی به دختر جوانی که چند صندلی آن سوتر نشسته بود انداخت و در دلش گت: یه نظر حلاله!
باز جای شکرش باقی است که مدعی نشدهاند خواندن کتابهای ونهگات برای خانمها اشکال دارد و ویرجینیا ولف چون به تمام مردان ایرانی نامحرم است، خواندن کتابهایش برای آقایان مورددار است.«اوریانا فالاچي» هم که حسابش جداست... هم خودش نامحرم بوده و هم با مرد نامحرم گفتگو کرده...
چه بگویم؟ کیهان گفته بود بعضی کتابها روابط محرم و نامحرم را عادی جلوه میدهند و گرنه خود من برای نوشتن هیچ کدام از داستانهایم بین شخصیتها صیغه محرمیت جاری نکردهام! جای آگوستین قدیس خالی که اینها در تفکرات عقب مانده و ضدزن کت او را هم بستهاند.
بگذریم... باز کار از خرک در رفت... حسابی دلخورم... نمیدانم چرا، ولی اقبال بین تمام روزنامههایی که میخواندم برایم یک جذابیت دیگری داشت.
دوستان فعال در روزنامه اقبال، صمیمانه سپاسگزار تمام تلاشهایتان هستم و به شما تبریک میگویم و از شما تشکر میکنم که حقیقت را به مصلحت نفروختید، حتی به قیمت توقیف روزنامهتان.
به امید آنکه دوباره خواننده نوشتههای خوبتان باشیم.
سربلند و پیروز باشید.