نه! هنوز آنقدر سادهدل نشدهام که فکر کنم سياستمداری میآيد و به سوالات داخل يک وبلاگ کمخواننده پاسخ میدهد. اين از خواص سياست است که تا جايی احساس خطر پيش نيايد، نه حالت دفاعی میگيرد و نه پاسخگو میشود.
هر سیاستمداری در هر نظامی از همین اصول پیروی میکند. در همان نامه هم مستقیما اشاره کرده بودم.
ریشه مشکل در نظام مردسالار است. ریشه در تاریخ مردانه، مذهب مردانه، دانش مردانه، نگاه مردانه، خشونت مردانه و هر چیزی است که از روز تکه تکه شدن بشر برای زایش چیزی به نام قدرت و سروری پا به عرصه وجود گذاشت.
اما هنوز بر سر حرف خودم هستم. اگر اتفاقات عجیب و غریبی نیفتد که خشم را سرریز کند، هنوز و تا آخر با هر مسیری به سوی آزادی، که کمترین خشونت را در خود داشته باشد موافق خواهم بود. برای رسیدن به ایرانی آزاد اول باید به ایرانی دموکرات رسید.
برای آزاد شدن بشر از بند اسارت، اول باید از بند قدرت و تبعیض رها شد.
سالهای سال پیش میرزاده عشقی معتقد بود دموکراسی به درد ایران نمیخورد. معتقدم میرزاده عشقی کمی تند رفته بود.(که البته همین تندرویاش هم من را به اندیشه او علاقهمند کرده، اما این علاقه دلیل بر هم مسیر بودن با او نیست. ذاتا آدم تندرویی هستم. اما تندروی با پاهای خودم... حاضر نیستم بهای تندروی من را پاهای دیگران بپردازند... کسی چون میرزاده و میرزادهها و هزارن تن بزرگتر از من نیز بهای گامهایشان را با پاهای خود پرداختند ) شاید بهتر بود میرزاده صریحتر میگفت مردم ایران آمادگی پذیرش دموکراسی را ندارند.
گرچه امروز و هنوز نمیتوان گفت که این آمادگی پذیرش در بطن جامعه پدید آمده... هنوز به خیلی افراد باید توضیح داد که پایت را از توی چشم من بیرون بیاور و جواب شنید که من آزادم هرچه خواستم بکنم و باید توضیح داد، تو آزادی ولی آزادی با ولنگاری فرق دارد و من هم حق و حقوق و محدودهای دارم که تو ملزم به رعایتش هستی...
با تمام این احوال، امروز میتوان تقریبا مطمئن بود که خواست دموکراسی و آزادی در هر گوشه و کناری دیده میشود. و خواست گام اول است و پیش درآمد پذیرش...
امروز آزادی خواست بسیاری از افراد شده و ما هم داریم کمکم (حداقل در محیطهای دوستانه و شخصیمان) تلاش میکنیم برای آزمون دموکراسی دادن و دموکرات بودن...
هنوز هستند کسانی که در عین فریاد دموکرات بودن سادهترین حقوق همنوعان خود را پایمال میکنند. اما همین که نام دموکراسی را شنیدهاند خودش جای امیدی باقی میگذارد.
حتی وحشیترین انسانها، نزدیکترشان به حیوان، این بخت را دارند که انسانیت را فرابگیرند.
راز این فراگیری مهر و صبر است.
تولستوی میگوید:
صبر و زمان
قویترین جنگاوران هستند.
به این جمله تولستوی مهر را هم اگر اضافه کنیم، به زعم من چه بسیار زیباتر و کاملتر خواهد شد.
پدر بزرگوار یکی از دوستانم در جواب فرزند ده سالهاش که پرسید مهربان یعنی چه این پاسخ زیبا را داد:
مهربان یعنی نگاهبان آتش
و این آتش نه آتش خشم، که آتش عشق به انسان و هستی و انسانیت است.
از این روست که امروز حاضرم بسیاری از کینههایم، بسیاری از حقوق پایمال شدهام و بسیاری از اصولم را زیر پا بگذارم و تن به کاری بدهم که گمان دارم میتواند برای اطرفیانم و انسانهای هموطنم مهربانانهتر باشد.
حاضر نیستم تن به بحرانی بدهم که ممکن است در انتهایش دشنهای در انتظار سینه دوستی باشد.
و پیشاپیش بگویم: وای به روزی که این مسیر مدعی صلح و دوستی دشنهای از آستین بیرون بیاورد.
پیشنهادم این است: بیایید گام به گام پیش برویم.
سالهاست که دورخیز میکنیم برای پریدن از این دره، ولی هنوز توان پریدن نداریم. و آنچه نصیبمان میشود در انتها، تنها یک پسرفت است.
امیدم آن است که شاید بتوان کنار دره رفت و رفت تا به پلی رسید.
امیدم این است که برادرزادههای کوچکم و همه کوچولوهای خندان و آرام در پی تلاش بیدریغ ما و مادران و پدرانشان بتوانند جوانی ِ آرام و آزادی داشته باشند.
امیدم این است که هر چه سخت و هر چه دیریاب، اما بالاخره یک روز، بدون خشونت و بدون جنگ و بدون خون، طوفان تغییرات وزیدن بگیرد.
این چند خط از ترانه زیبای «باد دگرگونی» گروه «اسکورپیونز» را بسیار دوست دارم:
the future's in the air
i can feel it everywhere
blowing whit the wind of change
take me to the magic of the moment
on a glory night
where the children of tomorrow dream away
in the wind of change
احتمالا با چنین ترجمهای:
آینده در آسمان است
می توانم آن را در همه جا احساس کنم
که میوزد با باد دگرگونی
مرا ببر به جادوی زمان
در شبی باشکوه
جایی که کودکان فردا رویایش را میبینند
در باد دگرگونی
واین آروزی من، نه از سر هراس و نه از سر ناامیدی،که تماما برخاسته از خشمی آرام است که در حسرت آزادی گم گشتهام دارم...
و این صلح که میخواهم نه در پی اطاعتی برهوار، که همراه هممه نرم جویباریست که میشوید و میبرد و سوراخ میکند...
نه تسلیم را طالبم و نه جنگ...
آنچه میخواهم آزادی و عدالت است...
پس جنگی با کسی ندارم،چرا که حق مسلم خود را طلب میکنم.
و کسی اگر در برابر این خواست انسانی بایستد، نه مشت و نه فریاد، که گامی محکم و پسزدنی بیتردید در انتظارش خواهد بود.
و تسلیم هم نخواهم شد تا زمانی که انسان باشم.
تمام اینها نه فقط حرفهای من،که حرف دوستانم نیز هست.
کسانی که میدانند و ایمان دارند آزادی با خون به دست نمیآید.
کسانی که میدانند و ایمان دارند کبوتر صلح شاخه زیتون به لب دارد و نه مسلسل...
و کیست که نداند ددصفتان و دیو سیرتان سلاحی جز مرگ ندارند...
همین است که راه آزادی را دشوار کرده...
و به شرافت انسان سوگند که آزادی سادهیاب نیست... که گوهری گرامیتر از آزادی و شرافت انسان وجود ندارد.
آن نامه اتمام حجت من بود با خودم و تنها کاندیدایی که از حقوق بشر گفت و من قصد دارم با انتخابش به او فرصت تحقق وعدههایش را بدهم.
من حتی یگ گام از خواستههایم پس نخواهم نشست.
اسلحه من نیز تنها، کلام است و مهر به تمام انسانها...
خواستم با او گفته باشم که فراموش نکند به خاطر چه چیزهایی حرفهایش را پذیرفتم.
نه جنگ و نه تسلیم...
تا روزی که آزادی نور زیبایش را بر چهرههامان بتاباند و تیرگی شوم بیعدالتی و تبعیض تا ابد رخت بربندد از خانههامان...
حتی اگر آن روز نباشم.
حالا دوست همیشه عزیز... که من را رفیق نیمهراه خواندی...
پاسخت را دریافتی؟
من آزادی را میخواهم. اما تنها به قیمت جان خودم، نه به قیمت جان کسی که از سر درد فریاد میکشد و پنجه شومی راه گلویش را میبندد.
من آزادی را میخواهم، اما نه با خشم و نه با خون و نه با زور...
من آزادی را از کبوتر آشتی می خواهم.
برشت را به یاد بیاور:
نیک اگاهیم
که نفرت داشتن
از فرومایهگی حتا
رخسارهی ما را زشت میکند.
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن
بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن میکند.
و نمی خواهم همچون او، روزی زمزمه کنم:
دریغا!
ما که زمین را آماده مهربانی میخواستیم کرد
خود
مهربان شدن
نتوانستیم!
نه! من طالب مرگ نیستم. و با تمام وجود از بیداد و تبعیض نفرت دارم. و تنها از این بزرگترین نفرتها نفرت دارم.
باری... جواب دیو بیعدالتی را با دیوصفتی نمیخواهم بدهم. بیا شیشه عمرش را به دست آوریم.
شیشه عمر او همدلی و آزادمنشی ماست.
شیشه عمر او لبخند ماست.
و او جز آن نمیخواهد که ما خشم برگیریم و همچون خودش خون بریزیم.
و بیعدالتیست که از میدان خشم ما پیروز به در خواهد آمد. چه ما پیروز شویم و چه آنها...
بیعدالتی هم همچون آزادی متعلق به کسی نیست. هر که نامهربانتر باشد بیعدالتی از آن اوست.
بیا این شوم بیعدالتی را از خودمان ناامید کنیم.
راهی دیگر...
من یک بار دیگر این مسیر را انتخاب میکنم.
فرصتی میدهم به عنوان یک فرد از هزاران، تا بار دیگر تلاشی شود برای آزادی و دموکراسی...
این بار تلاش من و تلاش تو و تلاش آنها...
شاید ما شدیم...
شاید آزادی حتی به روح بیعدالتی هم تابید و روشنش کرد.
بگذار همین جا تمام کنم این نوشته را...
خواستم به تو هم بگویم، هنوز همراهت و همعقیدهات هستم. راهی را گزیدهام که با راه تو تفاوت دارد. من هنوز به گام به گام رفتن تا آزادی اعتقاد دارم.
سفر ده هزار فرسنگی با گام اول آغاز میشود.
به شرطی که هیچ گاه فراموش نکنم و نکنی و نکنیم، از کجا آغاز کردیم و به سوی چه میخواستیم برویم.
آزادی برای تمام انسانها...
به شرطی که آنها هم فراموش نکنند.