با توام حضرت!
خوب گوش کن...
یک بار بیشتر فرصت ندارم به عنوان ساسان . م . ک . عاصی زندگی کنم. پس باید درست, بودنمو خرج کنم.
برای چیزی که ارزش بودن داشته باشه و مردن. دو تا چیز میشناسم که این ارزش رو دارن:
عشق و آزادی.
دقیقا به این خاطره که اینطور زندگی میکنم, حتی اگر هیچ چیز هم بر وفق مرادم نباشه.
گرچه از نظر من این دو تا تفاوتی ندارن. ولی میخوام الآن باهات از آزادی حرف بزنم.
حضرت!
آزادی صاحاب نداره!
دریافتی؟
پس از تو نه خط میگیرم و نه حتی باهات موافقت میکنم.
شکل تو هیچ فرقی با اون اشکالی که ازشون هراس دارم نداره... هیچ فرقی با اون اشکالی که هم من و هم تو باهاشون مخالفیم هم نداره... تو هم میخوای صاحاب شی.
میدونی؟ دیکتاتوری دیکتاتوریه!
فکر نمیکنی که از زیر یوق یه دیکتاتور بیام بیرون و گردن به یوق تو بدم...
نه حضرت! اصولا وقتی شروع کردم به متنفر شدن از دیکتاتوری, تصمیم نداشتم از بعضیهاش خوشم بیاد و از بعضیهاش نه...
دریافتی؟
گرچه خستهام و حوصله ندارم... اما هنوز به این شعر معتقدم:
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود
ناراحتت که نمیکنه؟
منطقی اگر باشی ناراحت هم نمیشی...
اصول من رو که میدونی؟
هیچ اجباری ندارم که در ابراز عقیده ملاحظه کاری کنم... فکر میکنم, روش انتخاب میکنم و حرکت میکنم... و به روشم و مسیرم اعتقاد دارم.
خوب یا بد نداره حضرت!
چرا همیشه دنبال ارزشگذاری هستی؟
گوش کن...
همونطور که تا دیروز گوش میکردی, از امروز به بعد هم گوش کن... من همون آدم هستم.
میدونی؟
قضیه صندلی لق رو اشتباه فهمیدی...
من هنوز هم حاضر نیستم رو هیچ صندلی لقی بنشینم.
و دقیقا همین جاست که به جای رفتن از مسیر مبهم, مسیر مشخصتری رو دنبال میکنم..
در نظر من اون چیزی که صندلی لق هست, رویاها و کینههای شخصی توئه...
ببین حضرت! من نمیتونم پایههای یه دنیای نو رو روی کینه و نفرت تجسم کنم.
میدونی که تو یکی دو نفر نیستی...
میدونی که خیلی از کسایی هستی که بیاونکه کمی فکر کنی چسبیدی به کینههای شخصیت و حالا امروز از من هم کینه به دل گرفتی...
من خیال میکنم دارم دنبال آزادی میگردم. تو هم خیال میکنی داری دنبال آزادی میگردی...
ممکنه مسیر هرکدوم از ما درست باشه و یا غلط...
فقط یه تفاوت وجود داره...
آزادی تو فقط برای بعضیهاست...
اما من اون آزادی رو دوست دارم که برای همه باشه...
میفهمی؟
برای همه...
حتی برای اون آدمهایی که حیوون شدن...
من نمیتونم سر یه الاغ رو ببرم و یا یه سگ رو با تیر بزنم...
اما تو مثل اینکه خیلی هم بدت نمیاد.
حضرت! انتظار نداری که همراهت بشم؟
من از خون متنفرم...
باور کن صلح رو با خون نمیشه به دست آورد...
کبوتر صلح شاخه زیتون به نوکش داره, نه یه مسلسل...
داری به من میگی خائن و ترسو؟
اشکال نداره...
آره... من میترسم از خون دیگران که روی زمین جاری شده...
خون خودم مال تو... بیا بریز رو زمین...
آخه حضرت! هیچ مردهای نمیتونه بترسه...
قبلش؟
نمیدونی چند بار تا دم مرگ رفتم؟
نه! من نمیترسم...
من از جوی خون بدم میآد... می فهمی؟
و حاضرم بمیرم تا جلوی این جوی رو بگیرم. باور کن آزادی فقط به درد آدمهای زنده میخوره.
باید آزادی رو ساخت... نباید از زیر ساختنش شونه خالی کرد.
اگه پاش بیفته شاید خیلی کارها بکنم, اما حاضر نیستم تا تقی به توقی خورد بیام همراه تو عربده بزنم آی آزادی... گاهی اوقات باید آزادی رو با صدای آروم صداش کرد, و البته قبول دارم گاهی اوقات هم باید فریادش زد... ولی از اولش نه!
برای رسیدن به آزادی باید جدی و جدی راه افتاد.
راه بیفت حضرت!
من هم میخوام راه بیافتم...
تا یه جاهایی با هم میریم...
اما رک و راست بگم...
امیدوارم من قبل از تو به آزادی برسم...
تو دنیای آزاد تو میترسم از زنده بودن...
تو دنیای آزاد تو بوی کینه میاد هنوز...
تو دنیای آزاد تو میترسم کبوتر صلحت باز هم فقط کبوتر نر باشه...
میدونی حضرت؟
آزادی مال تمام آدمهاس...
ببینم! اصلا بلدی بدون مزد کار کنی؟
راستی حضرت! داشت یادم میرفت.
میدونی که آزادی با ولنگاری تفاوت داره؟
دنبال تعریفی باز هم؟
اَه... لعنت! باز هم میخوای محدود کنی؟
باشه! یه تعریف کوچولو... هر کاری خواستی بکنی بکن، اما به حقوق کسی حق نداری تجاوز کنی و یا لطمه بزنی...
البته این شرط انسانیته.
فکر نمیکردم نیاز به توضیح داشته باشه.
وقتی انسان باشی, آزادی نیازی به تعریف نداره.
اون وقتی که تمامن انسان باشی, یعنی آزادی.
زنده باد آزادی برای همه انسانها...
دریافتی؟
انسانها...
آزادی.
انسان.
میدونی که؟
اونروز دیگه نمیشه به کسی امر و نهی کرد.
امیدوارم اون روز بتونی حرفای مخالفینتو گوش کنی.
من هم باهات حرف دارم.
دوباره میگم:
زنده باد آزادی برای تمام انسانها