اينجا تهران است. ساعت ۲:۵۳ دقيقه بامداد. اتاق بههم ريخته بازيگر و کارگردان بيکار(يا شايد هم سابق) نويسنده بیخواننده(يا شايد بی پول و پارتی) و بلاگر هيجانزده و باز هم بیخواننده(کاش من هم لوسآنجلس بودم...)
نمیتونم صبر کنم تا مطلب را بنويسم و بعد خودتون بخونين. يک سوژه داغ گيرم افتاد که منفجرم کرد. يکی جلوی اين کانديداها رو بگيره... از کار و زندگی انداختن همه رو.
برمیگردم... يعنی تا اين مطلب رو ننويسم خوابم نمیبره... گرچه فردا قرار دارم. اما ترجيح میدم اصلا نخوابم.
(راستی! اين يادداشتو تقديم میکنم به همه دوستانی که میگفتن چرا محاورهای نمینويسم. گواينکه تعداد اين دوستان خيلی هم زياد نيست... يعنی اقرار میکنم که وبلاگم پرخواننده نيست...)