یکی میگفت این وبلاگ من بیش از حد دارد غیرخودمانی میشود(تنم لرزید... این "مان"اش اگر حذف بشود و حضرت هم اگر زیرلفظی را بگیرد و بله را بگوید, بدون"مان" کارم زار است).
گفتم بیایم یک کم خودمانیاش کنم و همچین گپ مبسوطی بزنیم.(این گپ که گفتم عجب شباهت عجیبی دارد به گفتمان داخلی... یکی میگوید و بقیه میشنوند و شمشیر داموکلس آن بالاست و به مو بند نیست و داخل سنگ است و اگر سرت بالا برود خط خطی میشوی و اگر پایین بیاید شمشیر علیالحساب همان بالا میماند... البته تفاوتهایی هست. این بخش نظرخواهی گرچه اغلب تارعنکبوت میبندد ولی باز است و شمشیر هم ندارد... آخ دموکراسی!
نظرتان راجع به اینکه من هم لبی تر کنم و بروم در مشارکت حداکثری کاندیداتوری شرکت کنم چیست؟ قول شرف میدهم ماهی پنجاه و دو هزار خط برایتان بنویسم و تیمی تشکیل بدهم تا هر هفته بیاید خانههاتان را و جوانانتان را نظافت کند. به مخالفان هم اجازه میدهم در بخش نظرخواهی وبلاگی که به مناسبت جشن نامزدی افتتاح می کنم نظر بگذارند. اگر با این پیش فرضها موافق بودید بگویید تا بقیه برنامه را هم اعلام کنم.)
چه میخواستم بگویم که رفتم داخل پرانتز؟
یادم رفت!( میبینید چقدر به درد این پیشنهاد میخورم... تازه تلخی را هم لوطیگری با مزه خاک میخورم و نه پسته.)
بله... همچین یک نمه دلم گرفته بود... آخر شبی هم دچار تلویزیون شدم و شنیدم آقای زرویی افاضه فرمودند که طنز وظیفه اش ایجاد انقلاب نیست و باید فقط اصلاح کند(می ترسم از اینکه این اصلاح آخر سر به تیغ بسنده نکند و کار به دارو بکشد.) وهمچین دچار تحولات عمیق شدم.
یک چند تا مطلب غیر خودمانی هم دارم مینویسم برای همین جا,که آنها هم حسابی دارند حالم را جا میآورند.(کامپیوتر من هم یکی از محلهای نقض حق آزادی بیان است. هر چه مینویسم رد میکنم و مجبورم دوباره از اول بنویسم. این آقای م.ک حسابی کلید کرده به من...)
احساس میکنم هنوز به اندازه کافی خودمانی نشدم... اما بیشتر از این خوبیت ندارد خودمانی بشوم...
دوستان عزیزی که اینجا را میخوانید و بعدا روی خودم کامنت می گذارید. این هم از خودمانیت...( قبلا هم همچین غیر خودمانی نبودم البته... درباره این غیرخودمانی بودن هنوز کاملا تفهیم نشدم.)
به هر حال ... این را از قول آقای بیژن مفید داشته باشید:
(( یکی به یکی گفت: چطوری؟ گفت: ای بد نیستم؛ حالا حکایت ماست!))
حکایت ما هم یک چیزی در همین مایههاست.
یکی که دارد پول میشمرد، یکی دیگر ماستش را میخورد، آن یکی میخواهد ماستمالی کند اما راه ندارد، یکی دیگر دارد دود می کند، آن یکی به روغن سوزی افتاده، یکی دیگر نمیداند بخورد یا نخورد،آن یکی هم با یک سطل ماست رفته کنار دریا و میخواهد دوغ درست کند و میگوید "اگه بشه چی میشه!"
با ذوق وشوق هم هر روز میآیند برای ما تعریف میکنند.
ماجرای وبلاگ نویسان هم که دارد همین طور پیش میرود و حضرات حالا که یک لقب بزرگترین گرفته اند ول کن معامله نیستند و هر روز میخواهند بزرگترش کنند. به هر حال در خاورمیانه بزرگترین بودن در هر زمینه ای احتمالا میتواند مایه افتخار باشد ... وگرنه به قول یکی از دوستان عزیز"چه کاریه نصفه شبی؟"
من هم که سوزنم گیر کرده روی "میرزاده عشقی" و تا الآن دو جلد کلیات میرزاده را خریدهام و قول میدهم بزرگترین مرکز نگهداری کلیات میرزاده عشقی را به زودی افتتاح کنم.
این چند بیت را فعلا از میرزاده عشقی بزرگوار داشته باشید تا بعدا یک دیدار حسابی با ایشان داشته باشیم:
تاکسی های انقلاب به آزادی هم مسیرشان حسابی عوض شده و این چند وقته می روند مستقیم روبروی نمایشگاه کتاب...
حضرت آقا هم که هنوز دارد فریب کسانی را که می خواهند معروف شوند و زندان بیفتند می خورد.( یا برعکس...)
این اخبار درگوشی هم بالاخره بعد از کلی وعده و وعید به خودم راه افتاد. لطفا شما هم اگر اخبار درگوشی داشتید به آدرس من بفرستید تا با ذکر نام و نشانتان اخبار را تعدیل! کنم و در وبلاگ بگذارم.
در ضمن... من واقعا ساسان . م . ک . عاصی هستم و این جاده طولانی کلمات نام مستعار من نیستند.
راستی! مگر خوردن دوا تلخ ممنوع نشده بود؟
یکی برود به داد این آقا برسد. ببینیند دارد به خاطر ما خودش را توی دردسر می اندازد.آقا جان ما راضی به زحمت نیستیم. شما نمی خواد فداکاری کنین... اگه بذاریم! این کارها در شان شما نیست. حداقل اگر هم زبانم لال دوا را استعمال کردید بگین مزه بیاریم خدمتتون... پسته ای چیزی... ما که فعلا داریم با خیال راحت پس اندازها را خرج می کنیم چون ممطمئنیم پر می شود بالاخره این بدهی ملی ما پرداخت می شه.
خب! دوستان... من کم کم دارم نیاز به نظافت پیدا می کنم. بروم تا دارو را نریختند توی حلقم خودم یک مدار بمالم روی سرم شاید مشکل حل شود.
بیایید همه با هم از فردا سعی کنیم با خیال راحت آسوده بخوابیم که خواب و بیدارمان علیالحساب( اگر قرار باشد همین طور پیش برویم) فرقی نمی کند.
راستی! مثل اینکه قرارشده حسنی (حسنی خودمان را نمیگویم... همان حسنی و سیبزمینی پخته و حسنی نگو یه دسته گل منظورم است.) بشود وزیر نظافت جوانان... ببینید با یک حمام نرفتن چه دردسری درست شد. حداقل عطری چیزی بزنید بویش اینجوری بلند نشود.