اول ماه می
روز جهانی کارگر
گرامی باد
میخواستم درباره روز جهانی کارگر حتما چیزی بنویسم. اما حرفی برای گفتن نداشتم...
در گزارشی که دیروز نوشتم خبردستیگری یکی از کارگران ایران خودرو نیز بود. در یک خبر دیگر خواندم که كه "كار فرما ازابتدای اشتغال به كار زنان از آنها، چک سفيد امضا میگيردو هر زمان كه خود بخواهد اقدام به اخراج بیدليل آنها می نمايد."
پدر من کارگر است. شصت سالگی را پشت سر گذاشته و هنوز حکم بازنشستگی اش صادر نشده...
مادر من نیز سالها کارگر بود... و حالا که بازنشسته شده هنوز هم کارگر است.
یکی از خویشانم سالها عضو ارتش بود. از ارتش اخراج شد و بعد از آن تا پایان عمرش یک کارگر خیاط بود. چند سال آخر عمرش با سرطان حنجره دست و پنجه نرم میکرد ولی کار را کنار نگذاشت.
من نیز شاید کارگر باشم. ساعتها پشت میز مینشنیم و مینویسم و صاحبکار مستبدم که خودم هستم نوشته هایم را نمیپذیرد و مرا مجبور میکند دوباره بنویسم.
مثل همین حالا که مجبورم کرده چیزی در رابطه با روز کارگر بنویسم.
به او میگویم: دقیقا می خواهی چه بنویسم؟
میگوید: نمی دانم... امروز برای من روز مهمی است... فکر کن ببین می توانی مطلبی درباره امروز و در قدردانی از کارگران بنویسی؟
میگویم: چه بنویسم در رثای کارگری که الآن کنج سلول نشسته و دارد فکر می کند همسر و فرزندانش چه وضعی دارند؟ در قدردانی از کارگری که آرزوی یک روز استراحت و آرامش دارد چه بنویسم؟ چه بگویم به کارگری که احتمالا این نوشته را می خواند و حوصله هیچ حرف خشکی را ندارد؟
میگوید: همین ها را بنویس... از او تشکر کن به خاطر تمام این کارها...
میگویم: تشکر من چه سودی به حال او دارد؟ آن کارگر بیش از تشکر من آزادی و استراحت و حقوق کافی و کار انسانی می خواهد... سالهاست که همه داریم تشکر میکنیم از کارگران...
با این تشکرها چه گلی به سر خودمان و بقیه زده ایم... فکر میکنی چند نفر از کارگرانی که امروز در تجمعات مختلف شرکت کردهاند، شب را در خانه خودشان بگذرانند که بخواهند آن وقت به تشکر من هم فکر کنند؟
یادم میآید حدودن ده دوازده سالم بود که برای اولین بار می خواستم روز کارگر را به کارگران خانواده ام تبریک بگویم. به مادرم و به شوهرعمهام که کارگر کارگاه خیاطی پدرم بود تبریک گفتم.
پدرم متعجب از بیتوجهیام به خودش، پرسید: مگه من کارگر نیستم که بهم تبریک نمیگی؟
جواب دادم: شما صاحبکار هستین خب!
پدرم با نیم خنده تلخی جواب داد: عزیز من! تو مملکت ما هیچ کسی صاحب کار خودش نیست...
شاید نزدیک یک سال بعد بود که حرف پدرم به خودش و به من اثبات شد.
کارگاه کوچکش را شهرداری تعطیل کرد و چند ماه بعد، از کارگاه صد و بیست متری، سی مترش را به قیمت حدودن هشت میلیون تومان به خودش فروخت...
بیش از ده کارگر بیکار شدند... پدرم ماند و پیرمردی که آن روزها هفتاد سالی داشت و شوهر عمهام که تازه به سرطان حنجره مبتلا شده بود...
میگوید: تمام دنیا در تلاشند تا روزی حقوق انسانی کارگران را بهشان بازگردانند...
میگویم: نتایجش را دارم میبینم!
میگوید: انکار میکنی که امتیازاتی به دست آورده شده؟
میگویم: نه! تا دیروز یک کارگر سیب زمینی پخته می خورد و نان بیات و صاحبکار همان سیب زمینی را با مرغ و نان بیات نشده میخورد... امروز هم کارگر و هم صاحبکار میتوانند ماکارونی بخورند... برای همین کارگر کمتر احساس تبعیض می کند... امروز هم کارگر و هم صاحبکار محصولات کوکاکولا را می خورند... امروز هر دو می توانند وسیله نقلیه داشته باشند و شلوار جین پایشان کنند... حالا صاحبکار وام میدهد و کارگر قسط!
همیشه به اینجا که میرسم نمی دانم در جواب خودم چه بگویم...
میگوید: چیزی درباره زنان کارگر بنویس...
میگویم: کارگران به توان دو؟ چه بنویسم درباره زنان کارگر؟ بنویسم از دو جانب استثمار میشوند؟ همان کارگری که خودش در کارخانه مورد استثمار قرار میگیرد ، به خانه که میرسد خودش را صاحبکار همسرش میبیند... زنان کارگرانی هستند که هیچ وقت حق بازنشستگی ندارند... زنان تا وقتی نظام مردسالار سرپا باشد کارگران بدون حق هستند... چه بنویسم درباره موجودی که حق خالقیت بر گردن بشر دارد و اینگونه مورد استثمار قرار میگیرد و اینگونه از حقوق انسانی خودش محروم میشود؟
میگوید: بنویس اگر نظام سرمایه داری سرنگون شود، زنان هم به حقوق خود میرسند...
میگویم: لطیفه میگویی؟ نظام سرمایه داری خودش محصول نظام مردسالار است... گیرم که نظام سرمایه داری سرنگون شد... با فرهنگ مردسالار چه میکنی؟ تا وقتی فرهنگ مردسالار موجود باشد و تا وقتی زنان به صورت منقاد مردان در نظر گرفته شوند بساط همین است که هست... اتفاقا معتقدم برای سرنگونی نظام سرمایه داری باید اول نظام مردسالار را بیاعتبار کرد... در فرهنگ پوسیده ای که هنوز زن را صاحب اختیار تن و روان خودش نمیداند، اگر تمام حقوق کارگری یک زن کارگر هم به او بازگردانده شود، باز هم تضمینی وجود ندارد که حق زن بودنش نیز احقاق شود.
مشکل اصلی فرهنگ کهنه و پوسیده ای است که هنوز دارد نفس می کشد و تا به خاک نسپاریمش دست از سرمان بر نمیدارد... اول باید این فرهنگ ضد زن را نابود کرد.
رک بگویم، فمینیست بودن را به کمونیست بودن ترجیح می دهم.
میگوید: خب! همه اینها را گفتی... راه حلات چیست؟
میگویم: من راه حلی برای دیگران ندارم... راه حل برای خودم دارم... (( عمل))...
با حرف و حسرت و ناله هیچ چیزی حل نمیشود... راه حل من این است که یاد بگیرم و همزمان با یاد گرفتن حرکت کنم...
میگوید: سالها طول می کشد...
میگویم: شنیده ای که؟" سفر ده هزار فرسنگی با گام اول آغاز می شود."
میگوید: دیدن روز آزادی شاید به عمرت قد نداد...
میگویم: به عمر کدام یک از اسوههای زندگی ام قد داد؟ من نتیجه تلاش آنها را برداشت میکنم و اگر خودم هم درست تلاش کنم، کسی هم بعدها نتیجه همین تلاش را برداشت خواهد کرد.
بحث بین من و خودم همین طور ادامه مییابد... همیشه هم یکی از ما شش نفر که با هم در شبکه تارعنکبوتی رنگین زندگی می کنیم بالاخره میتواند بقیه را متقاعد کند... نه اینکه سرکوبشان کند! هر وقت خودم در پاسخ به خودم در بمانم،حرف خودم را در بحثهای خودمانیام میپذیرم...
که اگر این طور نبود حرکت برایم غیرممکن میشد...
حقیقتا نمیدانم درباره روز جهانی کارگر چه بنویسم.
فقط میتوانم یک آرزو برای خودم و تمام مردم و تمام کارگران بکنم:
از مبارزه برای کسب حقوق انسانیمان و آزادیمان نا امید نشویم.
چرا که مهم ترین چیزی که برای پیروزی باید داشت، امید به به پیروزی است.
و امیدوارم دیگر فریب امتیازات کوچکی که به ما میدهند را نخوریم... آزادی آزادی است... کم و زیاد نمیشناسد و حق ما است و برای داشتنش نباید چانهزنی کرد...
و نباید هم از شکست ها نا امید شد... یکی از راههای یافتن مسیر درست، شناختن مسیرهای غلط است.
باید پیروز شویم... چرا که اگر پیروز نشویم، محکوم به شکستیم!