بالاخره بعد از مدتها یک روزنامه انتخاب کردم برای گهگاه خواندن...
در این قحط حقیقت ،به این نتیجه رسیدم که اساسا انتظار بی جایی است از یک رسانه که اخبار را تمام و کمال به گوش مردم برساند... اصولا رسانه ها بر اساس اصل حفظ بقا مجبورند که ... البته این بستگی دارد که چه کسی... بعضی از رسانه ها کلا مجبور نیستند، اتفاقا خیلی هم...
یعنی بالاخره باید مردم را یک جوری سرگرم کنند که حوصله شان سر نرود.
تصور کنید نشسته اید پای منقل ( فکر بد نکنید لطفا ) کباب و یکی دارد گوشت را روی آتش می گرداند.
بر اساس این تصویر روزنامه ها دو دسته می شوند. یک دسته از این دو دسته باید کاری کنند که نه سیخ بسوزد و نه کباب... ( همیشه از بررسی های منطقی خوشم می آید. این روش را از حضرات یاد گرفته ام.)
به هر حال من موفق شدم بعد از کلی صلاح و مشورت، یک روزنامه را انتخاب کنم برای خواندن که ظاهرا کمی فرق دارد. یعنی احساس می کنم اگر همین طور پیش برود سیخ را
می سوزاند .
این روزنامه کمی هم بوی توقیف می دهد که امیدوارم علی الحساب داغش روی دل نماند و نشود مثل وقایع اتفاقیه که رفتم دم دکه روزنامه فروشی و به آقا روزنامه فروش گفتم یک وقایع اتفاقیه بدهید ، یک جور عجیبی نگاهم کرد. (بعدا فهمیدم چند وقتی پس از توقیف
وقایع اتفاقیه تصمیم گرفتم آن روزنامه را بخوانم !)
از روزنامه ای که چند وقت است نه چندان منظم می خوانم می گفتم...
اسمش؟ ببخشید... اقبال.
این روزنامه اقبال روزنامه جالب و بامزه ای است .
گفته بودم که اغلب اخبار زمانه را از طریق اینترنت کسب می کنم و از آن رو که اینترنت هم مثل روزنامه ها چندان قابل اعتماد نیست اما خبر بهتر از بی خبری است، تصمیم گرفتم اعصابم را داخل ماشین هم خرد کنم...
چون از این کامپیوتر کیفی ها نداشتم ، به این نتیجه رسیدم که بهتر است روزنامه ای بخوانم که اخبارش شبيه اخبار اینترنتی باشد٬ تا هم اینترنت را داشته باشم و هم روزنامه را...
البته روزنامه اقبال اخبار جالب دیگری هم دارد.
با تمام این حوال امیدوارم شما فریب من را نخورید و وقتتان را با روزنامه ها زیاد هدر ندهید.
اگر هم دادید ، گردن من نیاندازید.
به هر حال ...
این روزنامه خواندن یک سود جالب برای من داشت و این سود جالب سوژه هایی است که در اختیارم گذاشت .
این همه هم که گفتم،دلیلش این بود که می خواستم به اولین سوژه جالب روزنامه ای که نظرم را جلب کرده اشاره کنم.
در بخش پایینی صفحه نخست روزنامه اقبال ( روز سه شنبه 30 فروردین ماه ۱۳۸۴) متن مصاحبه ای با علی یونسی چاپ شده بود.
آقای یونسی به نکات جالبی اشاره کرده بود، که احساس کردم بد نیست به تحلیل بعضی از آنها بپردازم و نیز درباره برخی دیگر سوالاتی مطرح کنم . ( آخر هم ندارد... چنان که افتد و دانی )
تیتر آن خبر چنین بود :
جنتی قاضی نیست که حکم بدهد .
اظهارات جنتی را در نماز جمعه گذشته شنیده اید که؟ همان قضیه احکام آماده ، اما اجرا نشده اعدام...
البته من که نه،ولی احساس می کنم شما با خواندن آن خبر یاد دهه شصت افتادید...
بی خود خیال بد می کنید.
محمد رضا خاتمی در جلسه روز شنبه در انجمن صنفی روزنامه نگاران در واکنش به اظهارات اوشان واژه (( ارزشی ندارد )) را مزه مزه کرد،ولی بیرون نداد و در ادامه یک چیزهایی گفت شاید شبیه این (یعنی من عین جمله هایش یادم نیست، اما یک چنین برداشتی
می شد از حرفش کرد.) :
ای ملت آسوده بخوابید که اصلا حوصله بیدار شدنتون رو نداریم.
یا یک چیزی در این مایه ها :
حالا یکی یه چیزی گفته، ما باهاش مخالفت می کنیم ، اما مثل مهریه اس... کی داده کی گرفته...
به هر حال... تحلیل گفته یونسی می تواند این باشد :
جنتی قاضی نیست که حکم بدهد. ایشان امر می فرمایندو ایده می دهند ، قضات هم ...
در بخش دیگری از این مصاحبه آمده :
تشویق مردم به عدم حضور در انتخابات براندازی است .
قابل توجه وبلاگ نویسان عزیز!
مجازات براندازی را که می دانید.
توجه :
از هر گونه زدن دست و سوت و بشکن و همراه آوردن ترقه و بوق برای تشویق کسانی که رای نمی دهند خودداری کنید و ترجیحا با شعارهای ملی ــ مردمی ، دوستانتان را تشویق کنید به شرکت در انتخابات ...
در متن مصاحبه چندین روش براندازی معرفی شده بود که پیشنهاد می کنم خودتان بخوانید و چند روش هم من معرفی می کنم که یک وقت اشتباهن سراغشان نروید :
مطالعه کتب غیر مذهبی.
خواندن آواز محلی.
رقص کردی و عربی و لری و ترکی و خراسانی و خردادیانی.
گذاشتن سبیل .
نپوشیدن جوراب.
پیش از انتخابات همراه داشتن نوارهای ابی و شهرام شپ پره و معین.
کشیدن سیگار بهمن و سیگار 57 ( اگر روشنشان نکنید اشکالی ندارد اما اگر دودش توی چشم خودتان و بغل دستی تان برود حکم ارتداد برایتان صادر می شود.)
خرید و فروش داروی نظافت .
خرید و نگهداری هر گونه اشیا چوبی ، فلزی ، پلاستیکی و غیره سخت.
البته موارد دیگری هم بودند که چون حتی عنوان کردنشان قصد براندازی محسوب می شود از بیانشان خودداری می کنم.
در جای دیگر آمده :
دولت باید به تدریج به رفع مشکل قومیتها بپردازد.
اول نفهمیدم این جمله را چطور باید تحلیل کنم .
بعد یادم آمد که چطور سالها پیش مشکل قوم ترکمن و کرد حل شده بود.
جدیدا هم که دارد مشکل اعراب ایرانی حل می شود.
کلا به این نتیجه رسیدم که بهتر است اصلا نفهمم رفع مشکل دقیقا یعنی چه...
این جمله را حسابی داشته باشید :
برخی افراد تلاش می کنند که بازداشت شوند تا معروف گردند . وزارت اطلاعات با اطلاعاتی که دارد از انگیزه این افراد آگاه است و به دام نخواهد افتاد .
علی الخصوص قابل توجه وبلاگ نویسان عسس منو بگیر!
رفقا خجالت دارد. خودمانیم... کسی که این وسط قصد نقد و آگاه سازی و این حرفها که ندارد. این همه جا هم برای حرف زدن وجود دارد و معروف شدن...
اصلا مگر برای معروف شدن حتما نیاز به بطری نوشابه و این جور چیزها هست ؟
می خواهید معروف بشوید؟
از آقایان یاد بگیرید... یک خبرنگار را از خانه تان اخراج کنید و بعد به بهانه حمایت از آن خبرنگار تجمعی تشکیل بدهید . بعد روزنامه نگاران و خبرنگاران که آمدند بزنید زیر اصل ماجرا و از خودتان کلی تعریف کنید... مخصوصا چند بار بگویید من شجاع هستم ( می گویند برای مزاج خوب است .)
بچه معروف شدن که این همه دردسر نمی خواهد.
البته در مورد کسی مثل آقای سمیع نژاد قضیه کمی فرق می کند. ایشان موفق شدند اطلاعات را فریب بدهند.
اما خوشبختانه ما باید خیالمان راحت باشد!
مثلا خود من عقده شهرت دارم ... تازه مرا قبلا کشتند .
حکایت :
یه روز یه جوجه ای با مامانش دعواش می شه . می دوه تو خیابون و داد می زنه :
گربه... گربه! بیا منو بخوووووور!
در جای دیگری از این خبر تاکید شده بر (( عدم امکان تقلب گسترده )) در نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری...
پس با این حساب نتیجه می گیریم امکان تقلب به صورت محدود وجود دارد. که البته چشم گاو است .
حالا دو سه میلیون رای که اهمیتی ندارد . یک اشتباه کوچکی است که البته قابل گذشت است . پس خیالمان تخت باشد که تقلب گسترده صورت نمی گیرد و محدودش هم که اصلا ارزش توجه ندارد.
در پاراگراف آخر این خبر از (( هنر تخلیه فشارهای اجتماعی )) صحبت شده...
قبلا از تخلیه نتایج فشارهای انسانی شنیده بودم. (ازهمین ها که برچسب تبلیغش را زیر زنگ در خانه هامان می زنند.)
اما نمی دانستم این کار جزو هنرها محسوب می شود.
البته شاید تخلیه فشار اجتماعی هنر است.
اصلا حالا که بیشتر فکر می کنم یک چیزهایی به خاطر می آورم!
یادم می آید در دانشگاه سر کلاسهای بیان و بدن یک همکلاسی داشتیم نام فامیلش"افشار" بود یا یک همچین چیزهایی.
پسر خوبی بود... کلی از فک و فامیلهایش هم در دانشگاه ما و دیگر دانشگاه ها بودند.
عجب هنرمندانی بودند این فامیل... استادیار هم بودند .
استاد بیانمان هر کاری می کرد،صدای بچه ها از یک حدی بلندتر نمی شد.این آقای"افشار" یک کارهایی می کرد که بچه ها صدایشان اول چند وقتی در نمی آمد و بعد یک دفعه صدای بلندی در می کردند... البته بعدش کلا خاموش می شدند .
اما مهم این بود که آن صدا بلنده را ارائه می دادند .
به هر حال...
خوش بگذرد. من بروم ماستم را بخورم. شما هم گر فهمیدید چه شد که من این متن را این همه آشفته نوشتم لطفا صدایش را در نیاورید. جایزه مایزه ای در کار نیست.
شبکه تار عنکبوتی رنگین به روایت شما هنوز به قوت خودش باقی است. منتظرم تا يادداشتهايتان بيشتر شود.(البته لطفا در محل مربوط به یادداشتهای همان پست)