از عشق بی دفاع تر ندیدم ... یارو راحت تر از اینکه بگه من آدمم ، می تونه بگه من عاشقم ...
حضرات ! هر چیزی اسمش عشق نیست .
آبرو ريزی راه نندازين جون هر کی دوست دارين ...
بله :
می گه من هم عاشقم ... در تایید حرفش هم یه شعر از شاملو می خونه ...
نمی فهمم چرا بین این همه شاعر ، راست می ره سراغ حیرت انگیزترین شاعر ایران ، که عشقش هم انقلاب بود و آزادی ... و همین حضرت عاشق که داره می گه "مرا تو بی سببی نیستی" ، اگه یکی همون موقع بیاد یقه عشقش رو بچسبه و بخوابونه زیر گوشش و اتفاقا موجود چکزن ، لباس نظامی هم تنش باشه ، عاشق سینه چاک سوییت موش رو سه ماهه هشت میلیون رهن می کنه ...
نمی فهمم چرا راست هم می رن سراغ شاملو !
می گه من هم عاشقم ... آقاهه ، خانومه رو یه بار دیده ... توی کافه ... خانومه داشته کتاب می خونده و آقاهه احساس کرده عشقش رو پیدا کرده ... می ره جلو و می گه مرا تو بی سببی نیستی ...
روز اول دانشگاهه و دختر می آد می گه سلام ... آقا احساس می کنه تیر کوپیدون از این ور سینه اش رفت تو و از اون ور اومد بیرو.ن ... همون فرداش زنگ می زنه به دختر و می گه مرا تو بی سببی نیستی ...
به کی می شه ایراد گرفت؟
کم نیستش ... نزدیک به بیست ساله که از همدیگه به هر روش ممکن دور نگه داشته شدن ...
آقا و خانوم با یه "مرا تو بی سببی نیستی " زندگی مشترک رو آغاز می کنن ... خوبیش اینه که همه هم از همون اول تکلیفشون مشخصه ... به طور قطع مطمئن هستن که با هم یه چیزی دارن به اسم تفاهم ... و این تفاهم معنیش اینه :
آقاهه نمی تونه تحمل کنه خانومه با همکلاسی های پسر ش ارتباط داشته ... چون معنی نداره بعد از ازدواج ...
آقاهه : تو چی می خوای ؟ من همه چیز تو می شم ...
آقاهه نمی تونه تحمل کنه خانومه بره سر کار ...
آقاهه : عزیز دلم خانومی ... برای چی خودتو خسته کنی ؟ من جای تو کار می کنم ...
آقاهه خیلی خیلی خیلی روشنفکر شده ...
اما فرقی هم با اسلاف خود نکرده ...
تفاوت ها خیلی ساده و سطحی ان ...
آقاهه تا دیروز اینجوری بود :
وایساده سر چارراه و داره با بر و بچ خوش می گذرونه ... خانومه داره از مدرسه می ره خونه ... آقاهه یهو دلش می ره ... فردا از بر و بچ جدا می شه و اونور خیابون وامی سه ...
خانومه داره رد می شه ... آقاهه می ره جلو ... چشاش کلاپیسه می ره و می گه :
ــ آبجی طلبتم ...
اما امروز :
توی کافه نشسته با رفقا ... خانوم می آد می شینه میز چند تا اونور تر ... آقا قلبش به تپش می افته و چشماش پر اشک می شه ... چون بالاخره آنیماش رو دیده ...
فردا همون ساعت تو کافه اس ... رفقا نیستن اما خانوم اومده ... آقا میره جلو و می گه :
ــ بانو ... مرا تو بی سببی نیستی ...
و در ادامه ماجرا :
آقا اولیه هفته بعد با ننه بابا می رن خواستگاری و قول می ده که غلومی آبجی رو بکنه ... چهار هفته بعد عقد می کنن ... دو ماه بعد دسته گل تو راهه ... آقاهه از اینکه یه همچین زمینی داره به خودش می باله ... از کاندوم استفاده نمی کنه چون معتقده نباید برکت خدا رو دور ریخت ... و اساسا معتقده که بر اساس دستور دینش ، آبجی قدیم و عیال جدید هر چهار ماه یه بار ممکنه نیاز داشته به سکس ... برای همین همیشه در وقت صرفه جویی می کنه و سربازان مکتبی رو در عرض یک دقیقه به جامعه تقدیم می کنه ... آقاهه معتقده که زنش بهترین زن دنیاس ... یه شیرزنه واسه خودش ... چون خودش می ره سبزی قرمه می خره و پاک می کنه و بهترین قرمه سبزی رو درست می کنه ... آقاهه گاهی که خانومه سر به راه نیس ، با دو تا چک سر به راهش می کنه ... خانومه با پا چشم کبود می ره خونه باباش ... ننه باباش می گن دختر ، جوونه دُرُس می شه ... آقاهه هم هفته بعد سر می رسه ... دو تا النگوی خوشگل خریده واسه خانومه ... دو تا النگو برای دو تا سیلی ... و ماجرا همین جور ادامه پیدا می کنه ...
بله دیگه!
اما آقاهه دومیه :
چند ماهی با خانومه دوست هستن ... کل کتب شاملو رو از حفظ برای خانومه می خونه ... بعد چند وقت احساس می کنن دیگه وقتشه با هم ازدواج کنن ، چون معتقدن که سکس قبل از ازدواج مناسب نیست ... پس آقاهه تصمیم می گیره رو پای خودش وایسه و به مامان بابا تکیه نکنه ... می ره با بابای خانومه صحبت می کنه و هفته بعدش با مامان بابا می رن خونه خانومه ...
آقاهه قول می ده که همیشه به خانومه وفادار بمونه ... هفته دیگه عقد می کنن ، اما صیغه عقد رو یه آقای غیر آخوند جاری می کنه ... چون آقاهه خیلی انقلابیه ...
ماه عسل می رن کیش و آقاهه با تمام وجود سعی می کنه وسوسه نشه برای یکی دیگه شعر بخونه ... آقاهه روش نمی شه بره کاندوم بخره ، اما نمی خواد هم به همین زودی بچه دار بشه ... آقاهه معتقده سکس یه ارتباط نابه ... اما روش هم نمی شه به خاطر کم توانی جنسی بره دکتر ... و چون معتقده داروهای تعویقی ممکنه برای پیریش خطرناک باشن ، به این نتیجه می رسه که نفس این ارتباط مهمه !
آقاهه شبا برای خانومی خودش گل می خره ... و خوشحاله از اینکه خانومش با همسایه ها دوست شده و دیگه کلید نمی کنه که بره سر کار ... یکی از همسایه ها ناخلف از آب در می آد و خانومه رو متقاعد می کنه که کمی باید بیشتر داخل اجتماع باشه ... آقاهه هر گونه ارتباطی رو با اون زن بی مسئولیت که نه فکر آسایش شوهرشه و نه بچه هاش غدقن می کنه ... آقاهه اجازه نمی ده خانومیش بره تو خیابون ، چونم بچه های محل دزدن ، عشق اونو می دزدن ... چون دوست نداره خانومیش ناراحت بشه ... آقاهه یه بار از دستش در میره و چون خانومیش تفاهمشون رو به هم ریخته می زنه تو صورت خانومیش ... بعد یه دفعه بغض گلوش رو می گیره ... چونه اش می لرزه و می زنه زیر گریه :
ــ خانومی غلط کردم ...
اما خانومی جوش آورده ... ساشا پسر گلشون که ادامه دهنده نسل پدریه رو برمی داره و می ره خونه مامان ...
آقاهه دو سه شبی ویسکی می خوره و زنگ می زنه خونه خانومی و حرف نمی زنه و پشت تلفن گریه می کنه ...
اما این بار خانومی یه کم فرق کرده ... می خواد طلاق بگیره ...
آقاهه می گه : عزیزم چرا ؟ پس تفاهممون ؟
ززرشک ...
خانومه می گه : تفاهممون ته کشیده عزیزم ... من دیگه نیستم .
اما بابای خانومه می گه :
ــ نه دخترم ... این حرفا چیه ... اون شوهرته ... حالا یه کاری کرده ... مَرده دیگه !
خانومه می گه :
ــ اما بابا ... من اشتباه کردم ... من اصلا اونو دوست ندارم ...
ــ عزیزم ... این حرفا چرته ... عشق و عاشقی که برای آدم زندگی نمی شه ...
اوووووووه ... ماجرا طولانیه ... اما آخرش همون می شه که قبلا هم می شد ...
هیچی فرق نکرده ...
آقاهه تا دیروز عاشق خانومه بوده .... اما امروز که خانومه به این نتیجه رسیده که علاقه ای بهش نداره و آقاهه زده زیر حرفای قشنگ اول راه ، آقاهه هم به این نتیجه می رسه که فریب خورده !
قصه همون قصه اس ...
فقط امروز به جای آقاسی ، آفتابکاران می خونن ...
دیروز خانومه حق نداشت بره بیرون از خونه ، امروز به نفعشه که از خونه نره بیرون ...
دیروز خانومه حق نداشت کار کنه ، امروز نباید کار کنه که خسته نشه ...
هر روز : مهریه رو کی داده کی گرفته ...
دیروز قیمت ، یه شاخه نبات بود و قرآن و چهارده هزار تومن ، امروز فقط به خاطر تورم قیمتها رفته بالا ...
دیروز مهریه ، مهر مرد بود به زنش ، امروز پشتوانه مالی زنه ...
دیروز و امروز ، خانومه نیازی نداره استقلال مالی داشته باشه .
دیروز و امروز ، خانومه رو بهشت راه می ره ، چون تنها وظیفه اش اینه که به دخترش یاد بده زن خوبی برای شوهر آینده اش باشه و به پسرش یاد بده فقط مرد خوبی باشه ...
حدیث عصوی :
(( برای مادران کفشهای نو بخرید ... مبادا بهشت بو بگیرد . ))
دیروز و امروز خانومه باید با چادر سفید بره خونه شوهر و با کفن سفید بیاد بیرون ...
دیروز و امروز دعوا و دو سه تا مشت ، نمک زندگی آقاهه است .
دیروز خانومه نباید راحت لباس می پوشیده که آقاهه تحریک نشه ، امروز نباید لباس راحت بپوشه که ازش سوء استفاده نشه ...
دیروز و امروز ، خانومه کلا نصف آقاهه س ... چراشو از حضرت بپرسین ...
دیروز و امروز ، به نفع آقاهه س که خانومه یه سری چیزا رو ندونه ...
آره عزیز ...
دیروز آقاهه شلوار پیچ اسکن شیش پیلی می پوشیده و امروز جین پاتن جامه ...
فقط نمی فهمم چرا پای عشق رو وسط می کشن؟
آقاهه ... جون هر کی دوست داری با خودت دیگه رو راس باش... حالا یه چیز دیگه بگی جای عشق ، راه نداره ؟ راستشو بگو ...
فقط نمی فهمم چرا به شاملو گیر می دن ؟
مرا تو بی سببی نیستی .
فقط نمی فهمم آقاهه خره یا خودشو زده به خریت ؟
فقط نمی فهمم اینا دقیقا زیر سر کیه ؟ من ، شما ، اونا ؟ نمی فهمم حضرات از چی می ترسن؟
آره !
شاید آقاهه هنوز حال نداره خودش بره چای بریزه ... مرده ! صبح تا شب بیرون جون کنده و خانومه زیر کولر راحت نشسته ...
به قول یکی از رفقا :
خانومی ! یه چای به من می دی؟ لطفا ...
و راستی ... یه سوال ديگه ...
چرا بعضی ها نا امنی ایجاد می کنن که بعد ایجاد امنیت کنن ...
آقا هه ... جون هر کی دوست داری ... یه نمه خودتو کنترل کن ...
بردی آبروی نداشته مون رو ...
خانومه ... شما هم همین طور بیکار نشین دیگه لطفا ...
دیروز و امروز ، بساط همین بساطه که هست ... اگه نجنبونیم ...