امروز رفته بودم محله دوران کودکی و نوجوانیم . معمولا سالی یک بار به آنجا سر می زنم . تمام دوران تحصیلم را تا پیش از دانشگاه ، در آن محله گذراندم .
امروز آن حوالی کار داشتم . قرار نبود خاطره گردی کنم ... اما حالم آشفته تر از آن بود که نتوانم به گذشته های دور پناه ببرم.
محله نارمک ... خیابان مسعود سعد ... پلاک نه ...
یک حیاط کوچک ... با گل مروارید ، گل سرخ ، تاک پیر بزرگ ... گل لاله عباسی که خودم کاشته بودم ( فقط کافیست تخم گل لاله عباسی را در باغچه رها کنید ... سال بعد بهشت می شود باغچه ... اگر خواستید رنگی بشود ، تخم گل را در شیر بخوابانید ...)
آن محله برای من سمبل آرامش است ... هیچ چیز خاصی نداشت و ندارد ... فقیرانه به نظر می آید ... اما آن سالها می توانستی کیف پولت را بیاندازی وسط خیابان و چندین ساعت بعد ، دست نخورده از بقال محل پس بگیری و یا از همان جا برش داری ... آنجا هیچ وقت کتک کاری ندیدم د ر خیابان ... آنجا می توانستی سه نیمه شب و در کوچه پس کوچه ها قدم بزنی ، بی آنکه نگران مزاحمت باشی ... آنجا محله کودکی من بود .
امروز مغازه محسن بسته بود . رفتم افصحی ... نیشم تا بنا گوش باز بود .
پیرمرد نگاهم کرد و خندید ... پرسید : بابا خوبه ؟
گفتم : سلام ... شناختین منو ؟
گفت : ریش و پشمیو ... زدی تو خط شیخ بازی؟
گفتم : نه ... خودشون بلند می شن ...
خندید و پرسید : رفتین ؟ داداشا چطورن ؟
گفتم : هفت هشت سالی می شه... داداشا همه رفتن سر خونه زندگی خودشون ...
پرسید : بابا چی ؟
گفتم : هنوز همونجاست ... سر پل ...
نگفتم کارگاهش را گرفتند ازش ... نگفتم پیر شده ... نگفتم آن کارگاه که ده پانزده کارگر را نان می داد را آمدند و کردند فقط یک مغازه کوچک ...
گفت : خودت ...
گفتم : می نویسم ...
یاد باباجون افتادم ... بابای مامان ... او هم می نوشت ... باباجون در همان خانه نا را تنها گذاشت ... دوازده سالم بود ... بابا جون که رفت ، خیلی چیزها را با خودش برد ... باب جون که رفت ، ما هم تکه تکه شدیم ... باباجون که رفت ، من با عکسش تنها ماندم ...
امروز ... رفته بودم به همان محلی که تمام آرامش کودکی و جوانه زدنم در آن بود ...
تنها کسی که آنجا دیدم از قدیمی ها هم او بود .
راستی! من اگر فرزندی داشته باشم ... باید به کدام محله امن ببرمش؟
آن روزها خوشبخت بودم ... خوشبختی آن روزها این بود که وقتی دارم باغچه را آب می دهم و بچه همسایه می خواهد شیلنگ آب را بگیرد و من هم باید بروم دستشویی ودلم نمی خواهد شیلنگ را هم از دست بدهم ، شیلنگ را بگیرم روی شلوارم و توی شلوارم ادرار کنم ... و از آن همه زیرکی به خودم ببالم ...
خوشبختی آن روزها این بود که توی حمام آلوچه بخورم و تمرین بوکس کنم ...
برادرم توی حیاط کوچک بسکتبال یادم بدهد و آن یکی کیک بوکس ...
خوشبختی آن روزها ، خریدن یک کتاب بود موقع امتحانها و یواشکی خواندنش ... که بابا نفهمد درس نمی خوانم ...
خوشبختی آن روزها ...
امروز هم خوشبختم ... امروز خیلی خوشبختم ...
خوشبختی آن روزها مثل لیکور زرد آلو بود ... خوشبو و خوشمزه ... می خوری و می بینی کمی مست شده ای ... فریاد نمی توانی بزنی از مستی ...
خوشبختی امروز ، مثل عرق کشمش دو آتشه می ماند ... می خوری تا جگرت داغ می شود ... پیک هفتم هشتم دیگر کله ات گرم است ... از اولی تا آخری را می خوری به سلامتی عشقت ...
باورم نمی شود ... حتی خودم باورم نمی شود ... اما خوشحالم ... با تمام وجود خوشحالم که اینگونه هستم ... حتی اگر هیچ کس دیگر هم باورش نشود ...
من به خاطر عشق زنده ام .
عشق آخرین راه نجات است ... من نمی خواهم مثل برشت بگویم ما را ببخشید ...
خوشبختی آن روز ، خوشبختی کسی بود که هنوز خبر بد را نشنیده ...
خوشبختی امروز ، خوشبختی کسی است که یاد گرفته خبرهای بد را بخواند ...
عشقم می گفت : (( نگفتن هم می تونه خطرناک بشه ... فقط دروغ گفتن خطرناک نیست ... ممکنه یه چاهی باشه و تو به من نگی اون چاه هست ... ))
خوشبختی امروز خوشبختی قشنگ تری است ... حتی اگر مثل عرق کشمش تند باشد ... اما مستی اش ، مستی فریاد و راستی است .
خوشبختی امروز ، خوشبختی واقعی تریست ...
خوشبختی امروز یعنی :
(( تا وقتی همه خوشبخت نباشند ، من هم خوشبخت نیستم ))
و امروز ، پوستت برای لمس خوشبختی تمام دنیا را گرفته ... تمام خوشبختی های کوچک دنیا را حس می کنی ...
امروز خوشبختی یعنی٬ کوچولوی سیاه افغانی ، یک شب کتک نخورد ...
امروز خوشبختی یعنی ، یک نفر از زندان آزاد شد .
امروز خوشبختی یعنی ، یک بغض کوچک ، با فریاد ترکید و توی گلو نماند ...
امروز خوشبختی یعنی ، یک زن خودش را نسوزاند .
امروز خوشبختی یعنی ، یک نفر از گرسنگی نمرد ...
امروز خوشبختی یعنی ، اوین را هم یک روز خراب خواهیم کرد ...
امروز خوشبختی یعنی ، من عاشق تو می شوم ، درست وسط مبارزه ، چون مبارزه به همین عشق زنده است .
امروز خوشبختی یعنی ، چه گوارا مرد ؟ بيژن رفت؟ نه! ما همه " چه " هستیم ... ما همه بيژن هستيم ...
امروز خوشبختی یعنی ، آن قدر مبارزه می کنیم تا دیگر هیچ زنی خودش را نسوزاند .
امروز خوشبختی یعنی ، آن قدر تلاش می کنیم تا دیگر هیچ کودکی نگرید ... هيچ کس از گرسنگی نميرد...
امروز خوشبختی یعنی ، برق چشمهای تو وقتی که سرود بیژن را گوش می کنی ...
امروز خوشبختی یعنی ، نگذاری آن دختر کوچولو اشکهایش روی صورت سیاه شده اش جاری شود ... خوشبختی یعنی بچه های خیابان را بیشتر از خواهر زاده و برادر زاده ات دوست داشته باشی ...
امروز خوشبختی یعنی ، لبخند آرشام و سارینا و حدیث ، وقتی در لبخندشان می بینی که فردا خوشبختی شان خوشبختی همه بچه ها خواهد شد .
امروز خوشبختی یعنی اولین بوسه در نور آبی ، وسط مبارزه ...
امروز خوشبختی یعنی مبارزه برای عشقت و همراه عشقت ، برای اینکه خوشبختی هردویتان در خوشبختی دیگران است .
امروز خوشبختی يعنی ، حتی وقتی تو نيستی هم ، هستی ...هستی ... فقط دوری... و با تو ام ...
امروز خوشبختی یعنی ، تا آخرین نفسم برای آزادی ...
امروز خوشبختی یعنی ، همه مان با هم ...
امروز خوشبختی یعنی ، به امید همین خوشبختی های کوچولو ... بزرگشان می کنیم .
امروز خوشبختی یعنی ، می دانیم که مرگ نیرومند شده ... می دانیم که دارند کتک می خورند و می سوزند و می میرند و شکنجه می شوند ... می دانیم و رنج می کشم و برای همين است که نمی خواهیم از پا بنشينیم ... خوشبختیم که در ندانستنمان غرق نشده ایم ... خوشبختیم که هر چه کردند ،موفق نشدند اين همه رنج را پنهان کنند ... خوشبختیم که کور نيستیم و می بينیم و می فهمیم که مرگ نيرومند شده ... خوشبختیم که هنوز خونی و نفسی داریم که بتوانیم برای آزادی شان ... خوشبختيم که هنوز تنها نشده اند ...
امروز خوشبختی يعنی ، می دانم که ندانستن بدبختی است .
امروز خوشبختی یعنی ، تنهایتان نمی گذاریم ، رنجتان رنج ماست ... خوشبختی مان خوشبختی شما ...
دیروز خوشبختی ، آزادی کوچکی بود که مامان و بابا هدیه کرده بودند .
امروز خوشبختی یعنی ، می خواهم آزاد باشم ... می خواهم خانه امنی برای فرزندان همه مان بسازم ...
امروز خوشبختی یعنی ، وقتی همه خوشبخت شدند ، ما هم خوشبخت خواهیم بود .
خوشبختی دیروز لیکور خوش طعم زرد آلو بود ...
خوشبختی امروز عرق تند کشمش است ... با فریاد و راستی ...
می خورم به سلامتی تو !