شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ فروردین ۱۲, جمعه

۲ - تشريح يک تصوير ( ادامه )

روابط اقتصادی به صورت اشتراکی
شکسته‌شدن محورهای قدرت [ اجتماعی ]
شکسته‌شدن ساختار مردانه قدرت [و درنتیجه رعایت حقوق زنان]

باز هم امید میلانی زحمت کشیده و جملات من را کامل کرده ... گر چه از نظر خود من نیازی به این کار نبوده ... به هر حال این هم نوعی تفسیر است ...

من دلیلی نمی بینم در ارائه یک نظر ، حتما وفادار باشم به یک نظریه پرداز خاص ...

محورقدرت می تواند در فرهنگ ، اقتصاد ، اجتماع سیاست و ... و در هر سطحی پدید بیاید . فرهنگ مرد سالار ، مرد را در خانواده ( اجتماع کوچک ) تبدیل به یک محور قدرت می کند ، که زن را به حاشیه می راند ... خانه نشین می کند و مورد استثمار قرار می دهد .

مذهب می تواند یک محور قدرت باشد . حکومت دیکتاتوری یک حکومت قدرت محور است ...

مثال ها می توانند زیاد باشند ... به هر حال ، آنچه اهمیت دارد این است که من اگر می خواستم به فوکو استناد کنم ، از او نام می بردم ... اما وقتی نام نبردم ، منظور من هر گونه تجمع قدرت در یک منطقه و خود توجیهی و خود دلیلی قدرت و اقتدار گرایی آن بخش و مالک مآبی آن بوده که منجر می شده به ، به حاشیه رانده شدن دیگران آن قدرت ...

که مالکیت خصوصی و مردسالاری را نیز در بر می گرفته ...

امید میلانی در ادامه متنش ، دوباره به سخره کردن می پردازد و این بار هدفش فمینیسم است . با آن جمله (( زن غرغروی مارکس )) ...

متاسفم که می بینم در نظر شما غرغر کردن از ملزومات گرایشات فمینیستی است .

و برای این توهین شما هم پاسخی ندارم ، جز اینکه اشتباه می کنید . و امیدوارم به نگاه روشنتری درباره فمینیسم دست یابید .

حالا به کل موضوع این بخش بپردازم .

در مورد رنگین پوستان ، مطمئنم که اهمیت ندادن در کار نبوده ... و فراموشی نیز نبوده ...

زنان تنها اکثریت مورد ظلم هستند .

علت تاکید من بر فمینیسم همین بوده ... گر چه از آن نام نبرده ام ، چون در آن زمان هنوز مشغول مقایسه فمینیسم و کمونیسم بودم .

و امروز می توانم بگویم ، شخصا ، فمینیسم را بر کمونیسم ترجیح می دهم . ( نظر شخصی من است ) چرا که فمینیسم در ذات خود برابری طلب است . و در این برابری طلبی پیش از هر چیز رفع تبعیض را در نظر دارد ... ( برای توضیح بیشتر به همان بخش آخر مانیفست رفرافمینیسم مراجعه کنید )

اما مسئله اقلیتهاو نژادها و رنگین پوستان ... باید بگویم که گستردگی فمینیسم ، اینها را نیز در بر می گیرد ( چرا که در تمام این بخشها ، زنان نیز حضور دارند ) و در ضمن ، با شکستن محورهای قدرت ، احقاق حقوق ایشان نیز عملی می شود ...

همانطور که خودتان اشاره کردید ... قرار نیست در یک نوشته به همه چیز اشاره کنم ...

می شود کلی تر نگاه کرد .

در ذهن من آرمانگرایی مخالف عمل گرایی است.

در این بخش ... فکر کنم پاسخ سوالهایتان را تا اینجا داده باشم .

اما می پذیرم که این جمله ، بسیار تند تر از پاسخهایی که در متن حاضر به این موضوع داده ام ، بوده است .

شاید بهتر بود آن چه در ذهنم بود را بیان هم می کردم . یعنی :

آرمانگرایی می تواند مخالف عمل گرایی باشد ، اگر بخواهیم تمام توانمان را صرف جمع آوری نیرویی بکنیم که با آن بتوان به تمام آن خواستهای آرمانی رسید ... چون رسیدن به تمام آن خواستها ــ بنابر دلایلی که گفتم ــ می تواند غیر ممکن باشد .

توده آگاه دیگر نیازی به جرقه ندارد . خودش آغاز گر یک انقلاب می شود.

در این بخش بالاخره با یک چالش واقعی رو برو می شویم .

جمله من حالت یک تئوری را پیدا کرده که در برابر تئوری های پیشین قد بر افراشته ، اما هنوز تئوری هم نیست . ( من سالهاست تئوری و نظریه را هم معنا می دانم ، البته با استناد به فرهنگهای لغت ، پس امیدوارم که اینجا با یک برداشت جدید از این دو واژه روبرو نباشم ... چون شخصی بودن این برداشت و عدم اطلاع من از آن ، ممکن است بحث را به بیراهه بکشاند . )

چیزی که من دریافت می کنم از تحلیل امید میلانی چنین است :

من نظریه ای ارائه کرده ام که در آن آگاهی را تنها شرط انقلاب دانسته ام و هیچ توضیح کاملی را هم درباره آن نداده ام .

پیش از هر چیز باز می رسم به یک درس نقد دیگر ... آقای میلانی ، شما از کجای جمله من واژه تنها را برداشت کردید ؟

این نکته را می پذیرم که من در توضیحم با خلاصه گویی بیش از حد شبهه ایجاد کرده ام ... اما آیا فکر نمی کنید به مهمترین مسئله ای که به آن اعتقاد داشتم اشاره کرده ام ؟

اول اینکه ... اگر می خواستم نظریه ای ارائه کنم ، به طور قطع آن را در یک یادداشت کوتاه برای شما ارائه نمی کردم ... ( شوخی یا جدی ... حداقل به دوستانم ثابت کرده ام که دلم غنج می زند برای وراجی کلامی و صدور نظریه و بیانیه ... و به طور قطع نظریه ای ارائه نمی کنم مگر حداقل شرایط اصلی آن را بررسی کرده باشم . )

پس اول این تفسیر تندروانه شما را رد می کنم . نظریه ای در کار نبوده ... تنها یک نظر بیان شده ...

حالا برای توضیح بیشتر همان نظر را بررسی کنیم ...

در نظر من ، اصل اول یک انقلاب آگاهی است . اما آگاهی هم درجات و زوایای مختلف دارد .

قدم اول این آگاهی ، دریافت نیاز به آن است .

یعنی شخص نا آگاه به این آگاهی برسد که نا آگاه است .

و پس از آن خواست آگاهی ، یعنی به این نتیجه برسد که باید نسبت به آن چه نا آگاه است ، آگاه شود ...

و بعد از آن شناخت منابع آگاهی، به این معنی که بداند این آگاهی را باید چگونه کسب کند و از کجا و از طریق کدام منبع ...

و بعد کسب آگاهی ، که می شود حرکت برای کسب ...

در مورد زوایای آگاهی هم ، می توانم بازه ای گسترده از آگاهی اجتماعی ، سیاسی ، فلسفی و چه و چه تا آگاهی جنسی و آگاهی درباره مواد غذایی مورد نظر برای بدن را در نظر بگیرم .

بعد تر در این باره باز توضیح می دهم .

نمی توانیم پیش گویی کنیم و بگوییم کدام یک از اینها بر دیگری برتری دارد ... مثلا از نظر خود من لزوم ایجاد آگاهی فرهنگی در جامعه ما بیشتر از لزوم ایجاد یک آگاهی سیاسی است .

اما همان طور که در یادداشت مورد بحث گفته بودم ، ایجاد این آگاهی فرهنگی در شرایط حاضر ، نیازمند داشتن یک حدی از آزادی است . این آزادی را ما در صورت ایجاد برخی تغییرات سیاسی به دست خواهیم آورد . برای ایجاد این تغییرات ، ابتدا باید یک آگاهی سیاسی ایجاد کنیم و ...

می بینید ؟ مسئله چیدن چند مکعب روی هم نیست ... یک خط را بررسی نمی کنیم .

پس وقتی می گویم آگاهی ، خواه نا خواه به تمام جنبه های آگاهی اشاره کرده ام .

دوباره با یک نیمچه مثال شرح می دهم : وقتی کسی می خواهد مثلا ، آگاهی در مورد مسائل جنسی ایجاد کند ، در ابتدا باید یک آگاهی فرهنگی درباره اش ایجاد کند ( تابو ها را بشناسد ، سعی در تحلیل و قدرت زدایی از آنها بکند ، مسئله جنسی را از زنجیرهای فرهنگی ضدش رها کند ... مثلا در ایران حداقل این قضیه را رو کند که آقایان ، کاندوم خریدن که خجالت ندارد ( یک آمار شاید غیر رسمی می گوید مردان ایرانی خریدن کاندوم را نمی پسندند و به همین علت چهل و پنج درصد از خریداران کاندوم در ایران ، زن هستند . این چیز بدی نیست ، کما اینکه نگاه رها از بند زنان را نسبت به این امر طبیعی نشان می دهد . اما در مورد آقایان خبر از چیز دیگری می دهد ! ) این تکنیک پرانتز در پرانتز ایراد که ندارد؟!!! )

برای ایجاد این آگاهی فرهنگی ، باید مکانی برای بیان داشته باشد و موقعیتی برای نقد فرهنگ ... اما وقتی این فرهنگ توسط قدرت حاکم حمایت شده باشد ، مسئله به سیاست می کشد .

فرهنگ حاضر ، یکی از بازوهای قدرت حاکم است . پس باید سراغ یک حرکت سیاسی رفت و برای این حرکت ، به آگاهی سیاسی نیاز است .

در همین مثال نیز ، همانطور که گفتم ، مسئله خواست آگاهی و کسب آگاهی است .

آیا این خواست را و حرکت برای کسب را ، نمی توان شرایط عینی نامید ؟

و اینجا باز می رسیم به همان نظر خودتان ... مردم ما ممکن است آگاه به ظلم باشند ، اما حتی مرحله خواست آگاهی را هم کاملا پشت سر نگذاشته اند و اگر گذاشته باشند ، هنوز منابع کافی و کامل و دقیق را برای کسب آگاهی ندارند ... پس غیر طبیعی هم نیست که حرکتی در راستای کسب آن انجام ندهند .

باز تکرار می کنم ... اگر آگاهی پیش نیاز اصلی انقلاب باشد ، آزادی پیش نیاز اصلی آگاهی است .

و دوست دارم کمی در مورد جنگ زدایی ، تردیدم کم شود ... با دیکتاتوری زدایی موافقم ، اما جنگ زدایی را همیشه در ذهنم بسیار مثبت و اما کمی غیر عملی یافته ام ... همیشه درگیری ذهنیم این است که مگر می شود جراحی را بدون خونریزی انجام داد ...

در عین حال من شخصا از این خونریزی بیزارم ... باز دچار یک تناقض می شوم ... که شاید از سر نا آگاهی باشد ...

خون ریزی و جنگ را نمی خواهم ... نمی دانم بدون آن چگونه تغییر ممکن است . دنبال یک روش عملی تر می گردم . به دنبال آگاهی می روم .

و این موضع جدید : فمینیسم یک تغییر ریشه ای را طلب می کند ، اما در ذات خود با جنگ مخالف است . تغییر ریشه ایش را با فرهنگ آغاز می کند .

رو در روی حکومت نمی ایستد . چون مشکل اصلی را آن نمی داند . مشکل خود ِ حکومت ، ساختار مردانه اش است . جنگ عملی مردانه است . حذف فیزیکی و نپذیرفتن امکان حضور اندیشه مخالف در ذات نظام مردانه پدید آمده ...

فمینیسم مبارزه اش را با ریشه ها آغاز می کند ، نه با شاخه ها ...

اما نکته پیش از اول ... چگونه و تحت چه شرایطی می توان چنین آگاهی ای ایجاد کرد ؟

در این بخش ، باز در ورطه مقایسه گرفتار می آییم و تفسیرهای دلخواه ...

پاسخ این تحلیل شما را ، آقای میلانی ، فکر کنم در بخش قبلی داده باشم .

من با مبارزه مسلحانه به دلایل فراوانی مخالفم ... اول آنکه نمی توانم هزینه های گزافش را ( جان هزران انسان ، چه سرباز طرف مقابل ، و چه هم رزم ) بپذیرم ... پس اگر قرار به پذیرفتن و نپذیرفتن من باشد ! من مبارزه مسلحانه را رد می کنم .

پیشنهادم را هم گفتم ... مبارزه با فرهنگ و نظام مرد سالار ...

روش؟ در مورد آن چه من طرفدارش هستم ، به وبلاگم مراجعه کنید .

هیچ کدام از اینها نمی توانند جوابگو باشند . چون زبانشان با زبان توده هماهنگ نیست .

در بخش مربوط به این جمله ، هنوز تحلیل پیشین ادامه دارد ...

بحث جسارت پیش می آید ... جسارت یا حماقت را که همه ماجرایش را می دانیم ... مرزشان یک تار مو است .

من به عنوان ساسان عاصی ، حاضرم اسلحه دست بگیرم و بروم توی خیابان و آغاز گر یک انقلاب باشم ... اما تنهایی؟

از دوست و استاد گرامی و عزیزی پرسیدم ، آیا از منی که بیست و چند سال و خرده ای ، بد تغذیه شده ام ، هوای آلوده تنفس کرده ام ، درست ورزش نکرده ام ، و به طور مداوم هدف انواع آسیبهای روانی و جسمی قرار گرفته ام ، یک چریک خوب از آب در می آید ؟

ایشان جوابی ندادند ( تا آنجا که به خاطرم مانده ) ... به هر حال حاضرم چریک باشم ، اما در این شرایط چه کسی می آید به من آموزش صحیح بدهد ؟ و آیا هنوز هم مبارزه مسلحانه جوابگو هست ؟

من شاید بتوانم ریختن خون هزاران نفر را بپذیرم ... اما آیا می توانم آسیبهایش را هم جبران کنم ؟

هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم چرا هنوز خون ریزی می تواند در ذهن بعضی جوابگو باشد .

و نیز نمی فهمم چرا شما فکر می کنید من در اعماق ذهنم با آن موافقم ...

شاید بد نباشد روشن و صریح باز هم بگویم من مبارزه مسلحانه را راه حل مناسبی نمی دانم .

و یک نکته دیگر ... در اشاره ای مستقیم تر ...

اگر من انتقام فاجعه تلخ سال 67 را با ریختن خون جانیانی که پدید آورنده اش بودند بگیرم ، می دانید چه نتیجه ای در پی خواهد داشت ؟

امروز فرزندان آن رفتگان عزیز ، کینه از آخوندها به دل دارند ، و فردا فرزندان آخوندها ، کینه از ما به دل خواهند داشت .

نمی دانم چگونه می توانم داغ و تلخی آن فاجعه را ( که البته من هیچ چیز و هیچ چیز از آن نخواهم دانست ، چرا که خودم زخمی بر دل ندارم ... و هرچه بگویم ، ذره ای از اصل آن درد را بیان نکرده ام . ) از جان یارانم بردارم ... چگونه می توانم آن را جبران کنم ؟

تنها احساس می کنم راهش مقابله به مثل نیست .

راهی که من پیش گرفته ام ، شاید خیلی زود جوابگو نباشد ، اما احساس می کنم ، نتیجه اش انسانی تر است .

انتقام سخت تری می شود گرفت ...

به هر حال ... اگر اعدام بد است ، ما هم دیگر نباید طرفدار آن باشیم . حتی برای دشمنان خونیمان ...

اما اینکه به روشنفکران تاخته ام ...

( راستی ! آقای میلانی ... فکر نکردید که دیگر جای خالی در بدن من نمانده برای برچسب چسباندن؟

شما که دوست هستید ... گذشت کنید و برای دشمنان هم جایی بگذارید ... هنوزخیلی برچسب بی ناموس و بی غیرت و کافر و نجس و حرام لقمه و ترسو مانده که از حضرات غیر دوست دریافت کنم . )

به هر حال آقای میلانی احساس می کنند چون من مشی مسلحانه را به دلیل ترس یا عدم اعتقاد نمی پذیرم ، به این نتیجه می رسم که باید روشنفکران را تخریب کنم .

آقای میلانی ... نمی دانم چطور است که شما از بین ده ها راه ، آن یکی را انتخاب می کنید که بی ثمر تر است ... و بیشتر این را نمی دانم ، که چرا راهی را که احتمالا می توانسته اید انتخاب کنید ، به من هم نسبت می دهید .

خوشحالم که از واژگان لنینیستی استفاده نکردید ، چون نمی توانم اپورتونیست بودن را تحمل کنم .

و البته باز جای شکرش باقیست که شما ، مثل دوست مشترکمان به این نتیجه نرسیدید که من خود زنی کرده ام .

این دوست گرامی ، حق دوستی را کامل به جا آوردند ... از نظرشان وقتی من روشنفکران غیر مسئول را به سخره می گیرم ، دارم خودم را مسخره می کنم .

و دلیلشان چیست ؟

دلیل : چون من در اشاره به روشنفکران از واژه کلاه هم استفاده کردم :

(( روشنفکر بودن کار سختیه ... اما فکر می کنم سخت تر، اونه که روشنفکر کلاهش رو برداره و بره پیش مردم و کمی از اون سر نورانی اش رو به مردم هدیه کنه ))

ایشان احساس کردند که چون من هم کلاه روی سرم می گذارم ، پس من خودم را مسخره کرده ام .

به هر حال برایم جالب بود کسی با آن سطح دانش ، چطور کنایه کلاه روی سر روشنفکر را درنیافت ...

و اصلا چطور احساس کرد من به قصد خودزنی رفته ام برابر چندین نفر مخاطب ...

نمی دانم ! آیا کسی پرونده های سنجش هوش من را در اختیار عموم قرار داده ؟ باور بفرمایید

آی . کیوی من طبق آخرین سنجش خیلی بیشتر از پنجاه بوده است .

به هر حال ... برگردیم سر بحث خودمان ...

به پیشنهاد امید میلانی پیشتر می رویم :

آیا همین روشنفکر ها که مسئولیتشان ایجاد آگاهی است ، توان انجام آن را دارند ؟

در این بخش آقای میلانی با گزاره پیش فرض من دچار مشکل می شوند ...

می توانم بپرسم مسئولیت روشنفکر چیست؟

خوردن و خوابیدن و پزیدن و مخیدن ؟

روشنفکر مسئول ، آن کسی است که در کافه ها طنازی می کند ؟

من به این دسته از روشنفکران تاخته ام . شدیدا ...

بسیاری از دوستان من کافه نشین هستند و در نظر من کاملا قابل احترامند و نیز خیلی هم فعال هستند ... اصلا چرا فقط دوستانم ؟

احمد شاملو هم کافه نشین بود ... در مهد نظریه پردازی هم ، جایگاه روشنفکر کافه بوده ...

به کافه کاری ندارم ... اتفاقا در شرایط موجود ، کافه نوعی دانشگاه آزاد است . محلی است که می توان در آن کمی آزادی تنفس کرد . می توان در آن چند همفکر دید و به بحث نشست .

در کافه می توان حوادث بزرگی را رقم زد ... اگر فقط خودنمایی حذف شود .

مشکل من در کافه ها ، آن کسانی هستند که روشنفکری را لباس خود کرده اند . چندین جلد کتاب می خوانند . دم از آزادی می زنند . برای آزادی زندانیان امضا جمع می کنند .

اما روزتحصن غیبشان می زند . روز اعتصاب پشت میز نشسته اند . نشسته اند تا فلانی بالاخره اعدام شود و آه و زاری راه بیاندازند .

اینها ، همانهایی هستند که روز تشییع جنازه شاملو فلان کتابفروشی را از کتب شاملو خالی کردند .

همانهایی هستند ، که زمان اخراج رئیس گروه تئاتر دانشگاه سوره در سال هشتاد ، به خاطر آزادی سیگار کشیدن و ... گفتند گور پدر رئیسی که به خاطر حقوق ما اخراج شد ؛ و او را تنها گذاشتند .

خیل عظیمی از این روشنفکران خوش گریز دیده ام . در دانشگاه ، در کافه ، در محل کار ، در مهمانی ، در جلسات و در هر جا که دلتان بخواهد ... همانهایی که شعارهای انقلابیشان را پشت در مستراحهای دانشگاه آزاد و تهران می نویسند !

معلوم است که به اینها می تازم.

وظیفه روشنفکر چیست ؟ خواندن و خوردن؟

مگر نمی توانیم مارکس را یک روشنفکر بدانیم؟ آیا مارکس مسئول دانش اش نبود ؟

همانطور که قبلا گفتم ، روشنفکر هم کارگر است . کارگر ذهنی ... اطلاعات مواد اولیه او هستند ... و وظیفه او تولید و یا تغییر اندیشه است .

یا حداقل اگر این کار را هم نمی تواند بکند ، خب ! چرا وقت دیگران را با مزخرفاتش بگیرد؟

روشنفکری که خودش را به یک لقمه نان می فروشد ، به چه حقی دیگران را دعوت به انقلاب می کند ؟ آنها خوش فروشترند ؟ قیمت انسان آزادی خواه نزد دیکتاتورها بالاتر است ؟

روشنفکری که تولید ندارد ، مصرف کننده بی خاصیت است .

آنچه روشنفکر تولید می کند را هم که گفته ام .

ادامه می دهیم :

شاید حتی بد نباشد روشنفکری را یک شغل [با کارکرد آگاهی‌دهی به مردم] بدانیم ...

پناه بر پناهگاه ! باز هم تغییر در جملات من ... جدا شده البته ... ولی تفسیر شده ...

به هر حال با این تفسیر مخالف نیستم و می پذیرمش ... اما اصل عمل مناسب به نظر نمی آید .

بله ... بهتر است روشنفکری را یک شغل بدانیم با کارکرد آگاهی دادن به مردم ، تولید و تغییر اندیشه ، شناخت هستی ... و کاملتر و خلاصه تر اینکه با وظیفه شناخت و شناساندن ...

و در ادامه همین بخش ...

نمی فهمم این چه دسته گلی است که آقای میلانی برای من فرستاده و من را با لنین مقایسه کرده ... سپاسگزارم ... حالا دیگر نه این قدر ... کوتاه بیایید . من سر و صورتم پر موتر از لنین است . ولی باز هم ممنون ...

به هر حال ، من با نظر لنین در مورد هنر رئالیستی اصلا موافق نیستم .

خودم فانتزی را بیشتر می پسندم . داستانهای تخیلی را تاثیر گذار تر می دانم . و اساسا دلبستگی خاصی به هنر پست مدرن ، از نوع اروپایی اش دارم . البته نه طبق تعریف فقط یک متفکر ... عاشق همان دزد بودنی هستم که مارتا گراهام می گفت .

نظرم را پیش از این در مورد آگاهی گفتم ... آن بخش از آگاهی که مدتهاست دلبستگی من شده ، آگاهی فرهنگی و آگاهی جنسیتی است . و البته معتقدم ایجاد این اگاهی ها ، وابسته به ایجاد آگاهی در زمینه های دیگر است .

در مورد هنر رئال هم ( اینجا را جای بحثش نمی دانم ) خلاصه بگویم که، به نظر من امروز تنها می تواند حوصله مخاطبانش را سر ببرد و پس زننده باشد تا جذب کننده ... و وقتی جذب نکند ، چطور می خواهد به مخاطب آگاهی بدهد ؟

امید گرامی ،اینقدر تن لنین را با یاد آوری اشتباهاتش نلرزانید ... میدان سرخ خراب شد بس که لرزید...

حالا تازه می رسم به نظر خودم درباره آگاهی که آقای میلانی حدس زده اند! ( در ادامه همین بخش )

خوب است که با دفاع من از کمونیسم ، فهمیدید به آن اعتقاد هم دارم.

به هر حال ، اکنون به طور قاطع اعلام می کنم ، بنابر دلایلی ، فمینیسم را عملی تر و کار آتر و انسانی تر از کمونیسم دریافته ام . و چند وقتی می شود که دیگر یک کمونیست علاقه مند به فمینیسم نیستم و یک فمینیست هستم .

و اصل اول را در حرکت ، مبارزه با فرهنگ و نظام مردسالار و محورهای قدرت مردانه می دانم ...

در ادامه باز هم به همان ورطه مقایسه در غلتیده ایم .

پاسخم را در این مورد تا اینجا داده ام ، اما یک دوباره گویی دیگر می کنم ، تاهم یاد آوری باشد و هم اشاره و هم شاید بر طرف کننده شبهات ...

آگاهی از نظر من آن چیزی است که مردم را نسبت به هستی شان و خودشان و جایگاه خودشان در آن هستی ، دانا کند .

و باز می گویم آگاهی برای من بازه بازی تعریف شده ... در تاریکی نمی توان رنگها را شناخت .

واژه هستی و شناخت آن را خیلی گسترده می دانم . ( امیدوارم این مسئله را به پر و پای فیلسوفان دیگری نپیچانید و دوباره هستی را تفسیر به رای نکنید . هستی آن چیزیست که هست . مثل درخت ، مثل آب ، مثل اندیشه ، مثل کلمه ، مثل میل جنسی ، مثل غذا ، مثل کوه ، مثل علوم و ... )

و قبلا هم گفته ام چه کافه نشین هایی را مورد حمله قرار داده ام . کافه نشین هایی که حتی شناختشان نسبت به خودشان و محیط اطرافشان ، مورد تردید است . چون چشمهایشان را بسته اند و دهانشان را باز کرده اند . چون به علت سرد بودن هوا ، ظهر زمستان را شب کویر می دانند .

کافه نشین هایی که معتقدند نیچه دشمن زنها بوده ، و احتمالا یک بار هم سعی نکرده اند بفهمند سالومه چه تاثیری در سرنوشت اندیشه های او داشته ...

کافه نشینهایی که تعریفشان از کمونیسم ، معنی سوسیالیسم می دهد.

کافه نشینهایی که فمینیسم را ضد مرد بودن می دانند .

اینها چه سودی می توانند برای جامعه داشته باشند ، غیر از آنکه نان جامعه را می خورند و به جامعه دروغ می گویند و اندیشه ها را آن جور روایت می کنند که دلشان خواسته ؟

آگاهی دادن اینها چگونه است ؟

تصویر اینها از نابرابری و بی عدالتی چیست ؟ اینکه حق ندارند دوستشان را وسط خیابان ببوسند؟

خیلی جالب است ... من کسانی را می شناسم که شبها آن قدر خسته اند از کاردر شرایط غیر انسانی ، که در رختخواب حال ندارند همسرشان را ببوسند .

اینها آزادی را با ولنگاری اشتباه گرفته اند و برابری را در قد و هیکل می دانند احتمالا ...

این عزیزان همان خلق خوش گریزند .

هیچ ربطی هم ندارد که کمونیست باشند یا نباشند ... گر چه مایل نیستم این را بگویم ، اما معتقدم شریعتی خیلی مسئول تر و انسان تر از فلان روشنفکر کمونیست است که اندازه سبیلش تضمین چپ بودنش است و من را به خاطر ریشم حزب اللهی می داند و خودش پشت کسی را که برای حق او مبارزه کرده خالی می کند تا بتواند در دانشگاه راحت تر سیگار دود کند .

شریعتی هر کاری کرد ( درست و یا نادرست ) در کنارش یک جاهایی هم اندیشید ... حالا اگر در اندیشه او زن آن قدر پیشرفت داشته که دیگر از دنده چپ مرد نبوده و از اشک مرد بوده ، مشکل دیگری است .

این همان جایی است که شریعتی نقاط ضعف اندیشه اش را و اسارتش در یک اندیشه سنتی را آشکار می کند . لباس عوض شده ، اما تن همان تن است ...

و اینجا دقیقا وظیفه یک روشنفکر دیگر است که بیاید از ریشه این افسانه ابلهانه را مورد تردید قرار دهد به چالش بکشد و تو خالی کند .

وظیفه یک روشنفکر دیگر است که بیاید اندیشه یک روشنفکر هنوز گیر افتاده را به نقد بکشد و نگذارد بر دیگران تاثیر منفی داشته باشد .

می رویم سراغ بخش بعدی ، در حالی که من بیشتر به جناب لنین شبیه می شوم . ( یکی یه لیوان آب برای من بیاره ! این مقایسه حسابی توی گلوم گیر کرده ... کلی هم ذوق کرده ام ها ... ولی می ترسم از این که پس فردا بگویند دچار خود بزرگ بینی شده ام ... )

مردم ما قرار نیست همه شان دریدا خوانده باشند و توان تحلیل مارکوزه را داشته باشند ...

اگر بخواهم تحلیل آقای میلانی را بپذیرم ، باید بگویم که اشتباه کرده ام ...

اما نمی پذیرم ... و فقط قبول می کنم که باز خلاصه گویی کرده ام و همین باعث شده تند بروم و موظفم که جمله ام را کامل کنم .

مردم ما قرار نیست همه شان از اول با خواندن دریدا کسب آگاهی را شروع کنند و در قدم اول توان تحلیل مارکوزه را داشته باشند .

باقی حرفم سر جایش هست . و توضیحات پیشنیم را درباره آگاهی هم البته در نظر داشته باشد و درباره آنچه "جایگاه ما در مسیر آگاهی" تعریف کرده ام .

در مورد این بخش چندین بار پاسخ داده ام . این بخش از تحلیل امید میلانی تکرار همان مقایسه و شوخی قبل است و من به اندازه کافی پاسخش را هم تکرار کرده ام ... چه درباره نظرم نسبت به رئالیسم ، و چه در مورد نظرم نسبت به آگاهی ...

گفته ام ... مردم ما ممکن است که آگاه باشند به ظلم ، اما هنوز نه کاملا به خواست این آگاهی تن داده اند و اگر هم احتمالا این مرحله را گذرانده باشند ، منابع درست برای کسب آگاهی ندارند .

حالا این منابع آگاهی را چه کسی باید تامین کنید؟

و نکته دیگر این که ... رئالیسم در نظر من تنها به درد روزنامه نگاری و نوشتن اخبار می خورد و ارائه گزارش ... که البته واقعگرایی در ذاتشان بهتر است که باشد .

و نیز برای بررسی امکان عملی اندیشه های آرمانی ... تا بدانیم در شرایط واقعی چه می کنند ...

اما در باقی موارد ، مخصوصا هنر ، رئالیسم ( آن هم در آن شرایط غبار گرفته اش ) فقط می تواند کسل کننده باشد وپس زننده ... مگر جادویی درش صورت گیرد و تغییری کند !

و اما بخش بعدی ...



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter