شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ فروردین ۱۲, جمعه

۳-تشریح يک تصوير ( ادامه )

حالا مردم ما این را می دانند ... گر چه هنوز با یک آگاهی عمومی کامل و کارآ فاصله داریم...

در اینجا دیگر مقایسه کامل شد و من در پانتئون جایگاه مناسبی را پیدا کردم .

از یک نظر راضی ام . چون اندیشه هایم که خاستگاه مارکسیستی دارند را انکار نمی کنم . و اینکه می بینم در بیانشان موفق بوده ام ، برای ام مایه خرسندی است . و اگر آقای میلانی اغراق نکرده باشند در باره لباس دوخته من ، باید بگویم از اینکه اندیشه هایم اینقدر نزدیک به مارکسیسم بوده و هست و تا این حد در بیانش راه صحیحی را رفته ام ، کاملا راضی هستم .

البته شاید این تغییر گرایش اخیر من ، کمی بحث بر انگیز باشد در این مرحله ... یکی اینکه دیگر فمینیست هستم و نه کمونیست ... و این در نظر من رد کمونیسم نبوده ... اندیشه ای نیرومند تر از کمونیسم را پذیرفته ام .

و در کنار آن کنجکاوی جدید م درباره آنارشیسم ... که دارد جذابیتهای خاصی برایم پیدا می کند . همیشه عاشق این بازنگری ها بوده ام ... باید به روز بود .

برای به روز بودن باید مدام خود را و اندیشه خود را به نقد کشید و پیشرفت داد .

فراموش نکنیم که مارکس از آغاز ادعای درستی مطلق نکرد ... و کمونیسم اندیشه ای بوده و هست که همیشه توان پیشرفت و تغییر را در خود در نظر گرفته ... و این وظیفه مخاطبان و طرفداران و تحلیلگرانش است که تغییر را در آن ایجاد کنند و یا حتی با کنار گذاشتنش خدمتی به آن بکنند و اندیشه جدیدی را جایگزینش کنند .

در ضمن اگر من شبیه مارکس هستم شاید نتوانم مارکسیست خوبی باشم!!!

و نکته آخر اینکه ، بر چه اساسی این همه از دانش نظری اندک من مایه گذاشته اید ؟

من را ترساندید آقای میلانی ! واقعا تا این حد خیاط خوبی هستم؟!!!

به هر حال ... با آن تحلیلتان از دیکتاتوری پرولتاریا موافقم ... و باید اقرار کنم اولین بار است که از اطرافیانم یک تحلیل درست از مراحل رسیدن به کمونیسم دریافت می کنم .

اما اینکه من با دیکتاتوری موافقم یا نه ...

در مورد این نظر شما ، فقط موضع مخالف را اشغال می کنم . با این نوع دیکتاتوری که توصیف کرده اید مخالفم .

با انواع دیگر دیکتاتوری نیز مخالف هستم...

بورژوا را می توان در برابر سیلان اطلاعات قرار داد و یا اینکه می توان او را خلع سلاح کرد .

این هم در همان آرمانهای دست یافتنی فمینیستی می گنجد .

وقتی فرهنگ مرد سالار قدرتش را از دست بدهد ، فرهنگ بورژوایی را نیز همراه خود به قعر می کشد .

بورژازی وقتی بازوی قدرتش ، یعنی فرهنگ بورژایی را از دست بدهد ، و از آن سو وقتی در یک جامعه اشتراکی گیر بیفتد ، خلع سلاح شده و نابود می شود.

خیلی دست نیافتنی به نظر می آید ؟

در نظر من که چنین نیست . فقط باید کمی به اهداف فمینیسم بیشتر توجه کرد و شکافهای موضعی را بر طرف کرد ... و مبارزه را نیرومندتر و آگاهانه تر پی گرفت .

اما در ادامه شما باز سراغ جهاد گران می روید و من را از عرش به روی فرش می آورید .

این جهادگران اول انقلاب ، یک جور فحش محترمانه است ؟ یا چیزی مثل همان برچسب لمپنیسم ؟

به هر حال ... نمی دانم چرا شما هم مثل آن راننده تاکسی محترم که معنی رفراندوم را نمی دانست ، فکر می کنید هر انقلابی باید یک آشوب و سردر گمی در پی اش باشد ؟ اساسا چرا فکر می کنید یک انقلاب باید آشوب در دل داشته باشد؟

امیدوارم اشتباه متوجه منظورتان نشده باشم . ولی اینکه بعد از به دست آوردن آزادی ، وقتی برای کسب آگاهی نداشته باشیم ، در نظر من چنین شرایطی را تداعی می کند .

یعنی آن قدر مشکلات عجیب و غریب روی سرمان بریزد و آن قدر مشغول جبران خسارتها باشیم که آگاهی برایمان در درجه بعد از اول اهمیت قرار بگیرد .

نخیر دوست من ... حداقل در اندیشه من ، این آزادی صرفا برای آگاهی کسب می شود . و اگر قرار باشد هزینه هایش آن قدر سنگین باشد که جبران آنها از اهمیت آگاهی بکاهد ، تنها می توانم بگویم که روش رسیدن به آن اشتباه بوده ...

حداقل در مسیری که من هم پیش گرفته ام ، جزو اولین پیشنهاداتم برای تغییر، اول برآورد هزینه هاست ، و بعد توان اجرا ...

به هر حال ...

نمی دانم منظور شما از انقلاب چیست ، که پس از آن فرصتی برای مطالعه و کار تئوریک باقی نمی ماند ...

یا اینکه شما بیشتر از من جسارت دارید و انقلاب را تنها مبارزه مسلحانه می دانید .

و یا کلی تر اینکه آن انقلابی که در نظرتان هست ، هزینه های سنگینی طلب می کند .

آن انقلابی که در ذهن من است اما ، یک پیش شرط دارد که گفتم .

و پیش از کسب آزادی هم نمی دانم چطور می توان آن آگاهی که به آن اشاره کردم را ایجاد کرد .

آزادی را با روشهای نو تر نیز می توان به دست آورد ... که قبلا در بحثم درباره فمینیسم گفته ام .

و اگر شما اعتقاد دارید در همین فضای خفه و در این شرایط هنوز نابرابر هم می توان آگاهی عمومی ایجاد کرد ، در صورت داشتن دلایل کافی و روش مشخص ، من خیلی مایلم که شما را همراهی کنم .

به هر حال ... در بخش بعد ، من به روش دیگری مورد حمله قرار می گیرم . این بار مستقیم تر ... و بسیار تند تر ( اگر نگوییم توهین آمیز تر )

این شور است ... شور در جستجوی شعور ...

در بخش مربوط به تحلیل! این جمله ، آقای میلانی مرا به یاد برنارد شاو می اندازند ( که اتفاقا با موضع ضد فمینیستی شان که با آن اشاره زن غرغروی مارکس ، دچارش شده بودند نیز هماهنگ است . )

همان جمله مشهور شاو که هر کس به دنبال چیزی است که ندارد ...

اما متاسفانه حتی با در نظر گرفتن این قضیه ، امتیازی نصیب برخورد غیر اصولی آقای میلانی نمی شود .

آقای میلانی ... به نظر می آید شما شعور را چیزی مثل نان می پندارید یا نه! در مثالی دقیقتر ... مثل یکی از اعضای بدن ، مثلا چشم ... آدم وقتی چشم دارد که دیگر دنبال چشم نمی رود ، چشم چشم است و اگر از آن خوب مواظبت شود دیگر نیازی به بهتر شدن هم ندارد .

اما دوست گرامی من ... شاید شعور کمی متفاوت باشد با مثلا چشم ( مثلا این بالش از اون بالش مساوی تر باشه )

شعور یک حد مشخص ندارد که وقتی کسی به آن حد دست یافت ، دیگر کارش تمام شده باشد و نیازی به کسب شعور بیشتر نداشته باشد . لازم است عین واژه شعور را معنی کنم ؟ ( دانستن ، دریافتن ، ادراک )

دانستن به نظر شما تمام می شود ؟ و اگر کسی به دنبال دانش باشد ، یعنی هیچ دانشی ندارد ؟ یعنی می توانیم بگوییم تمام دانشجوهای کارشناسی ارشد ، شعور ندارند ؟ چون به دنبال شعور بیشتری نسبت به دانش دوره کارشناسی هستند ...

اگر کمی دقیق تر فکر می کردید و یا غیر مغرضانه برخورد می کردید و قصدتان فقط چیزی شبیه به تخریب من نبود ، شاید این سوالات برای من پیش نمی آمد .

لحن این بخش از نوشته شما آن قدر تمسخر آمیز و توهین آمیز است که پاسخ دادن به آن را مثل پذیرفتنش می دانم .

اما به هر حال؛ به خاطر آن که به قصد دوستانه تان آگاه هستم ، این برخورد را نادیده می گیرم و با چند یاد آوری و شاید تحلیلی دیگر ، پاسخ این بخش را هم می دهم .

همین چند خط پیش ، نظر خودم را گفتم ، که به دنبال شعور بودن ، نافی شعور مند بودن نیست . چون شعور حدی ندارد که کسی به آن حد دست پیدا کند و بگوید من دیگر نیازی ندارم به جستجوی شعور ...

بعد بازی امید میلانی با کلمات ، آغاز می شود .

به هر حال ، همان اول نوشته تعریفم را از آرمان ارائه دادم و آرمانگرایی کور را تشریح کردم و نیازی به دوباره گویی احساس نمی کنم .

می ماند این آرمانگرایی کور که می ترسد از فکر کردن به عواقب کار ...

شما را دعوت می کنم به خواندن دوباره متن حاضر از آغاز تا همین جا ... مگر پیدا کنیم آن جایی از عقاید من را که طرفدار بی محابا جلو رفتن و نیاندیشیدن به عواقب است ...

تا تکلیف دوستانی که به من لقب محافظه کار می دهند هم روشن شود و بفهمیم من محافظه کارم یا آرمانگرای کور...

باز اعتراض می کنم نسبت به لحن تمسخر آمیزتان ... یعنی چه انقلاب دیر می شود ؟

دوست گرامی ... آن آرمانگرایی که شما تعریف می کنید ، چیزی مثل همان انقلابی است که معتقدید پس از حادث شدنش فرصت کسب آگاهی پیدا نمی شود .

بله آرمانگرای کور ، ممکن است به این فکر کند که انقلاب دیر نشود ، اما به طور قطع با همین لحن هم از انقلاب سخن خواهد گفت . انقلاب دیر نشود مثل نفخ کرده ام و مثل مدرسه ام دیر شد .

مهم نیست چه انقلابی ، در راستای چه اهدافی ... این موجود انقلابی که شما توصیف می کنید همان انقلابی است که می رود آمریکا تا جلب حمایت کند .

این موجود انقلابی هنوز در فکر قدرتی است که می خواهد خودش صاحب شود . این انقلابی کسی مثل خانم عشرت شایق است که احتمالا خود را سردمدار جنبشهای فمینیستی ایرانی می داند !!! چون وارد بدنه قدرت شده ...

انقلاب مورد نظر شما ، هنوز درگیر اقتدار است ... چون مهم است که هر چه زود تر انجام بگیرد و دیر نشود و مهم نیست در راستای کدام اندیشه ... و حتی می توانم بگویم آرمانگرا هم نیست که کور و بینا بودنش تفاوتی در موقعیتش ایجاد کند .

این همه مسیر را طی کردید که در آخر من را مدافع آرمانگرایی کور نشان بدهید .

اما مشکل اینجاست که نه شوری که من می گویم همان شوری است که شما تعریف می کنید و نه آرمانی که می گویم هما ن آرمان ... انقلابی که از آن دفاع می کنم آن قدر حساب شده است که پس از آن فرصت برای کسب آگاهی می ماند ، چون آزادی برای آگاهی و آگاهی برای آزادی بیشتر است ، اما انقلابی که شما تعریف می کند ، انقلابی احتمالا خونریز و ویرانگر است که پس از احتمالا پیروزیش ، باید تمام وقتش را به باز سازی و جبران خسارات بگذراند و وقتی برای هدف اصلی اش باقی نمی ماند .

بله ... این انقلاب که شما گفتید دیرش هم می شود ... چون هدف اصلی برایش بهانه ایست برای کسب قدرت ... به گونه ای حرکت می کند که وقتی و امکانی برای پرداختن به هدف نمی گذارد .

مثل همان مردی که به خاطر شرط پدر دختری که دوست داشت ، تمام زندگیش را به خریدن ماشین گذراند و اساسا اصل عشق را فراموش کرد .

آنچه من همیشه در جبهه مخافش خواهم نشست ، شعور منفعل است ...

به آخرین بخش می رسیم .

پیش از هر چیز ، چون قرارم این بود که تا آنجا که ممکن است از ساختار خود آقای میلانی برای نقد نوشته شان استفاده کنم ( گر چه آن را روش انتقادی سالمی نمی دانستم ) ، می خواهم القا ب و برچسبها را و کسانی را که با آنها در این متن مقایسه شدم ( وخواهم شد در این چند خط آخر ) فهرست وار ، تا آنجا که ذهنم یاری می کند بیاورم .

جهادگران اول انقلاب

آرمانگرای کور

لنین

مارکس

بنیانگذار استبداد استالینی ( در نقش لنین )

احمد شاملو

فریدون تنکابنی ( فریدون دیگر؟ )

جلال آل احمد

الاغ آسیاب

اپورتونیست !

کلا ، کمونیستهای روس!

کلا ، چپهای دهه چهل و پنجاه. ( اتفاقا بعضی دوستانم به خاطر نوع لباس پوشیدنم و مدل سبیلم وقتی که ریش نداشتم ، من را با آنها مقایسه می کنند!)

معرف تفکرات آن متفکران ! ( ضد ایدئولوژی ها )

یک جاهایی تنه زده به مدرنیست متاخرها وپست مدرنیست های فرانسوی و یک نمه آمریکایی ( این آخری خیلی فجیع بود ! )

تا همین جایش هم بخواهیم حساب کنیم ، من را می توانید به جای ساسان . م . ک . عاصی ، شتر گاو پلنگ بخوانید .

من ایشان را هم یاد شاملو می اندازم و هم یاد آل احمد ... هم اپورتونیستم و هم شبیه لنین ...

هم کمونیستم و هم شبیه جهادگران اول انقلاب ( شاید منظور کمونیستهایشان بوده! )

درصد تناقضات بالاست ... واحتمالا خودم مسئولش هستم ، چون از اول امکان وجود تناقض در امر واحد را بررسی کردم .

اما دیگر نه تا این حد ... عمه من می توانست عموی من باشد اگر ... اما نمی توانست عمه و عموی من باشد هم زمان ...

شاید تنها چیزی که کل اینها را در بر بگیرد ، همان اپورتونیست باشد ( کارتان را راحت کردم ! )

اما سوال من این است که آقای میلانی با خواندن احتمالا وبلاگ من و دو یادداشت از من ، چطور فهمیدند که من اپورتونیستم؟

تا آنجا که به خاطر می آورم ، هر جا که قدرتی بوده ، پیش از آنکه فرصت تمایل در من پدید بیاید ، برخوردی کرده ام که منجر به اخراجم از حوالی قدرت شده ... یعنی اگر می خواستم اپورتونیست باشم هم به خاطر زبان بی بندم ، فرصتش را از دست می دادم .

شاید در عمل اپورتونیست نیستم و در اندیشه هستم .

این تناقض که ممکن است ...

اما یک سوال ... آیا یک اپورتونیست ، هیچ وقت مواضع خودش را به طور صریح روی کاغذ می آورد و در اختیار دیگران قرار می دهد ؟

اگر می خواستم اپورتونیست باشم ، بهتر نبود مثلا کمی هم هیزم برای آتش کافه نشین ها می بردم به جای خاک ریختن روی بساطشان ؟

ادامه بدهیم ...

دست آخر ، من مثل روشنفکران چپ دهه چهل و پنجاه می شوم .

هم زمان مثل آل احمد و شاملو ...

به هر حال ، مشکل اصلی در آغاز، ظاهرا این است که من به کافه نشینی خوابالود حمله می برم ( البته قهوه خانه برو هم نیستم ، که این خودش احتمالا یک ایراد است ) به جای دفاع از نظراتم ،با کوبیدن مخالفانم از پاسخ دادن به آنها خودداری می کنم و همان اندیشه های پیشین را بدون هیچ تغییری به مردم عادی تحویل می دهم .

بعد دلایل آمده اند .

اما در انتهای همین مسئله ، می شوم مثل الاغ آسیاب ... چرا که در نبود تئوری ( از اول آقای میلانی این پیش فرض را قرار داده اند که من با تئوری پردازی مخالفم ) هیچ حرکت به جلو و تغییری در اندیشه های من و امثال من پدید نمی آید و دوباره بر می گردیم به همان روشهای کهنه (احتمالا آن روشها کلا ایرادی نداشته اند ، غیر از قدیمی بودنشان ، پس در بخش اول ایرادی به من وارد نبود اگر این روشها کهنه نشده بودند . )

مایه خرسندی است ، که تا همین جا به اندازه کافی درباره مواضعم توضیح داده ام و اینجا اگر هم بخواهم چیزی بگویم ، نمی تواند تغییر مسیر از سر جبن تلقی شود ( چون تایید همان قبلی هاست ، البته اگر ایرادی نداشته باشد .)

پیش از این روشنفکر غیر مسئول را تعریف کردم و همان جا گفتم که چرا بر او می تازم .

در آغاز گفتم که شعور منفعل چیست ... و چرا شعور منفعل نه تنها بی مصرف است ، بلکه به خاطر فقط مصرف کننده بودن و نداشتن تولید ، آسیب رسان هم هست .

اعلام کردم که تولید و فعالیت ، حتما جامه دری و یا بیل زنی نیست ... و همان طور که کارگر یدی داریم ، کارگر فکری هم داریم ... و تولید کارگر فکری اندیشه است و تغییر اندیشه و پیشرفت آن و ایجاد حرکت و در کل شناخت و شناساندن ...

اما حمله اصلی در آخرین قسمت متن می شود ( و انصافا زیرکانه هم هست .)

در ابتدا تعریفتان را از روشنفکران بیمار ، کمابیش می پذیرم .

اما روش بحث آنها را هذیان گویی نمی دانم ... مسئله اینجاست که در ذهن ایشان ، تصویر کاملی از موضوع مورد بحث نیست و در نتیجه نقشی که می زنند ناقص است ... هذیان گویی ، حداقل یک اشراف معمولی بر کل موضوع می خواهد تا بعد بی نظم و آشفته همچون هذیان بیان شود .

اما این اِشراف در این دسته موجود نیست ، همانطور که پیش از این اشاره کردم .

حمله زیرکانه آقای میلانی ، در همین جمله آخر است ... که نوشته من را شبیه به نوشتار همین روشنفکران خرده بورژوای بیمار می دانند .

پاسخ به این تحلیل را در آغاز متن حاضر داده ام ، تا مگر تصویر شاید مغرضانه آقای میلانی را کمی دچار تغییر کنم .

به هر حال بعید می دانم آن روشنفکران ، همین قدر اشراف را هم بر متون خودشان داشته باشند .

گفتم ... بیماری متن را می پذیرم ... چون نویسنده اش دارد زندگی ای بیمار ، هستی ای بیمار و جامعه ای بیمار را تصویر می کند ... و اگر ایراد بر این وارد می دانید ، در نظر مثل این می آید که به یک فلج مادر زاد بگویید چرا قهرمان دو و میدانی نمی شوی؟!!!

در این فضای بیمار ، نوشته سالمی اگر پدید بیاید ، به نظر من ، نشان دهنده کوری نویسنده اش و یا نیم مردگی اوست ... چون همانطور که گفتم ، یک کارگر فکری هم ( که نویسنده را هم در بر می گیرد ) باید مواد اولیه را دریافت کند برای تولید ... و مواد اولیه کار یک نویسنده چیست ؟

یک نویسنده هر چقدر هم که سالم باشد ، اگر در جامعه ای بیمار زیست کند ، راهی ندارد جز خلق یک نوشتار بیمار ...

در آغاز متن بیشتر ( و از زوایای دیگر ) در این باره توضیح داده ام که اگر فراموش کرده اید ، پیشنهاد می کنم قبل از پیش داوری ، دوباره خوانی کنید .

همین جا متن انتقادی آقای میلانی پایان می گیرد .

اما من هنوز چند نکته برای بیان دارم .

اول اینکه ...

آقای میلانی سپاسگزار مهربانی شما هستم ، که با این انتقاد حیرت انگیزتان ، وقتی را که من می توانستم به مطالعه و یا اتمام یک تحقیق و یا حتی خواب بگذرانم ، اختصاص دادید به نوشتن مطلبی طولانی برای اعاده حیثیت از خودم و اندیشه ام ، که البته خیلی هم برایم مهم بود و هست .

امیدوارم بحث های ما با همین قوت ادامه پیدا کند ، چون معتقدم این آشنایی و بحث ها می توانند بسیار ثمر بخش و سودمند باشد .... اما در شرایطی بهتر و دوستانه تر و بدون مقایسه و بمباران ...

و نیز در راستای اهداف اجتماعی و غیر شخصی ...

احساس می کنم می شود به جای پی گیری بحثهایی کاملا شخصی که شاید سودی هم برای دیگران نداشته باشد ، و نیز به جای تیغ بر هم کشیدن ، به کارها و مسائلی فکر کنیم که سودی هم برای دیگران داشته باشند .

چه در وبلاگستان و چه در دنیای واقعی تلخ امروزمان ...

از سوی دیگر ، علیرغم آن که روش انتقادی شما را سالم درنیافتم ، چون یک متن واحد را تکه تکه کرده بودید و کلیت آن را از آن گرفته بودید ، که همان طور که در نوشته ام به آن اشاره کردم گاهی اوقات قدرت انتقاد شما را زیر سوال می برد و گاهی اوقات منجر به تفسیر به رای می شد ؛ با این حال .... در نوشته خودم سعی کردم از روش شما پیروی کنم . یکی به این علت که شکل متن شما اینگونه ایجاب می کرد و دیگر از آن رو که می خواستم شما را برابر روش خودتان قرار دهم ... و نیز خودم روش شما را تجربه کنم ...

نتیجه تجربه من این بود :

در روش شما ، انتقاد بسیار ساده تر می شود ، چون ذهن مجبور نیست یک ساختمان کامل را بررسی کند. ضمنا در جزیی نگری و حذف کلیات ، ایرادات خواه نخواه پدید می آیند و متن گاه به نقض خود می افتد که تمام اینها نقاط ضعف خوبی برای انتقاد هستند...

علیرغم آن که یک جمله نسبت به متنی که درونش قرار دارد سنجیده می شود و متن در برگیرنده آن می تواند موید آن و توضح دهنده آن باشد ، در روش شما مشاهده کردم که جمله می تواند از متن اصلی جدا شود و تمام ارزش خود را از دست بدهد و به چیزی سراسر ناقض خودش تبدیل شود .

البته اقرار کنم ... من در نوشتارم سعی می کنم به یک سردر گمی نظام مند دست پیدا کنم و در ضمن تلاشم این است که نوشتارم خطی نباشد و به حرکت کاتوره ای شبیه شود ... وهمین تلاش متن من ، به شما کمک کرده در پیش گرفتن چنین روشی ...

اما در هر حال ، این روش نقد شما ، که توسط برخی نقد مخالف یا به قول ساده تر بعضی دیگر نقد نه گو و یا در شکلی دیگر ، انتقاد محسوب می شود ، روشی قدیمی بوده که در قبال متنهای منسجم تر هم به کار رفته و اغلب در تخریب آنها موفق بوده ... به همین خاطر هم من از آن به عنوان انتقاد کوبان یاد می کنم .

و راستی ... امیدوارم این مقابله من و شما آقای میلانی ، دوستانمان را به یاد شبکه های ماهواره ای و اپوزیسیونهای خارج از کشور نینداخته باشد !!!

و نیز نمی دانم شما چه پاسخی دارید به من بدهید در مورد توهین ها و برچسبهایی که نثار من کردید ... دلیل یا پاسخی دارید؟

اما آخرین حرف ...

می خواهم مسئله ای را بگویم ، شاید جدا از تمام این نوشته و پاسخ طولانی ... و حتی شاید سراسر ناقض آن ...

آقای میلانی

آیا شما حاضرید کسی را به قتل برسانید ؟

آیا حاضرید کسی را که باعث مرگ هزاران نفر شده به قتل برسانید ؟

اگر کسی را در حال کشتن شخص سومی و یا آزار او ببینید ، و بدانید تنها راه نجات شخص سوم ، کشتن آن فرد آسیب رسان است ؛ آیا حاضرید آن شخص آسیب رسان را به قتل برسانید و یا حتی همانگونه آزارش دهید ؟

چه گوارا یک پزشک بود . شاید اگر او در دنیایی بی تبعیض و آزاد و عادل زندگی می کرد ، تنها خونی که می ریخت ، خون دندانی فاسد بود ...

اما او مجبور شد خون افراد زیادی را بریزد و باعث مرگ افراد زیادی شود . افرادی که دشمن خلق و انسان و آزادی محسوب می شدند و نیز افرادی که یاران انسان بودند و در آخر خون خودش ...

آیا چه گوارا مرتکب خطایی بر ضد انسان شد ؟

نمی دانم ...

به قول یکی از اساتیدم

(( انسان کی ترازوی مناسب را پیدا می کند ؟ ))

آقای میلانی

فکر می کنید من در اعماق وجودم ، حتی تئوری پردازی بدون عمل را عین انفعال می دانم ؟

اما در شرایط حاضر ، به نظرم چنین برخوردی عین انفعال است .

و در شرایطی که می بینم خون یارانم یکایک می ریزد و جان یارانم به تار مویی بسته ...

چگونه می توانم با انفعال موافق باشم ؟

یک سوال قدیمی ... آیا مذهب در تمام اشکالش و از آغاز ، دشمن بشر بوده ؟

می توانم بگویم نه تنها چنین نبوده ، بلکه در خیلی موارد باعث پیشرفت بشر هم شده ...

اما آیا در شرایط حاضر در مثلا کشور ما و در زمانه ما ، مذهب هنوز ثمر بخش است ؟

می توانم بگویم نه ... و اتفاقا یکی از چشمه هایی است که این درخت مرگ را سیراب می کند .

این سوال را مدتها پیش در مقاله ای راجع به فمینیسم و اسلام بررسی کرده بودم .

اسلام در زمانه ای که دختران زنده به گور می شدند ، خیلی پیش رو بود .

اما اکنون در کشورهای اسلامی ، یکی از مهمترین عوامل زیر پا گذاشته شدن حقوق زنان است .

روزی می خواسته یار باشد و امروز دشمن شده ...

آقای میلانی ...

باید به این سرنوشت تلخ خندید ؟

برشت گفت :

دریغا !

ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم

خود

مهربان شدن

نتوانستیم!

به رفیق عزیزم گفتم (( شاید پیشرفت ما نسبت به دوره برشت این باشد که امروز با هم مهربان باشیم .امروز می توانیم مهربان باشیم ...))

خود من ، تا دو ماه پیش اصل تمام داستانهایم مهر بود و آزادی ...

چه شده که اینگونه به خروش تن داده ام و دعوت می کنم به فریاد ...

به هر حال ... طاقت آن را دیگر ندارم که ببینم خون یاران در سکوت می ریزد ...

وقت آن رسیده که دست هم را بفشاریم و قدم در همان راه بی برگشت بگذاریم ... و سنگ را بگردانیم و رازی نو بر آن بنویسیم ...

مهر من به یارانم ، در شرایط حاضر این است که تنهایشان نگذارم ... همیشه همراهشان باشم ، صادقانه ...

اگر توانستم آگاه کنم و جسارت دهم ...

و یاران آگاه و جسورم را یاور خوبی باشم .

شاید دیگر وقت آن رسیده که یا آزاد شویم و حتی بمیریم و یا بمیریم در اسارت ... یعنی وقت انتخاب رسیده ... با همین کوله بار خالی ، شاید وقت حرکت رسیده ...

آتش را نزدیک حس نمی کنید ؟

برایتان بهترین آروزها را دارم .

وبرای همه آرزوی پیروزی .

به امید همبستگی برای آزادی و برابری .

این شعر هم که اولین روز سال نو نوشتم را ، در آخر آخر ، تقدیم می کنم به بهترین رفیق عزیزم که از من خواست آن را در وبلاگم چاپ کنم ، و نیز از طرف او ( امیدوارم رضایت داشته باشد ) تقدیم می کنم به تمام یاران و دوستان ...

تنها به یک دم ..

یک لحظه ...

سالها دل خوش ...

آه ...

بهار را وداع گفتن چه تلخ ...

هنوز سرد ...

مردم و خیابان ...

و نوروز ..

تنها چون فرو افتادن پرده ای ...

به عظمت تنها یک حرکت کوچک عقربکی لاستیکی یا فلزی !

بهاری نیست اگر جوانه نزنیم ...

در انتظار چه ؟

انتظار ...

این تخدیر مداوم بشر ...

باید ...

باید ..

یا برخاست ..

و یا مُرد .

شعر : 1 فروردین 1384



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter