نشسته ام و هی سیگار آتش می زنم و خیره شدم به مانیتور ... ترانه " قایقی بر رودخانه " بیشتر از بیست بار تکرار شده ... حوصله ندارم گوش کنم ببینیم چیزی از متنش سر در می آورم یا نه ... از همان اسمش خوشم آمده ...
برای خودم شعری جدید برايش می سازم ... من توی توفان گیر کرده ام ... اینجا که من افتاده ام رودخانه است یا سنگلاخ؟
سوراخ سوراخ شدم بس که خوردم به سنگ ...
آشوبی در دلم بر پاست ... نمی دانم چه کار کنم ... فایل نامه هایم به بهترین دوستم و عشقم را مرتب می کنم.
سه تا کپی از آن برداشتم که اگر یک وقت مشکلی برای کامپیوترم پیش آمد ، آنها را از دست ندهم. نمی توانم با او حرف بزنم .
فکر می کنم یک نامه دیگر برایش بنویسم . چیزی به ذهنم نمی رسد . نگرانش هستم . امروز احتمال این که مشکلی برایش پیش بیاید بود . خودش گفته بود به من ... قرار بود در مسنجر برایم پیغام بگذارد . اما خبری نیست هنوز ...
اولین شبی است که قرار است صدایش را نشنوم .
حالا دارم دوباره فکر می کنم . به تمام بحث هایمان ... به تمام دلیلهای عاقلانه و محکمی که می آورد ... دارم فکر می کنم به تمام بزرگی و بزرگواریش ...
راستی ! چرا من خانه نشین شدم؟ نگرانم ...
خوشحالم که او سر رسید و من را از کنج خانه بیرون آورد ...
نمی فهمم ... یعنی واقعا تصمیم گرفته بودم چشمم را روی همه چیز ببندم و سکوت کنم ؟
به چه قیمتی ؟
قتل عامهای دهه شصت شده بود خوره روحم ... باور نمی کردم ... یعنی آن همه انسان کشته شدند فقط برای عقیده شان و عشقشان به آزادی ؟
بعد تمام قتلهای بعد از آن ... فروهر ها و دیگران ... کوی دانشگاه ... و حالا امروز و هنوز هم ...
من کجا بودم ؟ شما ها کجا بودید؟ ما کجا هستیم وقتی کسی کمک می خواهد ؟
هر روز ، به هر گوشه ای که سرک می کشم ، یا یکی دستگیر شده و یا یکی کشته شده ...
تنها خبر مرگ ... تنها خبر درد ... تنها خبر اشک ...
قتل ، دزدی ، نا امنی ... آن هم تحت حمایت دیکتاتور !
کجا زندگی می کنیم ؟
و حالا ... عشقم هم در خطر است . دقیق به من نگفت چطور ... اما گفت تهدیدش کرده اند .
و حالا من باید چه کار کنم؟
امروز که دیگر خطر بیخ گوشم است . دیگر نمی توانم خودم را به خواب بزنم.
باید بنشینم تا اگر زبانم لال در خطر افتاد برای آزادیش امضا جمع کنم؟
باید ساکت گوشه ای بنشینم و مثل ترسوها چشمانم را ببندم؟
باید بزدلانه منتظر بنشینیم تا خبر بد بهمان برسد و بعد آه و ناله راه بیاندازیم؟
تمام امروز را او در تلاش بوده برای یاری رساندن ... او امروز برای آزادی تلاش می کرده و من مدام توی رختخواب غلت می زدم تا خوابم ببرد و دیر تر بیدار شوم.
و وقتی نتوانستم بخوابم ... نشستم از ظهر تا نیمه شب نوشتم و نوشتم و نوشتم ...
چه فایده از این همه نوشتم من؟
او دارد از جانش مایه می گذارد ... و من در اتاق گرم و نرمم نشسته ام و می نویسم؟
لعنت بر من!
به تمام سالهایی که خواندم و فقط خواندم فکر می کنم .
هیچ چیز تغییر نکرد ... حالا فرض کنم که می دانم ... اما چه سود ؟
فقط دانستن به چه کارم می آید؟
عشق من را ، فقط دیکتاتور تهدید نمی کند... بسیاری از کسانی که به ظاهر دوست هم هستند برای آزادیش دندان تیز کرده اند .
نه! این طور نمی شود ... او دارد از جانش مایه می گذارد ...
من چه کار باید بکنم؟
شما باید چه کار کنید؟
مگر شما عاشق نیستید؟
نشسته اید و می گویید (( دارم آرام زندگی می کنم ... برای چی آرامشم را به خطر بیاندازم؟))
کور خوانده اید ... خطر فقط دیگران را تهدید نمی کند.
خطر بیخ گوشمان است .
روزی که چاقو را بگذارند زیر گلویمان دیگر نمی توانیم فریاد آزادی سر بدهیم .
تا دیر نشده باید بجنبیم.
نه! من نباید همین طور این گوشه بنشینم.
صبر کن عشق من! الآن می آیم ... پا برهنه دنبالت می دوم ... نمی شود تنهایت بگذارم ... من هم با تو می آیم. با هم دنبال آزادی می دویم .