گاهي احساس مي کنم وبلاگم خيلي کوچک است.
شايد هم من خيلي وراجم.
و شايد اتفاقات سريع تر از آنچه فکرش را مي کنم پيش مي آيند.
دو روز و چهار نوشته شايد زياد باشد .
به هر حال ... من هم دوست دارم گاهي از وبلاگم استفاده شخصي بکنم.
و الآن ...
( زماني که شما مي خوانيد نه ... زماني که من داشتم مي نوشتم. )
مجبور شدم بفهمم قضيه تقابل احساس و منطق را در شرايط خاص...
يعني مجبور شدم عزيزترين احساسم را به دست منطق بسپارم.
خرسندم که در آخر ، شايد توانستم به خواست تو تن بدهم.
در اين يک موضوع خاص ، هيچ وقت خواست خودم برايم مهم نبوده ...
و اندوهگينم ... اما نه آن قدر که گيج و حيرانم...
ماجرا چه بود؟
اميدوارم ناراحتت نکرده باشم .
اميدوارم لطمه اي به رفاقتمان نخورده باشد.
راستي!
شادمانم از اين که دوستان معدودي که دارم ، حقيقتا صادقند.
هر اتفاقي که بيفتد ، هميشه براي من عزيزند.
کساني که دست دوستي با من فشرده ايد ،
خودتان خوب مي دا نيد ...
تا پاي مرگ ، پاي رفاقتم هستم... همه جوره مي توانيد روي من حساب کنيد .
اين را اينجا هم گفتم که سندش کرده باشم.
و حالا ...
نبايد ناراحت باشم ، چون به خواست دوستم تن دادم . گر چه حادثه ناراحت کننده اي را بايد بپذيرم.
ياد يک دوست قديمي به خير ...
به من مي گفت آقاي پارادوکس ...
خب! بگذار اين بار جور ديگر باشم.
اگر خواست تو واقعا اين بوده ، خوشحالم که به خواست تو تن دادم.
سپاسگزارم که به من کمک کردي ...
تو که هميشه حقيقت گو بوده اي و هستي ...
روي رفاقتم حساب کن...
هميشه!