خیلی چیزها را یاد گرفته بودم و نبودم . خیلی چیزها را یاد گرفته نبودم وبودم.
یاد نگرفته بودم برای چیزی التماس کنم.
اما یاد گرفته بودم تنها چیزی که ارزش التماس دارد عشق است .
حتی برای آزادی نباید التماس کرد . آزادی حق است و حق را باید گرفت.
اما عشق ... وقتی نبود هم یاد گرفته بودم ...
برای عشق می شود التماس کرد . اصلا عشق التماس کردنی نباشد ، دیگر عشق نیست .
ــ می دونی وقتی عاشق آزادی هستی باید به کی التماس کنی؟
ــ آره ... باید به خودت التماس کنی .
من عشق انسان به انسان را می گویم اما ...
عادت را رویش سه تا خط سیاه می کشی . عشق، عادت نیست .
اول اهلی می شوی . بعد دچار می شوی . بعد عاشق می شوی .
اهلی می شوی مثل همین اهلی باران بهار که هستی . تا تقی به پنجره می زند ، می پری بیرون و در آغوشش گرم اشک می شوی.
دچار می شوی ... مثل هوای دربند و آبشار اوسون ، در فروردین ... همیشه دچار هوا بوده ای ... نیاز نبوده برایت ... بی هوا اصلا نمی توانستی زندگی کنی ... اما هوای دربند فرودین ماه ... باید دچار باشی تا بفهمی ...
و عاشق می شوی ...
این را هم من باید بگویم ؟
عاشق می شوی ... دلت نمی خواهد پیش از او بمیری ...
ــ مگه می شه آدم عاشق باشه و عشقش رو تنها بذاره؟
نه ! نمی شود ... زنده ای به زنده بودنش ...
و عاشق می شوی و دلت نمی خواهد یک لحظه بی او زنده بمانی .
عشق یعنی تضاد . یعنی خودت باشی و بخواهی او شوی .
عشق یعنی به او زنده ای و به او مرده ای .
نه! نمی گویم ... عشق یعنی عاشق باشی و نتوانی بگویی عاشق بودن چیست.
ــ آدم چطوری عاشق آزادی می شه؟
ــ ساده س ... وقتی نیست حاضری خودتو بکشی که باشه و اونوقت وقتی می آد نیستی که ببینیش ... اما تو نبودنت هم خوشحالی که هست ... چون می دونی عشقت آزاده.
من عشق یک انسان به یک انسان دیگر را می گویم .
عشق عمومی را یاد نگرفته بودم.
می گویی عشق عمومی را تجربه کنم؟
باشد ... من عاشقم.
من عاشق همه مردم و خاکم می شوم . اصلا عاشق همه انسانها ...
ــ وقتی آدم عاشق همه آدما می شه، اونوقت اگه بخواد کسی رو بغل کنه و آروم تو بغلش بخوابه ، باید کیو بغل کنه؟
ــ باید خاکو بغل کنه ...
حالا که اینطور شد ... من حسود می شوم . به عشق عمومیم حسودی می کنم و دوست ندارم کس دیگری عاشق عشق عمومی من باشد .
دلم نمی خواهد کسی خاک را بغل کند.
تو اگر عشق عمومی داری ... خواهش می کنم تو خاک را بغل نکن ...
یک آغوش خالی و مهربان و حقیقتا صادق که بالاخره پیدا می شود . آن برای تو ...
ــ این یارو چی داره می گه؟
ــ هیچی ... داره جون می کنه بگه خدافظ ...
ــ حالا حتما باید بگه ؟
ــ صبر کن ببینیم چی می کنه...
نه! خداحافظی در کار نیست . بدرودی هم در کار نیست . به هیچ زبان و به هیچ مسلکی ، حاضر نیستم بسپارمت .
خداحافظی یعنی تمامیت طلبی ... یعنی اگر با من نیستی پس نباش!
نه! من این طور نیستم .
تازه سلام و احوالپرسیمان شروع شده ...
من که رفتن را باور نمی کنم .
من همين جا هستم . می مانم .
می آيی ؟
ــ پس بی خیال خدافظی ...
بله ... بی خیال ...
تازه سلام ...
درود و سلام ، یعنی هر جا که باشم و باشی و باشیم و باشند ، هم قدم هستیم .
درود یعنی هستی که هستم.
درود یعنی ...
يعنی قدم اول آزادی ...
يعنی دست دادن ...
يعنی دست در دست هم ...
درود يعنی ...
درود !