خوانده ايد مطلب (( وای به حالتان ؛ فمينيست ها ))را ؟
لطفا به نامش نگاه نکنید فقط و شروع نکنید به برچسب چسباندن به من و یا نویسنده آن ...
دردی که نویسنده اش از آن می گوید ، درد نبودن صداقت است .
آنچه او می گوید ، زیباترین دفاعی است از حق زنان آزادی خواه ، که خوانده ام از زبان یک مرد .
ایشان دردشان درد عشق است . و آن چه بر آن معترضند ، بی صداقتی است.
در هر جمعی هم راست هست و هم دروغ ... جمع آزادی خواهان هم از این قاعده مستثنی نیست. همیشه هستند بادمجان دور قاب چین ها و بزن در رو ها که هر جا بوی صداقت به مشامشان می رسد ، می دوند تا انگلی کنند.
کسانی که هنگام کاشتن سایه خوابند ... هنگام درو هم حتی نیستند ... اما آن گوشه کنار همیشه می پلکند تا در آخر خوشه چینی کنند.
فمینیستها هم از این گونه نا یاوران خوشه چینان ، رنج می برند و زخم می خورند.
و نویسنده آن سطور نیز خشمش را به سوی همان نا یاوران و دروغگویانی که نام فمینیست بر خود گذاشته اند و در ذات وابستگان و چشته خورهای ساختارهای مرد انه قدرت هستند، پرتاب می کند.
وحشتناکترین دشمنان ، همین دوست نماهای ناصادق هستند .
همین گرگهای در لباس میش ...
و من هم می خواهم فرياد ديگری را هم صدا با نويسنده آن سطور سر بدهم .
گر چه من از ایشان خیلی جوانترم .
با اين حال ٬ فکر کنم می توانم ... با ايشان بشويم حداقل دو نفر ... تا علاوه بر آزادی ... از عشق هم دفاع کنيم.
من هم برای عشقم نگران هستم . و خواندن آن نوشته ، من را هم به فکر فرو برد . گفتم بگذار من هم یک اخطاری بدهم به بعضی ها ...
تا فکر نکنند چون ما هم مثل آنها مرد هستیم ، مثل آنها انسانیت مان را فراموشمان کرده ایم.
فکر نکنند به حکم مرد بودنمان ، نمی توانیم در صف فمینیست ها و در کنار زنان باشیم و برای آزادی و عشق بجنگیم.
آن دوست گرامی خشمگین بود ... ایشان نگران عشقش بود.
من هم نگران عشقم هستم ...
پس
وای به حالتان روشنفکرها ...
با شما هستم که کارتان شده وراجی کردن و قرقره کردن ...
شما که تا خرخره در بندید و آبروی واژه روشنفکر را چنان برده اید که امروزه اندیشمندان حقیقی شرمشان می شود اگر روشنفکر بنامندشان...
شما ترسوهایی که پشت میزهای در تاریکی فرو رفته و دود گرفته تان پنهان شده اید و قهوه نوش جان می کنید و نق می زنید .
و صدای فریادتان شده مثل زوزه موش ...
شما هر چه می خواهید خودتان را نابود کنید . با هر وسیله ای که دوست دارید ...
اما ...
وای به حالتان اگر یک مو از سر عشق من کم شود.
به شرفم سوگند که برایتان خواب راحت نخواهم گذاشت . زندگی را برتان حرام خواهم کرد ... قید همه چیز را می زنم و می آیم شما کرمهای آزادی را اول نابود می کنم.
تا شما باشید، بوی تعفن تان نمی گذارد آزادی حتی به پنجره خانه هامان نزدیک شود.
وای به حالتان اگر احساس کنم این دردی که عشق من می کشد از زخمهایی ست که شما می زنید.
او مرا ، معنای تلاش برای آزادی است .
و شما را بیچاره می کننم اگر بخواهید به او آسیب بزنید.
فکر نکنید کنترلش می کنم . یا او توان دفاع از خودش را ندارد.
نخیر ... عقل خودم هم دست اوست ... و او خودش خوب می داند چه برایش خوب است و چه برایش بد ... و او خودش به خوبی از پس شما بر می آید.
نیازی به قیم ندارد .
با این حال ...
او جان من است .
من نگرانش هستم .
صدایش که به خواب می رود ، نفسم بند می آید .
و لعنتی ها ... خستگی حضور شماست که این طور بی خبر خوابش می کند. لالایی ندارد قبل از خوابش ...
و آن خوابش ... از کابوس شماهاست که دوساعت بیشتر نشده دوباره بیدار می شود.
همه را از شما می دانم ... شما دوست نماها ... همه تقصیر شماست.
هر بار که می گوید خسته شدم ، خشمم نسبت به شما دو برابر می شود.
وقتی صدایش را می شنوم که خسته و آشفته از یکی از آن مهمانی هایتان به من سلام می کند ، تنم می لرزد.
هر بار تا به خانه برسد و مطمئن شوم که جای امنی است هزار بار می میرم و زنده می شوم .
دیگر حتی از دشمنانش نمی ترسم . آنها کارشان کمتر موذیانه است .
اگر زبانم لال خطری برایش از طرف آنها پیش بیاید ، تمام زندگیم را خواهم گذاشت تا آ سیبی به او نرسد .
عشق من آن قدر نیرومند هست که خودش بتواند از خودش در برابر دشمنانش دفاع کند .
اما من از شما دوست نماها می ترسم .
آن قدر آرام آرام ضربه تان را می زنید که آدم نمی فهمد از کجا خورده ...
مثل سرطان می مانید.
چه می خواهید از جان او ؟
نمی توانید ببینید کسی تن به خواب نداده هنوز؟
لعنت به شما ... چرا رهایش نمی کنید ؟ چرا آزارش می دهید؟
کاش اجازه داشتم ... کاش کمی توان بیشتری داشتم ...
اما ...
فقط دیگر همین را بگویم ...
وای به حالتان ... وای به حالتان اگر آ سیبی به او برسد ...
آن وقت در هر سوراخی که پنهان شده باشید ، یکی یکی بیرون می کشم شما ترسوها را ...
شما که فقط حزف می زنید و وقت عمل که می رسد تنهایش می گذارید.
خصم اول آزادی شما هستید ...
و بدانید ... شما در نظر من آن دسته از مجرمانی نخواهید بود که نیاز به درمان دارند .
شما خودتان می توانستید درمان گر باشید ... و حالا تبدیل شده اید به بیماری ...
الآن دستم نمی رسد آن چنان ، که ریشه کنتان کنم...
ولی وای به حالتان ... اگر ببینم زخمی به عشق من زده اید ..
آن روز دیگر خونی خواهم شد ...
حیثیت برایتان نخواهم گذاشت.
این را من می گویم که ساسان . م . ک . عاصی هستم.
من به خاطر عشقم زندگی می کنم . به خاطر او مبارزه می کنم.
وای به حالتان اگر به عشق من آسیبی برسد.
تو هم خواهش می کنم مواظب خودت باش . نگذار من جوان مرگ بشوم. به تو زنده ام ... همیشه همراهت هستم... در خواب هایت هم گوشه ای نشسته ام و تماشایت می کنم بی آنکه حضورم را احساس کنی ... همیشه همراهت هستم ... حتی وقتی نیستی در کنارم...
بخواب کمی ... خسته ای ... نگران نباش... کسی در اتاق نیست .. پرده ها را باد تکان می دهد ... پتویت را بکش تا زیر موهایت ... آرام بخواب ... کسی در اتاق نیست ... چراغ را خاموش کن ... هر وقت کابوس دیدی خبرم کن تا بیایم بتارانم کابوست را ...
تا تو کمی استراحت کنی من می روم برایت رویا بخرم ...
نگران صبح نباش ... خواب نمی مانی ... تو من را زنده کردی ٬ فکر که نمی کنی بگذارم دير به کار برسی و خواب بمانی؟
( های با شمایم ... چرا گورتان را گم نمی کنید؟
مگر نمی بینید می خواهد تنها باشد واستراحت کند؟ )
تا صبح بیدارم ... تو لبخند بزن ... کمی استراحت کن ... هر چه خواستی من همان ... کسی در اتاق نیست ... می دانم نمی ترسی ... نگران هم نباش ... آنها دیگر اینجا نیستند...
بالشتت می شوم ... فردا صبح هم می شوم کفشهایت ... ظهر ناهارت خواهم شد که باز حواست پرت نشود و تا شب چیزی نخوری ، بعد هم یک شکلات تلخ می شوم برایت ، که دوست داری ... بعد هم قلم ــ اسلحه ات می شوم ... هر وقت هم که دلت خواست تنها باشی ، من هیچ می شوم انگار که هنوز نیافریده ای من را ... سیگارت هم می شوم که هر بار نگاهم کردی آتش بگیرم و دود بشوم...من برای تو هر چه بخواهی می شوم ... مگر تو خالق من نیستی ؟ حالا آرام چشمهایت را ببند ... تا چند بشمرم خوابیده ای؟
خواب که رفتی ، خواب می شوم که مزاحمت نباشم.
من که گرگ خر وراجی هستم .