ای دير به دست آمده بس زود برفتی ...
کاش می شد بگويم (( کاش اين قدر خوب نبود )) ...(( کاش اين قدر مهربان نبود )) ...
(( کاش اين قدر بزرگ نبود )) ...
اما نه ...
همان بهتر که همه اينها بود ... او برای من شرف انسان بود... هست ... خواهد ماند...
هر چه هم که رفته باشد ...
هر چه بروی باز هم با تو خواهم بود... هر چه هم بروی (( بود )) نخواهی شد ... هميشه ((هست )) خواهی ماند.
تمام خوبی بود . تمام مهربانی بود . تمام بزرگی بود .
تمام خوبی است . تمام مهربانی است. تمام بزرگی است.
و همين اين قدر خوب بودنش است که رفتنش را برايم چنين از کابوس باور نکردنی تر کرده است .
نمی دانم چه شد ... نفهميدم چه شد ...
هنوز شانه هايم عطر آگينند و هنوز بغضم نترکيده ...
هنوز دستهايم مثل دستهای مهربان خودش که سرد زمستان شده بود و آرام ميان دستانم ٬ سرد است .
و هنوز صدای مهربانش در ذهنم طنين می اندازد.
هنوز رفتنش را يک کسوف می دانم ... رفتنش سايه سنگينی است که نور حضورش را در بر گرفته ...
هنوز احساس می کنم شايد برگردد.
هنوز احساس می کنم بر می گردی .
کاش از اين کابوس بيدار شوم.
کاش همه اينها خواب باشد.
يک سوال ديگر : رفتی ٬ با خود نگفتی من با اين همه نامه نانوشته که بر جانم ماند چه کنم ؟
دلم نمی خواهد هيچ کس مرا ميان کلماتم بخواند ... غير از چشمهای خودش ...
ديگر مرا نمی خوانی يعنی؟
نيامده هنوز و ننشسته که غبار تنت را بشويم به اشک رفتی تا بغض بماند همين طور تا ابد اين روزگار تنهايی که مثل همان ابرهای ديوانه سايه انداخته اند روی زيستنم؟
من هم ...
چه بايد بگويم؟
خدانگهدار؟
خدا؟
يکی به من يک راه بگويد که بتوانم او را برگردانم ... دارم می روم خودم نيز از اندوه ...
اما ...
رفتی ...
بدرود؟
نه ...
نمی خواهم ...
رفتنت را هم سلام ...
درود را نيز نام تو می نهم.
دنيايم چيزی کم دارد... من خودم را گم کردم انگار ...