به تازگی با وبلاگ(( سپینود)) بزرگوار آشنا شده و خواننده اش شده ام ... سریع و بی تعارف بگویم ... بسیار جذاب و خواندنی است و بقیه تعاریف را بگذارم برای بعد ...
این همه عجله برای چه ؟
همین الآن آخرین مطلب وبلاگ ایشان را خواندم .
به نام (( يک گفت و گو که می تواند سر آغاز يک بحث جدی ادبی باشد))
خودتان می خوانیدش ... سر آغاز، باز چاپ گفتگوییی یود با آقای " شهریار مندنی پور"...
نشستم و مطلب را خواندم...
آن قدر جوش آوردم و به هیجان آمدم که نفهمیدم چطور از اینتر نت بیرون پریدم ، سکوت مطلق شبانه را برای خودم دو برابر کردم و نشستم و یک بار هول هولکی خواندم و از ترس آنکه سطری را دزدیده باشم دوباره خواندم ...
و قلبم درد گرفت و صورتم سرخ شد و سیگار پشت سیگار آتش زدم ...
و تصمیم گرفتم در پی خواندن آن مطلب یک چیزهایی بنویسم که تا امروز شاید نزدیکترین دوستانم فقط اشاراتی به آنها شنیده باشند ...
از کنار اسم آقای "شهریار مندنی پور" همیشه بی تفاوت گذشته ام ... چرا ؟
چون نمی شناختمشان ... به خودم می گفتم او هم از همین نویسنده های جدید است که دارند تفاله های هدایت و گلشیری و چوبک را نشخوار می کنند.
از آقای "مندنی پور" جدا عذر می خواهم ... و از خیلی نویسنده های دیگر که تا همین چند ماه پیش (که کم تعصب تر شدم) نمی شناختمشان ... عذر می خواهم!
آقای" مندنی پور" را نمی شناختم و تا الآن، غیر از این مطلب که خواندم ،حتی کلماتشان هم به چشمم نخورده بود و اسم کتابهایشان را هم نمی دانستم ...
و حالا ، شما هم پیش از آنکه به خاطر قضاوت از روی نادانی محکومم کنید مطلبم را تا انتها بخوانید ...
خوب می دانید که به چه کسانی می گویم نشخوار کننده... به چه متون کم ارزشی می گویم آشغال ادبی ...
متونی که سر و تهشان پر شده از عقده های پنهان جنسی و جملات پا در هوا و زخمهای ظریف ناز پروردگان از زندگی سخت!
بروم سر اصل مطلبم...
نزدیکم یک ماه پیش مطلبی در وبلاگم نوشتم به نام " ساسان. م.ک.عاصی به روایت ساسان.م.ک .عاصی "
نمی دانم چند نفر آن را خوانده اند ...
به هر حال حدیث نفس بود به همان زبان به ظاهر طنز ... اما ننوشتم که کسی فقط بخندد ... نوشتم تا خودم را و نتیجه کارهایم را معرفی کنم ...
گفتم تا از عقده بی خوانندگی بگویم حتی!
گفتم که بگویم از هفت هشت سالگی خوانده ام و از دوازده سالگی نوشته ام و هر جا که صدایی از دانش بلند می شده گوش چسبانده ام تا مگر این درد بی دانشی کمتر شود ... و نصیبم چه شد ؟
نمی خواهم بی ادب باشم ولی عین جمله را می آورم :
(( این [.ُ.] بچه هم برای ما آدم شده مانیفست می ده ... [...و] آخه مگه تو چقدر خوندی؟ ... گیرم تمام عمرتم خوندی ... چی حالیته ؟ اصلا تا حالا یه کار جدی کردی؟))
و این اشاره بود به مانیفست که چه عرض کنم ، مقاله ام درباره " تئاتر زنده" و نتیجه یک سال و نیم کار شبانه روزیم ...
و می دانید منظورش از تجربه و کار جدی چه بود؟
من هم نمی دانم ...
نمی دانم که چرا سه اجرای تئاتری در عرض دو سال،چون در دانشگاه بوده اند کار جدی محسوب نمی شوند ...
نمی فهمم چرا دو رمان و حدود سی داستان کوتاه و حدود شش فیلمنامه و دو نمایشنامه ونز دیک به صد و پنجاه شعر کار جدی محسوب نمی شوند ...
چون بد و ضعیف بوده اند؟ ...
شاید هم مهم کیفیت است و تعداد بالا باعث شده که آثار به درد نخور از آب در بیایند؟
نه ! با غرور می گویم نه! نه با خود بزرگ بینی ...
مگر خوب یا بد بودن کار را مخاطبانش و اساتید صاحب فن مشخص نمی کنند؟
وقتی مخاطب خوشش بیاید و یکی دو استاد صاحب فن تایید کنند ، من نویسنده شان هم راضی باشم، می گویم خوبند ...
چون اولین منتقد کارهایم خودم هستم ... چون به اصول زبان احترام می گذارم ...
برای نوشتن ده صفحه از رمان سیصد و بیست صفحه ایم ( دستنویسش) می نشینم و تذکرة الاولیا و گلستان را می خوانم و می خوانم تا بدون کپی برداری ، صدای یکی از شخصیتهایم( که بر خلاف مد امروز اصلا هم کهن نیست و فقط کهن حرف می زند) درست از آب در بیاید ... و نتیجه چه می شود؟
امروز می نشینم و برای دوستانم در خبرنامه یک گروه ، قصیده و دیباچه می نویسم که نقدها خنده دار باشند!
اینها را گفتم که اول از همه بگویم "که" هستم ... جدا از شرم و خجالتی که در هر جا (غیر از متنهایم) دارم ... خواستم بگویم " که " هستم که دارم اینها را می گویم و سند این بودنم نیز نوشته هایم است ، که گوشه اتاقم انبار شده اند ...
حالا شما می گویید به ما چه؟ ما که ندیده ایم ...
خب ! ایراد کار همین جاست ... وقتی شما نخوانده اید و ندیده اید و ایراد نگرفته اید و نقد نکرده اید و تایید نکرده اید ، من هم به خودم اجازه می دهم بر اساس نظر چند خواننده ( که البته صاحب نظر بودند و دانا به فن و چون جان عزیز پیش من ) این طور نظر بدهم ...
چون یک استاد گفته اند کارت را بدون حتی یک کلمه حذف و اضافه چاپ کن ( آن هم در پی اصرار که چه عرض کنم ، التماسم برای شنیدن یک ایراد از طرف استاد ) احساس کنم که" ونه گات شده" ام ...
چون منتقدی گفته اند کارت را از هر کجا که بخوانم و از هر کجا رها کنم تو که نویسنده ای کار خودت را کرده اه ای و برد با تو بوده ...
برای خودم کلاس آشنایی با ادبیات معاصر بگذارم در دانشگاه آزاد ... ( گر چه به خاطر شهریه زیادی! که طلب کرده بودم کلاس را بستند چون کسی ثبت نام نکرده بود و یا چون دو نفر کسی نیستند)...
بنشینم کنج خانه و احساس کنم عجب نویسنده قهاری هستم...
و چرا کارهایم چاپ نشده اند؟
چون چاپ نکردند... شرحش را در همان مطلب " ساسان.م.ک.عاصی به روایت ساسان.م.ک.عاصی" نوشته ام ... دوباره گویی نمی کنم ...
و چون حاضر نیستم زیر یوغ آقای ترک ضد شاملو بروم یا در جلسات ادبی خانم شوهر انتشارات دار شرکت کنم .
همان یکی دو شعری که به اصرار دوستان حاضر شدم بدهم به مجله ای ادبی ، چاپ نشد چو ن آقای مدیر هنری حس کردند یک شعر شانزده صفحه ای باعث می شود مجله جا نداشته باشد برای شورت تنگشان ( باور کنید فحاشی نمی کنم ... عینا اشاره است به شعر خودشان که در شماره بعد چاپ شد و من در یک شعر دیگر فقط آهنامه ای نوشتم برای شاملوی بزرگوار مرحوم، که نیست تا ببیند چه می کنند این شعرا با نبودش... و خوش بحالش! و مجله دیگری قبول نکرد این یکی را چاپ کند چون آن آقای اولی گردنش کلفت تر بود... )
و چون مضمون شعر، دیده های من بود از هفت سالگیم تا همان روزها ٬ در این مملکت خودمان!
خب!
حالا کم کم دارد حوصله تان سر می رود و می گویید باز هم یکی از همان پر مدعاها نشسته و دارد پنبه این و آن را می زند تا راهی برای خودش باز کند!
نه... این بار اول و آخرم است ... آنها به حال خودشان ... دنبال راه هم نمی گردم ... اصلا بیراهه پسندم ، اگر راه این باشد.
کمی دیگر حوصله کنید .
فقط چند حرف دیگر مانده ...!
وقتی فیلمنامه ام را برای یکی از دوستان پولدارم تعریف کردم( حتی ندادم بخواند... تعریف کردم ) و آن موجود کم خرد رفت و بر اساس شنیده هایش فیلمی ساخت ، بدون اجازه من ...
و قتی می فهمم شعر دوستم توسط استاد بزرگواری چاپ می شود به نام بزرگوار خودش...
با چه اطمینانی کارهایم را بدهم به این و آن تا بخوانند ؟
همان چند دوست عزیز و گرامی من را بس ...
آن آقای ناشر که همیشه وقت چاپش پر است برای از ما بهتران، ارزانی نوچه ها و چاکرانش باد!
من هم می آیم در غار خودم می نشنیم و روی آخرین مجموعه داستانم کار می کنم و دنبال یک همکار می گردم برای نوشتن قسمت سوم سه گانه ام ... (که یکی از خواننده هایم قسمت اولش را حفظ کرده بود! زنده باد که اگر او نبود قسمت دوم پایان نمی یافت.) تا هیچ وقت هم چاپ نشوند.
و من همین الآن هم در غار تنهایی خودم هستم و دارم از خیلی چیزها جان می کنم...یعنی دوستانم سنم را با اختلاف ده سال بیشتر حدس می زنند...
ده سال! می فهمید یعنی چقدر جوانیِ نداشته ؟ و می دانید چند وقت است با جوانهای هم سن و سالم الواتی نیاز سن و سالم را نکرده ام؟ و می دانید چقدر از در آمد بخور و نمیرم را خرج کتاب و موسیقی کرده ام؟ و می دانید چند ساعت از عمرم را صرف مطالعه کرده ام؟
دقیقا به اندازه خود شما ... نه کمتر نه بیشتر ... من هم آدمی هستم مثل خود شما و هزاران دیگر...
البته آدمی با عقده نبوغ!
و صد البته آدمی که نه تنها از کارهایش پشیمان نیست ، بلکه اگر صد بار دیگر هم به دنیا بیاید همین مسیر را پیش خواهد گرفت.
و یک مطلب جالب ... می دانید چند دانشجو و اهل مطالعه را می شناسم که ادعا می کنند ادبیات فارسی را مثل کف دستشان می شناسند و توی سر من می زنند ادبیات فارسی نوین را نخواندن ...
و می دانید که فقط سه نفر به ازای هر بیست نفر ( اطرافیان فرهیخته من ) "بهرام صادقی " را می شناسند؟
شما هم بروید تحقیق کنید ... ببینید اعجوبه ای مثل "بهرام صادقی" چقدر معرفی شده است...
بیبینید این آویزانهایی که دَم از ادبیات نوین می زنند تا به حال چشمشان به جمال ( نه همه داستانهای چاپ شده اش) " ملکوت " بهرام صادقی روشن شده یا نه ...
خود من هم اگر استاد از جان عزیز ترم آقای " فرزان سجودی " نبودند او را نمی شناختم ...
حالا می گویید من هم نوچه یکی دیگرم؟
نه ... آقای" سجودی" را دو سال است که ندیده ام ... اما فقط یک سال شاگرد ایشان بودن ، من را زیر و رو کرد ...
و چند نفر آقای " سجودی " را می شناسند؟
می دانید از چند موجود ابله شنیده ام که دکتر " فرزان سجودی " آدم بی سوادی اشت؟
حکایت :
کسی که می دانست چقدر شوبرت و سرناد معروفش را دوست دارم به من گفت شوبرت سرنادش را در حمام ساخته ، به او جواب دادم شوبرت در حمام سرناد می شاخت و تو در حمام فقط بلدی چرک کنی.
بی سوادی دکتر " سجودی" به سواد هزار استاد دانشگاهی که حتی نمی دانند چه کلاسی دارند می ارزد... بی سوادی دکتر "سجودی" ابدیت دانش هزارن چون من است ...
و حالا سوال دیگر ... آن جوانمردی که می گوید پست مدرنیسم یک کیسه گشاد است، چه از پست مدرنیسم می داند؟
دیگر برایم مهم نیست ...
بله ... راست می گوید! پست مدرنیسم در ایران یک تمبان گشاد شده که به پای هر قوچعلی که خود را مدونا جا می زند می رود ...
تازه می فهمم چرا دکتر" سجودی" می گفت نگو داستانم پست مدرن است ... پست مدرنیسم دیگر چه کوفتی است؟ ادامه همان نشخوار ذهن سیال است ؟
آن دوستی که" روی پیاده رو هرچه پا می شد" حتی یک بار هم شازده احتجاب را خوانده است؟
و آن دوستی که خود را پست مدرنیست جا می زند غیر درشتنویس های پشت جلد کتابهای لیوتار و بارت و دریدا چیزی در مورد پست مدرنیسم به گوشش خورده است!!!؟
اگر "چنین گفت زرتشت" به عنوان دستمال گردن روشنفکری معروف نشده بود فرق نیچه و قدیس آگوستین را می دانست؟
خدا مرده است؟ همین!؟ ... پدرم در آمد تا بفهمم کدام پدر بیامرزی این یک جمله از نیچه را انداخت سر زبان جماعت روشنفکر تا همه بگویند ما چنین گفت زرتشت را واو به واو خوانده ایم ...
که خواندنش و خواندن هزار ان دیگر چون آن کتاب بشود مایه فخر فروشی نه مایه دانش!