سر کلاس استاد گرانقدر دکتر" اسفندیار نوایی " بودم ( که ایشان به جرم خوب درس دادن منفور عزیزان همکلاس بود).
یک جلسه به نیچه اختصاص دادند و فقط این جمله اخیر را از جماعت دانشجویان تئاتر ( که بی حرف پیش همین سال آینده لیسانسه می شوند و من خاک بر سر را بی لیسانس جا می گذارند!) شنیدم و اینکه به سراغ زنان که می روی تازیانه را فراموش نکن...
و استاد نوایی هم به طعنه گفتند: من نمی فهمم ؛ نیچه آن قدر از زنها متنفر بوده و دخترهای دانشجو اینقدر دوستش دارند؟
و همه پذیرفتند و تایید کردند و دختران را به سخره گرفتند!!!
و حتی یکی از آن جماعت انگار به عمرش اسم لوسالومه را نشنیده بود...
امروزِ روز از دست خودم عصبانی می شوم که وبلاگم را کرده ام محلی برای نقد به نوع دیگر ... و تبدیل شده به محل نقد خودم ... چون رفقا دو زاریشان نمی افتد که من اگر به خودم می زنم فقط برای خودزنی نیست ...
همان وبلاگ فکسنی ، غیر ادیبانه ...
امروز روز از دست خودم عصبانی می شوم که چون فهمیده ام بی سوادم ، شده ام شیر بی دندان ... یک پیه پرورده می نشیند و به من می گوید فانتزی نوشتن که کاری ندارد ، بده من برایت بنویسم ...
و ناموس " میشائل انده " و " آسترید لیندگرن " و حتی ونه گات را زیر سوال می برد ... و من لبخند می زنم چون بی سوادم ...
اگر بی سوادم ... حداقل شاید حق داشته باشم از "بهرام صادقی" یا "میشائل انده" و" ونه گات" و در برخی دیگر گفتگوهای دیگر ، از " شاملوی " بزرگوار دفاع کنم ...
اما شاملو هم این روزها شده کهنه و از مد افتاده ... نمی گویم هزار سال حلوا حلوایش کنیم و بگوییم کسی به گرد پایش نمی رسد ... اگر بخواهد ماندگاری حافظ را پیدا کند بی آه و ناله های من و امثال من هم پیدا می کند ...
اما در خاکی که حافظ داشته و عطار و خیام و بعد هم بزرگانی چون اخوان ثالث و شاملو، نگذاریم هر خزعبلی به نام شعر چاپ شود ...
اشاره ام به ایجاد محدودیت است ... و اشاره ام به همان حافظه تاریخی و ادبی است ... اینها همه در پرونده ادبی ما ثبت می شوند ... تمام این شورت تنگها و تمام این (( یک شوپن می شپند)) ها که امروز شده اند شعر مملکت مان ... تمام این کوه سیاه می دود جیغ بنفش می کشد ها ...
می آیند و در کنار شیر آهن کوه مردها قرار می گیرند ...
می گویید بگیرند؟ کی شود دریا به پوز سگ نجس؟
نه ... نباید بگیرند ... باور کنید دُر و گوهر اگر در لجنزار گرفتار شوند ... درست است که ذات خودشان را از دست نمی دهند ... اما پنهان می شوند ... همان دُر سفید و زیبا به لجن آلوده می شود و فقط همان چند حریص دُر جو می روند سراغش ...
یاد ابلهی افتادم که در دوران دبیرستان به ما می گفت هدایت نخوانید وگرنه خودکشی می کنید و فروغ نخوانید ( از یاد پاکش عذر می خواهم) که بد کاره بود و سپهری نخوانید که عملی بود و شاملو نخوانید که سیاسی است!...( جانم آتش می گرفت ... و هنوز لعنتش می کنم !)
می گفت فقط بروید ایلیاد و اودیسه بخوانید...( نه اینکه اینها بد باشند...اصل اشاره ام به مطلب دیگریست)
و آن ابله دبیر ادبیات بود ... وامروز که به دوست بنگاه دار دوره دبیرستانم زنگ می زنم تا پولی از او قرض بگیرم می گوید دارد دوزخ را می خواند... ایلیاد و اودیسه را هم خوانده است !!!
شاید آن کلام پر نفوذ امروز می توانست در دستان این نو ثروتمند "مدایح بی صله" را قرار دهد ... که شاید این ثروتش پس فردا به کاری بیاید غیر از کار بانک و ساختمان !
و یک آشفته گویی دیگر ... دوستی که همیشه به او ارادت داشته ام به خاطر خدماتش به ادبیات ... دارم کتابی از ایشان می خوانم ... این بزرگوار دانشمند در کتابش اسم باخ را می آورد ... اما نمی داند باخ یک قطعه نساخته که اسمش پاسیون باشد ...
باخ حدود چهار پاسیون ساخته که دو تایش مطمئنم اجرا شده و در ایران موجود است ... و این دوست گرامی نوشته (( پاسیون باخ))... چه بگویم؟
اگر می دانسته اند که چرا ناقص نوشته اند ؟ و اگر نمی دانسته اند ، چرا نوشته اند؟ مگر نویسنده مسئول نیست؟
به خود ابلهم فکر می کنم که در یکی از داستانهایم پیش از نوشتن نام کنسرتوهای براندنبورگ ، اول شماره اثر را کنار دستنویسم نوشتم که بی دانش ننوشته باشم ...
نمی گویم باید همه چیز را دانست ... ولی می گویم یک هنرمند تا همه چیز را نداند بی سواد است ... پس با بی سوادی اش کنار بیاید ... و برود یاد بگیرد ... تا کمتر بی سواد باشد ...
مگر منی که در مورد زبانشناسی یک مشت اطلاعات اندک ناقص به درد نخور دارم که از خوانده هایم به یام مانده، مرده ام از پرسیدن؟ حاضرم به همان دوست گرامی التماس هم بکنم که راهنمایی ام کنند در این مقوله....
و باز و تا همیشه "خود"م را می گویم ... چرا ؟ چون خودم را می شناسم و خودم تنها کسی هستم که بازخواستم نمی کند و بازخواستش می کنم.
و کمی دیگر ... پست مدرنیسم...
زنده باد پیام یزدانجو و حسینعلی نوذری و علی اصغر بهرامی و دیگران ...
باور کنید این همه در مورد پست مدرنیسم و ساختگرایی و پسا ساختگرایی و... ترجمه نکرده اند که در مملکت ما بشوند یک تمبان گشاد...
از ایشان خواهش می کنم روی جلد کتابهایشان بنویسند (( هجده روش برای زندگی زناشویی بهتر )) و پشت جلدش تصاویر مستهجن اخلاقی چاپ کنند ، تا کسی با خواندن پشت و روی جلد " پست مدرنیست" نشود ...
حد اقل داخلش را یک تورقی بکند و بعد تمبان سر هم کند ...
حداقل بفهمد این اساتید زحمت ترجمه را به خاطر ما تحمل کرده اند ... خودشان که خوانده بودند... تلاش کرده اند ، تا ما هم بخوانیم.
دو سالی می شود که دانستن درباره اندیشه پست مدرن شده دغدغه من ... و جدیدا شده مایه شرم من!
چرا؟
نخوانده ام هنوز مطلب فردریک جیمسون را به نام (( منطق فرهنگی سرمایه داری متاخر)) ... خب ببخشید! داشتم تلاش می کردم باقی مطالب را بخوانم ...
اما دوستی ، همان یک مطلب جیمسون را ( نمی دانم خوانده و یا شنیده) و کرده چماق و می کوبد بر سر من ... که پست مدرنیسم در خدمت سرمایه داری است!
من چه می دانم ؟ ... هنوز نمی دانم ... مانده تا بدانم ... باید می دانستم و دیر شده ...
به هر صورت ... آخر من سر پیازم یا ته پیاز؟ من بگویم من خر وخاک بر سر و تمام کتابهای خوانده و نخوانده ام را آتش بزنم مشکلات دانش و اندیشه حل می شود؟
اصلا آیا در این دریای مطالب، همین یک مطلب ( اگر واقعا چنین مضمون و اشاره ای داشته باشد ... که گفتم من هنوز نمی دانم) نقطه پایان و نظر اول و آخر است در باب یک اندیشه ؟
به هر حال ...
من این همه را نمی دانم در پی حرفهای آقای "مندنی پور" نوشتم یا در پی دعوت " سپینود" گرامی به بحث...
می دانم که حرفهای آقای " مندنی پور" به دلم نشست و از همین الآن دلم می خواهد یکی از کتابهایشان را بخوانم تا بفهمم چه در دل این بزرگوار می گذرد ...
و می دانم که عجیب در دلم این جوش ایجاد شده که بیشتر کار کنم ... می دانم که هنوز مانده تا آن که باید بشوم ... اما رک بگویم ...
در جایی که هستم دچار احساس غرورم ...
هر بار یادم می افتد شبکه تار عنکبوتی رنگینم ( رمان ...نه وبلاگ!) ...
تا به حال فقط سه شنونده ( خودم برایشان خواندم!) داشته ، که هر سه، دویست و بیست صفحه داستان را در سکوت کامل گوش کردند و هنوز بعد یک سال و نیم ، نام شاقلب و آقایان رنگین را به خاطر دارند...
از شادی بال در می آورم ...
شاقلب تا چند وقت پیش مثل یکی از اعضای خانواده مان بود ... و من برای آن کتاب آسیب جسمی دیده ام... و این در پی دو هفته کار مجنون وار بود روی آن کتاب که شده عشق من!
چون نوشتن برای من نه تنها یک کار ، بلکه یک عشق است ... چون یاد گرفته ام نوشتن یعنی مسئولیت.
به خاطر همان کتاب است که امروز چنین مطالب خود بزرگ بینانه (شاید) و نیز گستاخانه ای را می نویسم ...
به خاطر این که بگویم این چند روز جوانی ام را نگداشته ام پای خواندن و نوشتن، تا امروز هر پیه پرورده ای بیاید با خزعبلاتش ادبیاتی که زنده ام به زنده بودنش را به گند بکشد ...
آقای "مندنی پور" گرامی ... من به خاطر غرورم تنها مانده ام ... فکر کنم شما نیز همین طور ...
به حافظ و عطار و خیام و شاملو و اخوان ثالث افتخار می کنم...
من فرزند همین هایم .. شیر همین ها را خورده ام ... من فرزند " سرود مینا" و " سرود صمد " هستم ...
من کتاب کنار سرم "حافظ " بوده ... چشمهایم لای صفحات " بُل " و " کوندرا " و " مارکز" و " ونه گات " و " کالوینو " و " بولگاکف " کم سو شده ... من از پدر بزگم " هدایت " ارث گرفتم ...
مثل خیلی از جوانان و پیران همین مملکت و یا دور افتاده از این مملکت ، و یا جوانان و پیران مملکتهای دیگر که شکسپیر و جانسن و هومر خودشان را دارند .
من وقتی شیر" مولانا " نوشیده باشم ... هر چقدر هم زشت باشم ... هر چقدر هم لنگ و لوک ... حق ندارم خجالت بکشم ... حق ندارم مغرور نباشم ...
و امروز کارم شده خندیدن به خمپاره های ادبی ... امروز پایم را به مجالس ادبی نمی گذارم که بی ادب نشوم!
امروز تنهایم و خوشحالم که تنهایم ... چون دوست ندارم به خاطر شهرت ، مجیز خود فروشان و روسپیان ادبی را گویم...
نمی دانم چقدر مطالبم خسته کننده بود و یا نا مربوط ... حدس می زنم برا ی خودم یک گونی فحش خریده ام ... حدس می زنم بیشتر خودم را ملوث کرده ام به خود بزرگ بینی ...
اما به هر حال ... از نوشتن این حرفها ، احساس خوبی دارم ... احساس اعتراف به اعتقاد ...
و در پایان ... برای اولین بار یکی از اشعار بی در و پیکر خودم را می گذارم ( خوب باشد یا بد ، به قول یکی از دوستان ، می شود فهمید چه می گوید) ... بی ترس از اینکه کسی مثل آن استاد بزرگوار که وصفش رفت از آن خوشش بیاید ... این یکی هم پیشکش ...
آسوده...
آسوده تر بخوابيد...
هلا اي شاعران ِ خفته...
رانده شدگان باغ عدن...
شاعران ِ مرده...
آسوده تر بخوابيد...
ما را انتظار نكشيد
به نيم باز
چشمان ِ تركيده و خاك گرفته تان...
بوسه بر آنها...
همان چشمان كه روحمان
از پس ديوارهاي سال چون كودكي تازه چشم گشوده
كاويدند...
انتظار نكشيد... ما را ....
خود نيز
ديگر نداريم بر خود انتظاري ...
مرگ باشد
و يا عشق...
هيچ ... هيچ تفاوتي...
ما نيز نداريم ديگر
انتظاري...
هلا اي شاعران خفته...
بخوابيد... خوش!
چشم و گوش خاك اندود...
انديشه ي بيداري ديگر نيز
به سر راه مدهيد...
نيك مي دانم...
خبر را
شما ايوبان نيز تابتان نخواهد بود شنيدن...
اين است خبر:
(( ناموسمان بر باد رفت ))
تتاري نبود...
تازي نيز...
تورانيان مزدور گلها شده اند...
مرزها همه بسته...
ايلغاريان خفته...
باري...
ناموس ما بر باد رفت...
روسپي شاعران
شباروز همين به شادي فرياد مي زنند...
پا اندازي پيشه كرده
در پستوي نمور خويش
مخمور هزار دارو...
نشسته
نان فاحشگي مي خورند و بر ناموس رقصان ميان باد ِ ما
درود مي فرستند
به شكرانه ي شكم سيریشان...
ما نيز
شرم رو
پس پنجره هاي غبار اندودمان
لبخندي تلخ
چو باده فرو مي دهيم...
افسانه كهن عشق را
ميان بقچه اي پيچيده
كه مباد آن نيز
ناني شود بهر
شكمبه ي آنان...
هلا اي شاعران خفته ...
آواي خفه ام به گوشتان
مي رساند خاك ؟
از عشق مي گفتم...
بازار داغي به راه انداخت...
آن روز كه فرهادكان
دانا شدند
((عشق فروشي از گندم سير تر مي كند))
و ليلي كان
در يافتند
به مايه عشق لباسي فاخرتر توانند خريد
ز بازار دل فروشان...
خداي را...
ــ اگر مانده باشد چيزي از آن ــ
سوگند...
لب به نان نزديم
ز آنروز كه خميرش
چانه گرفتند به خون مجنون...
هلا اي شاعران خفته...
به سخره ام نگيريد...
باورتان شايد نيايد
گر بگويم
مردي "شورت" شما مي فروخت بهر لقمه ناني...
شما را به همان
خداوندي كه در بازار نيست
سوگند...
ره بيداري ِ ديگر برِتان كور ...
رها كرديد ما را ...
دگر بار رهامان كنيد...
بميريم به درد بي ناموسي
در بازار خود فروشان
تا چه باشد ما را
به شکم سیری قند کي و روسپيكي ...
بخوابيد...
آسوده تر بخوابيد...
اي شاعران ِ مرده...
(شعر : 23 / 10 / 1382 )