شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۳ بهمن ۱۹, دوشنبه


بعد از چند روز خانه نشينی ( يا همان غار نشينی ) بيرون رفتم...( حدود دو هفته پيش )

اول قرار بود با دوست و استاد عزیزی ملاقاتی داشته باشم و بعد باید می رفتم به تنها کلاسی که این روزها می روم ( واقعا انگار این کلاس رفتن و در جلسه شرکت کردن یک امر واجب شده برای زیستن سالم! )

برای به اجرا در آوردن این برنامه ( و برنامه های میانی اش که عرض سلامی بود به استادی دیگر و رساندن چند آلبوم موسیقی به دوستی دیگر و خرید یک لوح فشرده! موسیقی برای خودم و در آخر سر زدن و رساندن یک مجموعه موسیقی دیگر به یکی از دوستان عزیزم... لطفا فکر نکنید من از همان مردمان شریفی هستم که در خیابان کنار گوشمان زمزمه می کنند فیلم ، شو ، سی دی ... نه ! باور بفرمایید این طورها هم نیست ... ) باید می رفتم سید خندان و بعد کریمخان و بعد خیابان حجاب و بعد چهار راه ولیعصر و بعد دوباره بلوار کشاورز و بعد بازگشت به تهرانپارس...

حالا چه خبر شده که اینها را می گویم؟

سرخوشی و مستی و جنون و عقده و خشم و نفرت ...

1 ــ تاکسی اول ( تا فلکه دوم تهرانپارس ) همان اتفاق همیشگی ... راننده پول خرد نداشت و ...

2 ــ تاکسی دوم ( تا سید خندان ) : رادیو ... لعنت ! هر چقدر من صدای واکمن را بلندتر می کردم نمی دانم راننده از کجا می فهمید و صدای رادیو را بلند می کرد... و یک آقایی هوار می کشید در آن... کتاب می خواندم که خوابم برد ... بیدار شدم با بوی سیگار راننده و حالت تهوعی که از گرمای زمستانی داخل ماشین به من دست داده بود ... من خودم سیگار می کشم ، اما عاجزم از درک رانندگانی که در ماشین سیگار می کشند ... بی توجه به احوال مردم ( چند روز پیش خانمی آن قدر سرفه کرد که ترسیده بودم پس بیفتد ... اقای راننده محترم حتی از فیلتر سیگارش هم نگذشت ... قسم می خورم قضیه ترور در کار بوده...)

تا اینجایش واقعا به خیر گذشت ... انصافا هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ... فقط رفتم داستانم را پرینت بگیرم ... آقایی که آنجا نشسته بود گفت وردشان فارسی نیست ... آن هم در جواب سوال من که آیا متن هم پرینت می گیرید ... پس من فهمیدم که اشتباها سر از محله هارلم در آورده ام !

در خدمات کامپیوتر بعدی ... آقای گرامی وقتی متوجه عجله من شد تازه یادش افتاد که سیگاری روشن کند و بعد تلفن بزند!!! البته کار دیگری هم نداشتند ظاهرا ! و این یعنی همیشه حق با مشتری است که دوست دارد پدرش در بیاید.

اما ... ماجرا تازه از سید خندان به کریمخان آغاز شد ...

3 ــ تاکسی سوم : دو آقای محترم جلو نشسته بودند ... بحث سر این بود که تاکسی ها همه فقط دربست می برند ... و چند لحظه بعد از همین جا ( نفهمیدم دقیقا کجا ) به این نتیجه رسیدند که ایران هزار و چهارصد سال ، به خاطر خیانت یک سردار ایرانی به دست اعراب افتاد ...

آقای راننده می گفت : نمی دونم سمت اهواز بود یا جای دیگه که اعراب حدود شش هزار نفر یا شصت هزار نفر را سر بریدند ...

ای من به قربان این عدم قطعیت بروم!

بعد بحث کشید به انگلیسها و روسها و آمریکایی ها و فرانسوی ها ... ( آقای راننده یوگسلاو های سابق و سوئدی ها و اتریشی ها و کوبایی ها و هندی ها و زئیری ها را فراموش کردند.) که آقا هر بدبختی می کشیم از دست همین هاست ... ( مثلا این که روسها می آیند در صفوف اتوبوس و تاکسی دعوا راه می اندازند و در می روند یا اینکه...)

مسافر اول پیاده شد و آقای راننده هم از آینه نگاهی به من بدعنق انداخت و احساس کرد که هم صحبت خوبی نیستم ... سکوت ... تا یک مسافر دیگر سوار شد ...

سرخوشی : پیرمردی آذری که بعد از سوار شدن به من خیره نگاه کرد و گفت سلام حاج آقا! ...

بعد شروع کرد به خواندن ترانه ای که من فقط یاشاسین آذاربایجانش را فهمیدم ... با صدای گرم و رسای یک آذری ...

چند خانم سوار شدند ... آقای آذری سکوت کرد و گفت دیگر خواندن تمام شد ... بعد گفت : من عاشیق آذاربایجانم ... من روسیه بودم ... آمدم تیهران ... بعد رفتم سرعین ... آذاری و روس فقط می خنده ... اینجا همه آخمالو ...

بعد رو به من کرد و گفت :آخماتو وا کن ... بخند...

من هم سعی کردم بخندم ( شُکر که بچه کوچکی آن اطراف نبود ، تا ماجرای شرکت هیولا ها پیش بیاید )

آن آقا گفت : آمدم تیهران از پسرم یه زانتیا خریدم ، می خوام ببرم سر عین ... کلی گوسفند فروختم ... زانتیا بَده ؟

و خانمی که عقب نشسته بود گفت : گوسفند فروختین؟

برای اولین بار از این شوخی بی مزه عصبانی شدم ... وقتی پیاده شدم آن خانمها فکر کنم داشتند پیرمرد آذری را دست می انداختند ... سرخوشی را مسخره می کردند!

رفتم نشر چشمه ... خودمانیم ... چه مسئولین مودبی دارد بخش موسیقی اش ... و چقدر خوب است که آنها هم کمی مثل من خوش خلق نیستند ... البته همیشه لبخند می زنند... اما من را به خاطر اخمهایم دچار عذاب وجدان نمی کنند...

تاکسی چهارم : گفتم سر حجاب ( برای دهمین بار ) و ماشینی ایستاد ، سوار شدم و روز به خیر گفتم ... آقا فرمودند حجاب یا بی حجاب ... گفتم برای من فرقی نمی کند ... بعد آقای راننده شروع کردند به خواندن شعری در وصف حجاب ... و من فهمیدم نه تنها برای خانمهای مملکتمان ، خانم بودن ایراد دارد ، بلکه عینک زدن هم ایراد دارد ... چون در یک بند این مضمون عنوان شد که ای دختری که با عینک و شلوارک تنگ بیرون آمده ای ، مگر از عصمت و نمی دونم چی به تنگ آمده ای!

خواهرم ! عینک نزن!

( اما ... پیرمرد جالبی بود که سه برابر من بیشر سن داشت و هنوز به فکر این چیز ها بود ... نمی خواهم در مورد این قضیه به مسئله خاصی اشاره کنم... و نمی خواهم اسمش را عقده های سرکوب شده جنسی بگذارم که باعث می شود آقا با دیدن شلوار کوتاه ایمانش به باد برود و خانم با دیدن آستین کوتاه عصمتش زیر سوال... )

بعد آقای راننده به زبان نثر مطالبی در باب بی ناموسی بنده و هم سن وسالهایم گفتند ( بی پرده می نویسم... سوگند می خورم که حتی یک کلمه را هم تحریف نکردم تا جالب به نظر بیاید... فقط شاید چند کلمه را از خاطر برده باشم ... اما تلاشم بر این بود که کامل بنویسم و صادقانه.)

بعد هم وسط خیابان ترمز کردند تا چند فحش جالب به راننده ای بدهند که وسط خیابان ایستاده بود ...

خوشبختانه به حجاب رسیدم!

قرار ملاقات با دوست و استاد گرامی ام به سلامتی و خوشی برقرار شد ... و جالب اینجاست که ایشان نیز خاطرات جالبی از تاکسی سواری داشتند ...

( دوست و استاد گرامی... شاید جالب باشد دانستنش ... همان شب آن کتاب که گفتید را در منزل دوستم پیدا کردم و امانت گرفتم تا بخوانم ... همان کتاب " ثبت نام از کسانی که سوار کشتی نشده اند " که نشر کلاغ منتشر کرده ... متشکرم! )

تا چهار راه ولیعصر را پیاده آمدم ... به موقع سر کلاس رسیدم ، چون سوار تاکسی نشدم ... فقط پنج دقیق پشت چراغ قرمز سر خیابان فلسطین ، خوش گذراندم!

کلاس که تمام شد به منزل دوست عزیزم رفتم ... در راه شنیدم که آقایی داد زد سر همسرش و گفت : بزرگترین مشکل زندگی من تویی...

عجب مرد مهربانی که از همان زمان آشنایی این مشکل را پذیرفته ... و چقدر مهربان تر که این قضیه را در خیابان داد می زند تا مشکلات دیگر جوانان را حل کنند... از این هوش و ذکاوت مردانه خوشم می آید ... آن قدر باهوش و مودب و عادل و انسانند که آدم خیال می کند تفاوت کاهو را با نارگیل می دانند.

در راه بازگشت به سید خندان...

4 ــ تاکسی چهارم : آقا و خانمی که عقب نشسته بودند و دو بچه حدودا پنج شش ساله داشتند که مشخص بود دوقلو نیستند... ( عجب ذکاوتی! این طوری تربیت بچه ها راحت تر است ... چون همزمان و یک دست تربیت می شوند ... )

به این نتیجه رسیدند که عجب غلطی کرده اند ... ( حق می دهم ... آدم فکرش را هم نمی تواند بکند ... بچه هم بچه های قدیم ... بچه های الآن از پنج سالگی همه اش دلشان می خواهد بازی کنند و شیطنت ... به جای درس خواندن و نواختن پیانو در تاکسی.)

تاکسی پنجم ( به سوی خانه ) : آقای راننده بلد بود طوری ترمز بگیرد که من بتوانم صورتم را بچسبانم به شیشه جلو ...

خانمی مسنی که بغل دست من نشسته بودند اعتراض کردند به کرایه زیاد .. آقای راننده من را شاهد گرفتند! ( چرا؟ ) که کرایه ها دو ماه است گران شده ... و ول کن هم نبودند ... خانم کرایه را تمام و کمال دادند، اما آقای راننده سه بار دیگر اشاره کردند به این که کرایه ها گران شده ... و چند بار هم زیر لب گفتند چارصد تومن...

آقایی با عصای زیربغل داشت از خیابان عبور کند که چراغ سبز شد ... آقای راننده لطف کرد و نه پیاده شد او را بزند و نه زیرش گرفت ... فقط ذره ذره و با حرکتی تهدید آمیز ماشین را به او چسباند تا آن آقا ادب شود و به کنار خیابان بر گردد ... واین رسم انساندوستی بود که هم ایشان را ادب کرد و هم فحش را زیرلب داد طوری که فقط من که بغل دستش نشسته بودم شنیدم.

نکته : رادیو حالش خوب بود ... یک قطعه باروک پخش کرد که نفهمیدم کار چه کسی بود . یک قطعه هم از امین الله رشیدی ... بهتر از بعد از ظهر بود ...

پیاده شدم ... سمت راستم در کوچه ای که خانه مان در آن قرار دارد ... درختها را به قصد هرس از پایه قطع کرده بودند !

زنده باد فرهنگ ملی!



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter