نمی دانم دقیقا از کی توانستم (( توانستن و نتوانستن )) را و (( خواستن و نخواستن )) را امتحان و تجربه کنم.
اولین کتابی که خودم خواندم " سفر به ماه " ژول ورن بود ... هفت سالم بود ... خجالتی بودم ... از عکسهایم می فهمم تا قبل از اینکه در مدرسه مجبور شوم موهایم را بتراشم ، بچه خوش قیافه ای بوده ام ... دهان گشاد و دندان های نامرتب ، بینی گرد و سر بالا ، موهای قهوه ای لخت ، و چشمهای درشتی که زیر طاقی استخوان ابروهایم پنهان شده بودند ...
واین که گفتم خوش قیافه به حساب خودشیفتگی نگذارید... به هر حال ، الآن چنگی به دل نمی زند تیپ و قیافه ام که مثل گانگسترهای مادر مرده اوایل قرن بیستم و گاه مثل شاعرهای زن مرده قرن نوزدهم است...
اما کودکی دوران عجیبی است در وضع ظاهر ... مامان جان لباسها را انتخاب می کند... بابا جان آنها را می خرد .... نه ریشی هست که کوتاه و بلند باشد و همیشه وقتی که نیست یک خط زخم کوچک روی صورت بگذارد و نه صدای نکره ای و نه غرور احمقانه ای و نه هیچ چیز خاص دیگر غیر از بی آلایشی... به همین علت همه بچه ها دوست داشتنی می شوند ... خب! من هم آن موقع بچه بودم و در تنها عکس قبل از مدرسه ام که دست خودم مانده ، شلوار بند دار پوشیده ام و یک پیراهن سفید ( فکر کنم ... دارم از حافظه ام کمک می گیرم!) و کفش سیاه براق... موهایم را مامان جان فرق از بغل باز کرده و نیشم تا بنا گوش باز است از خروس بادکنکی بزرگی که در بغل گرفته ام ... سفر بوده ایم و من در جلوی یک باغچه بزرگ ایستاده بودم...
می گفتم ... یک سال بعد رفتم مدرسه و اولین کتابی که خواندم شد سفر به ماه ... و شاید همه چیز از آنجا آغاز شد ... که تا دو سه سال نویسنده محبوبم ژول ورن بود ، بعد شد خانم فریبا کلهر و اریش کستنر و بعد از آن ایزاک آسیموف و آرتور. سی . کلارک و بعد از آن هرمان هسه ... که دوره راهنمایی به پایان خودش نزدیک شد ...
آن موقع نقاشی می کشیدم ... شخصیتهای کارتونی را ( بعد از مدتها که بابا جان مدل کشید برایم و من از رو انداختم و کشیدم...) و اولین شعر و داستانم را هم نوشته بودم ... پلکان مرگ بود اسمش ... داستان را می گویم ... ماجرای یک پسر دانشجو که وقتی به شهر و خانه اش بر می گردد می بیند خانه شان غیب شده و نزدیک که می رود اما ، می بیند هنوز دری دارد و پشت در خانه ای ... و خانه در تسخیر شیطان در آمده... و پدرش را می بیند که پیش از رفتن به دوزخ ، راه رهایی را به او نشان می دهد ...
شعرم هم آغاز می شد با((آن یکی آبگوشت با روغن خورد/ وان دگر شیر و عسل با هم خورد)) !
به قول بابا جان در دوازده سالگی ته مایه چپ داشته ام ...
اما تا وارد دبیرستان شدم هنوز باید و نبایدم دست خودم نبود ... دبیرستان هم برایم حکایت گوشه گیری بود و مسخره شدن حتی ، به علاوه تجربه یک سال احساسات داغ مذهبی ، که تا تمام شد از آن ور بام افتادم ... و آن روز سرنوشتم را گره زدم با عدم تعادل...
فکر کنم همان روزها یواشکی حق انتخاب را یا دادند دستم یا خودم به دست گرفتم ... گفتم می خواهم فیزیکدان بشوم و منجم ... آرزویم این بود که در " ناسا " کار گیر بیاورم!!!
صبح تا شبم در رویای یک تلسکوپ می گذشت و در کنار نقشه های نجومی و کتابهایی که برادر فیزیکدانم هم حوصله نمی کرد بخواند و من با پررویی می خواندم و نمی فهمیدم ...
ما ثروتمند نبودیم ... نان بخور و نمیر نبود مثل این روزها ... اما تلسکوپ هم با یک چشم به هم زدن پیدایش نمی شد... اما بالاخره هدیه شد در قبال شاگرد اولی سال اول دبیرستان...
آن روزها بود که از ترانه " بانوی رویاها " ی کیتارو، زندگی دیگری را نیز برای خودم رقم زدم ... و بعد یواش یواش پای " یانی" به ذهنم باز شد و بعد " چایکوفسکی" و بعد استاد " شجریان " و بعد "کانت " و " بارکلی " و " فروید" ...
فکر می کردم آدم شده ام ... هنوز می خواستم منجم بشوم ... و هر روز پای تخته ( سال آخر دبیرستان ) " دیوار " پینک فلوید را می نوشتم و " یار دبستانی " منصور تهرانی ...
کم کمک مخم یک دفعه تکان خورد ... انگار یکی کوبیده باشد با قابلمه توی سرم ... ( یکی نه ... کار برادرم بود و مشاور آموزشگاه کنکورش که بعد ها شد دوست صمیمی من و همسر آن یکی برادرم...)
با تنها دوست دوران دبیرستان " سیامک کریمخان زند " که این روزها نقاش خوبی شده و یک گرافیست آینده دار، زدیم زیر کاسه کوزه ریاضی و فیزیک و نجوم و عمران ...
داشتم در رویای المپیاد فیزیک شنا می کردم که سر از یک دنیای پر از عجایب المخلوقات در آوردم به نام هنر...
همان سال آخری سه تا درس را افتادم... از جمله فیزیک محبوبم ... پائولو کوئیلو هم خواندم...
بعد با سر رفتم در یک آموزشگاه کنکور هنر که هنوز هم به آنجا می روم و دوستشان دارم ...
از همان جا بود که همه خواستن نخواستن ها و باید نبایدها و این و آنها را به دست گرفتم ...
جنگیدم آن هم چه جنگی ...!
می خواستم موسیقیدان بشوم و بعد کمی نقاش دلم خواست ودست آخر تئاتری شدم ...
می خواستم بازیگر بشوم اما کارگردانی کردم و اخراج شدم و نویسندگی پیشه کردم ...
خواستم روزنامه نگار بشوم و وبلاگ نویس شدم ...
( سال گذشته به یک آقای محترمی گفتم نویسنده ام و پرسید شغلت چیست؟ ...
بعد من ماندم و خاطرات که هر روز سعی می کنم غبار روبی کنمشان و نمی شود و هی کدر تر می شوند تا کسی به خاطر اینکه (( خوراک شاعرا نون و پنیره )) در طوفانی از روزها گم بشود و حتی تنها تصویرش را گم کنم و قلمی که به من داده بود و همیشه با آن می نوشتم گم کنم و هدیه روز زن را به مناسبت تولد دوستم بدهم به یک آقا...
پیشاپیش عذر خواهی می کنم ... اما از هر چه روانشناس و روانکاو بدم آمد که پشت نام فروید و یونگ ( که به قول بعضی ها قدیمی هم شده اند) داروهایی می دهند که یک نفر نام را هم فراموش کند ... و نیز از هر چه آدم فضول...)
حالا می پرسید اینها به ما چه ؟ من هم می گویم حق با شماست ... ربطی به کسی ندارند ... این هم از همان چیزهاست که می گویم روش من است ... دارم درد دل می نویسم ... بس که از مقاله های این روزنامه ها و مجلات حوصله ام سر می رود ... و بس که لذت می برم از خواندن خاطره های شخصیت های داخل کتابها که هیچ ربطی به هیچ کس ندارند ... و می دانم خودم هم وقتی نوشته می شوم تفاوتی با همان ها ندارم دیگر ... و از دوباره خواندن خودم لذت می برم ...
به هر حال...
تمام این چند سال خواندم و نوشتم و دیدم و شنیدم تا امروزِ روزی بنشینم در خانه ... تمام روز های هفته را تقریبا ... و نگاه کنم به آدمهایی که در کافه ها می نشینند و در جلسات عمومی شرکت می کنند و در روزنامه ها می نویسند و در خیابان ها راه می روند و به سلامتی هم گیلاس گیلاس خالی می کنند و سرنوشت دنیا را عوض می کنند...
آدمهایی که دهان را باز می کنند و می گویند پست مدرنیسم یک گونی گشاد است ... بی آنکه از لیوتار چیزی بخواهند و از دریدا چیزی بدانند و فقط مثل ذکر دور تسبیح این نامها را به خاطر سپرده اند که کار از پیش ببرند ( از چه دفاع می کنند؟ مدرنیسم؟ حقوق آخر ماه ؟ جماعت طرفداران؟ یا دروازه هفت متری چمنزار سرسبز روشنفکریشان؟)
و اینها پیشکش... بی آنکه حتی بدانند" فرزان سجودی " و" پیام یزدانجو " و"حسینعلی نوذری " و دیگران کتاب ترجمه می کنند و می نویسند ... و بدانند " علی اصغر بهرامی " و " نجف دریابندری " و " شیوا مقانلو " و " لیلی گلستان " و دیگران ، داستانهایی از " ونه گات " و " کالوینو " و " بارتلمی " و " دکتروف" و " ناباکوف" و دیگران ترجمه کرده اند که بگذریم از اینکه دیگران می گویند پست مدرن اند ... قوی اند... زیبایند ... و فرق دارند با " ژرمینال " و " بینوایان" و " خاک بکر" ... ( بله دوست من ... دارم تحسین می کنم ... در حد خودم تقدیر می کنم ... اصلا حلوا حلوا می کنم این انسانهایی که پنجره باز می کنند به خانه غبار گرفته کم نورمان... زنده باد می گویم به کسانی که فقط خودشان نخواندند و کیمیایی می کنند که ما نیز بخوانیم...
که جایزه بگیرم؟ از که ؟ نکند فکر می کنی قرار است یک ماتیز یا دوو به من بدهند ... نه عزیز ... تحسین بر انگیزند این اساتید... و من هم روش خودم را دارم ... گفته ام ... می نویسم که هر چه دلم خواست بنویسم... )
نشسته ام و به اندیشه ها و داستانهایی فکر می کنم که ترجمه شده می خوانم ...
داستانها و اندیشه هایی که مال همین زمانه اند ... مال همین آدمها ... برای همین زندگی اندیشیده شده اند و نوشته شده اند ... برای دوره ای که همه می دانند مغز یخچال بدن نیست و همه هم چپ اند و هم راست ... برای دوره ای که الآن است ... برای دورانی که دیگر کامپیوتر حیرت انگیز نیست و برخی جاها امر واجب شده حضورش ... تا بشود دستگاهی برای بازی کردن و فیلم دیدن ... برای دوره ای که تلویزیون حتی سر شام هم روشن است که ما بشنویم کجا مردم آش و لاش شده اند و کجا سر بریده اند و در همان حال بی هیچ ناراحتی کباب تابه ای بخوریم به افتخار کبابخانه های جنگ جهانی که الآن خاطره شده و سوژه برای داستانهای جدید ... برای دوره ای که به قول آقای دریابندری می شود " پشت مدرن " نامیدش ... برای دوره ای که هر چه نامش می خواهد باشد ... ما در آن زندگی می کنیم ... با تمام ترس و لرزها و لذتها و بی باکی هایمان ... که خطر می کنیم و یک نوار کاست را نشنیده می خریم و یک کتاب را می خریم تا بخوانیم و ببینیم چه هست ... و تا عمق تاریخ شیرجه می زنیم که بفهمیم چه خبر بوده آن قدیم ندیم ها ... و مردگان را نبش قبر کنیم و بیرون بیاوریم و روی کاغذ و یا نگاتیو یا هر چیز دیگر یک جان دوباره نه ... یک زندگی جدید بدهیم ... متفاوت با آنچه داشته اند ... حتی بگوییم گور پدر تاریخ! ... گور پدر اخلاق ... و باز تاریخ مند زندگی کنیم ! ... و باز اخلاقیات خودمان را پی بگیریم...
نشسته ام ... و توی سر خودم می کوبم بی سوادی ام را ... آن قدر که فقط بیش از سه بار در همین وبلاگ به آن اشاره می کنم ... و یک بابایی هم پیدا می شود و همین اعترافم را توی سرم می کوبد ...
و دلم می خواهد بی ادب شوم و بگویم خاک بر سرت کنند ابله ... چه سود؟
بله دیگر ... امروز روز که نشسته ام و منتظر هیچ اتفاق خاصی هم نیستم ... از همین حرفها می زنم ... تا بگویم خودم مسئول زندگیم بوده ام و هستم ... نه مامان و بابا و نه آن خانمی که حکم تعلیقم را از تحصیل امضا کرد ...
آن روز که در سالن اجرای دانشگاه خانمی آمد و گریه کرد و با من که عیسی ناصری بودم دست داد و رفت و هیچ نگفت و همان موقع خانمی مسیحی آمد و گفت آقا چرا دروغ می گویی؟ ... هیچ کس در بودن من شریک نبود و در تجربه ام و در انتخابم ... که عیسی ناصری را بازی کنم و نه کالیگولا را ... و شاید دروغ هم بگویم از دهان آن کسی که میلیون میلیون آدم پیروش هستند و من فقط پیرو (( خدا محبت است )) اش هستم ...
امروز روز ... حالم بد می شود و نفرت پیدا می کنم از هر چه دسته بندی ... که فردا یکی پیدایش می شود می گوید ساسان وبلاگت را خواندم ، زده بودی در خط عرفان ... و رفیقمان هنوز هر جا که کلمه پیامبر می بیند و خدا ، یاد عرفان می افتد و فرق نمی گذارد بین عرفان و مذهب ، و فکر می کند که گوینده از اصول ماتریالیسم تخطی کرده ... پدر بیامرز!
ماتریالیسم چیست؟ ... برای من شاید یک مشت کتاب باشد و برای یک رفیقم چند تا سرود و برای یکی دیگر کلی اندوه وتلخی دوران کودکی و برای بعضی هم نجاست!
وجود دارد... آنچنان که من هم وجود ندارم ... نمی توانم بپذیرم هم منفور باشم هم محبوب ... اما یک اندیشه می پذیرد که هم نجاست باشد و هم قداست و باز هم وجود داشته باشد....
بله ... امروزِ روز نشسته ام و با شما چند خواننده معدودی که دارم درد دل می کنم ... می دانید هراسم چیست؟
اینکه یک روز نه بتوانم بنویسم و نه بتوانم کتاب بخوانم و موسیقی گوش کنم...
و می دانید این وسط کدام هراس مرگبارتر از این ها جا خوش کرده است؟
منتظر هیچ چیز نیستم...
تلخ است ... تلخ ...
شما چطور؟