تمام شب را بیدار مانده بودم ... تا صبح موسیقی گوش کردم ، چند مطلب برای وبلاگم و یک خبرنامه ( که من و یکی از دوستانم هردویمان سردبیر آن هستیم! ) نوشتم ، یکی از داستانهایم را دوباره خوانی کردم تا سر از کارش در بیاورم، کمی بازی کردم ... یک بازی روسی به نام " مافیا " که فوق العاده است و علیرغم هیجان انگیز بودنش٬احساسات دوست نداشتن نظام فرهنگی آمریکایی را نیز تحریک می کند ... ( چون طبق یک تحقیق خودمانی که داشتم فهمیدم روسها ضد آمریکایی ها بازی می سازند و آمریکایی ها ضد روسها ... آمریکایی ها هیچ خلاق نیستند و مستقیم قضیه را می کنند توی چشم آدم ... مثلا در یک بازی آمریکایی شخصیت منفی به نقشه روسیه اشاره کرد و گفت سرزمین مادری ام ... اما روسها نه تنها خلاق ترند ، بلکه بسیار زیرکانه در بازیهایشان فرهنگ آمریکایی را نقد می کنند ... اگر اهل بازی با کامپیوتر هستید ، و از آمریکاییها هم دل خوشی ندارید ، بگویید تا چند بازی جذاب را به شما معرفی کنم ... باور کنید بازی کردن نه آبروی سن و سال را می برد و نه غیر روشنفکرانه است!)
این بازی مافیا را دوست دارم ، یکی از آرزوهایم این است که در یک فیلم مافیایی بازی کنم
( لطفا از نوع ایتالیاییش ) لباس پوشیدنم را هم که قبلا گفته ام ... فقط کلاه شاپو کم دارم ... با مافیاهای ادبی هم که مخالفم ... و این مخالفت اگر بخواهد جواب بدهد نیاز به قدرتی دارد هم سنگ خودش ... بله دیگر ... همه چیز مافیایی است ... و در همین بازی مافیا شخصیت اولش ( خودش آمریکایی است... عجب زیرکند! ) به این خاطر وارد گروههای مافیایی شده که عدالت را برقرار کند ...
هیچ دقت کرده اید،این شخصیتهای مافیایی چقدر به قول وفادارند ( در ادبیات و سینما را می گویم واقعیت را نمی دانم ) ... و دون کورلئونه را دیده اید که ... تمام دردسرها را تحمل می کند تا با مواد مخدر موافقت نکند ...
( حالا فردا نیایید یقه ام را بچسبید به جرم دفاع از اعمال غیر قانونی ... کمی هنری !!! برخورد کنید ...)
به هر حال ... کجا بودم؟...
بله... تا صبح نوشتم و بازی کردم و کتاب خواندم... کمی هم فیلم " شهر بچه های گمشده " را نگاه کردم...( دوباره و دوباره... که عجب فیلمی است... عجب جادوگری است این شاهزاده تاریکی ... آقای داریوش خنجی را می گویم ... قسم می خورم خورشید را هم او نورپردازی کرده ...)
بالاخره صبح شد ... و من خسته و آویزان رفتم تا مغزم را به سلاخ بسپرم ... یعنی نگاهی به تلویزیون بیاندازم ببینم دارند روی کدام بخش از اخلاق کار می کنند ... حداقل چهار تا فحش آبرومند یاد بگیرم ...
نشستم و تلویزیون را روشن کردم ... برنامه کودک داشت با تمام قدرت بچه ها را شل و ول و بند تمبانی بار می آورد ... ( ببخشید این نظر من است نسبت به عمو پورنگ و چرا ... بچه ها را نجات دهید! ) یک جای دیگر کلیدرمن پخش می شد و برف می بارید و همین !
در سومین حرکت انگشتم روی کنترل تلویزیون... خشکم زد ... بحث کامپیوتر بود و اینتر نت ...
یک بابایی را در گیم نت گیر انداخته بودند و سعی می کردند مردم را مجاب کنند که او ابلهی بیش نیست ... و البته او هم با خونسردی به این بلاهت زورکی لبخند می زد ...
بعد یک آقایی آمد و گفت پدر اینتر نت بسوزد که جوانان را تهاجم فرهنگی می کند...( ای مردم ... هوار ... من تهاجم فرهنگی شده ام ... پدرم تهاجم فرهنگی شد ... برادرم تهاجم فرهنگی شد ... آخرین برنجی که پختم تهاجم فرهنگی بود ... این تهاجم فرهنگی چه کوفتی است ؟ بیایید بدهید من بخورمش ... بیچاره ام کرده! )
قبلش هم یک آقایی آمد و گفت جل الخالق ! می بینید چه کرده اند این فرهنگی ها ... کانفلوتل ساخته اند که تویش تلفن می زنی ، اما نمی توانی حرف بزنی ! اینها همه اش سیاستهای ضد فرهنگ شرق است ... اینها همه اش معلوم نیست دست کی هست... چی هست...
بعد دوباره خانم گزارشگر رفت مچ یک آقای دیگری را بگیرد... بی ادب رفته بود داخل اینترنت ... با افتخار هم می گفت روزی پنج شش ساعت در اینتر نت چرخ می زند ...
آن خانم محترم هم که دید آن آقای محترم ، چرخش می لنگد ، پرسید شغل شما چیست ، و معلوم شد آن آقا مهندس کامپیوتر است ...
بعد یک آقایی آمد که نگران بود ... جگرم کباب شد ... چون نمی دانست از فردا باید با بچه هایش به زبان اینتر نت حرف بزند یا اینکه می تواند باز با آنها در گوشه ای به گفتگو بنشیند ( راست می گویم... جدا همین ها را گفت و نگران بود ... ) بعد نگران تربیت بچه هایش شد که افتاده در دست اینتر نت ... بعد نگران کشورش بود که زیر سم اینتر نت کوبیده می شود ... نگران بود ... خیلی ...
من هم نگران شدم ... از دست این اینترنت پدر سوخته ! که پس فردا اصلا بچه دار می شود یا نمی شود ... و اینکه این وبلاگهایش آخر سر معتاد می شوند یا دکتر ... و اینکه اورکات شده بلای جان مردم که می روند در آن و مجازی می شوند و با همدیگر آَشنایی به هم می زنند و از آن بدتر با خارجیها سلام و علیک راه می اندازند ... ( می بخشید که این را می گویم ... ولی در اورکات یک کامیونیتی هایی بود که می گفت من مثلا اورکات را دوست دارم... می بینید؟ ارزش عشق را هم زیر سوال می برند ... یکی نیست بگوید ، گیرم تو عاشق اورکات شدی و رفتی خواستگاریش یا آمد خواستگاریت... کجا می خواهید عقد کنید؟ )
چه بگویم دیگر ؟الآن از فرط نگرانی روی پیشانی ام یک تاول سبز درشت زده که مدام به روز می شود ... همین روزها هم می آیند فیلترش می کنند تا خیال همه راحت شود ...
من همین جا از شما خوانندگان گرامی تقاضای کمک دارم ... نمی شود همین جور دست روی دست بگذاریم تا بچه هایمان ، جوانهایمان و جد و آبادمان دات کام بشوند و تربیت بچه هایمان بیفتد دست اینتر نت که پس فردا هر کاری خواستند بکنند و تا خواستیم چیزی بگوییم دیسکانکتمان کنند ... یا اصلا وقت ورود به خانه نامرئی بشوند و چراغشان خاموش شود ...
بیایید یک راه حل برای مبارزه با این اینتر نت پیدا کنیم ... من واقعا نگرانم ...