مدتهاست که از بحث گریزانم ( نمی شود گفت مدید ... دقیقا یک چیزی در حدود شش هفت ماه پیش شروع شد) ...
بحث کردن چند شرط لازم دارد به نظر من ... اعصاب آرام می خواهد که در حال حاضر تمام کرده ام ، اِشراف بر موضوع می خواهد که این چند وقت گذشته من بر یک متری ام نیز گاه اشرافم را از دست می دهم ، پذیرش می خواهد که این یک قلم جنس را به شدت دارم ، اما به دلایلی چند وقتی است در انبار مانده و تا موقعش نرسد بیرون نمی آورمش ... و چندین شرط لازم دیگر ... البته از نظر من ...
بحث خاصی که مثل کوسه دلفین دیده از آن فرار می کنم ، بحث عالمانه است ... این بحث خاص بنابر اقتضای کلمه عالمانه ، به دانش هم نیاز دارد که بنده در این چند وقت اخیر به سواد خواندن و نوشتنم نیز شک کرده ام ... ( دوستان نزدیک! حالا این را چماق دروغگویی نکنید بزنید توی سرم ... بالاخره زبان بُران که نیست ... صحبتی اگر گاه پیش بیاید خب من هم جوابکی می دهم ... اما هزار ترس و لرز بر جانم می افتد ... در مورد ادبیات هم که می بینید بعضی مواقع دور بر می دارم ... نصیب "گرگ بیابان" نشود نقدهای جانانه تان که اگر نبود کار من زار بود ... من از طرفداران پر و پا قرص نقدهایتان بر کارهایم هستم و خودتان هم این را می دانید که چه قدر محتاج نظراتتان هستم ... مخصوصا تو و تو و تو ... اما آن جور که شما آستین بالا می زنید و سراغ من می آیید ، حق بدهید که بترسم و داد و هوار راه بیاندازم ... اسمش دفاع است ، بحث نیست!)
بله ... بحث عالمانه ... کار وحشتناکی است که نمی دانم چطور بعضی ها هیچ از آن نمی ترسند ... یا حقیقتا به ذات دانش دست پیدا کرده اند که آن جور می گویند قطعا و یا ...
به هر حال ... برادرم قدیم ندیم ها برای آن که من را تشویق کند می گفت در بحث و سخنرانی مثل فیدل کاسترو می مانم ...( ببخشید حالا ... چرا اخم می کنید ... من نوجوان بودم و نیاز به تشویق داشتم این مثال هم انتخاب برادرم بود... هیچ خوشم نمی آید کسی بگوید خود بزرگ بین هستم ... من خودم را هم ریز می بینیم اساسا ...)
البته برادرم دلیل داشت ... اول اینکه در پایان هر سخنرانی ام که معمولا کمتر از یک ساعت طول نمی کشید ، آن قدر با مشت به سر و سینه ام کوبیده بودم و هوار زده بودم که کارم تا دم در بیمارستان می کشید ... و دوم اینکه همیشه اواسط حرف ، کار از خرک در می رفت و من می زدم به لاین دو و سه و چهار و فقط خودم دست آخر می فهمیدم ربط خیارشور به آبگوشت چیست ... به هر حال از طرفداران آقای کاسترو معذرت می خواهم ... در مثل مناقشه نیست ...
خب! کجا بودیم؟... بحث عالمانه ... کار سختی است ... و من از آن تا آنجا که می توانم می گریزم ... چرا ؟ ... چون می هراسم از اینکه به جایی بروم که دانشم از آن کمتر است ...
یعنی اینکه دارید حرف می زنید و یکباره می بینید نظریه ها و مثالها تمام شد و ... به قول معروف خر بیار و باقالی بار کن ... البته خوشبختانه یک عزم ملی همیشه همین جا به کمک می آید ... اسمش (( کم نیاوردن است )) ... در دل طنین کلامی می پیچد که ، کوتاه نیای ها... واسه خودش می گه ... تو فعلا بگو نه .. اشتباه می کنی ... بالاخره یه جایی وا میده ... اگر هم وا نداد بکوبش ... اگه چپه بهش بگو بی دین و ایمون ... اگه راسته بهش بگو مرتجع ... اگه میانه رو هست بگو ترسو ... اگه هیچی هم نیست بگو خاک بر سر هیچی ندارت کنن...
بله دیگر ... از یک سوم اول بحث دانش آدم ته می کشد یک وقتهایی ... و از همان جاست که تازه بحث داغ می شود ... مخ ها داغ می شود ... انواع و اقسام " ایسم " ها کفن پوش به میدان می آیند ... باور کنید دیده ام کار به جاهایی می کشد که حضرات چاله میدان هم از شرم رو سرخ می کنند...
((خوب دیگه ... تابل گفتم ... چاک دهن در می ره یارو ول می شه تو پالون خر ... بره لا دست امواتش تا دیگه جیگر نکنه دهن به دهن یه کله خر مث من بذاره ... [ ... ] پدر ... حتما باس همین جور اول و آخرشو [ ... ] یکی کرد ... یکی نیست بگه [ ... ] تو تمونتو نگه دار ... هنو ننه اش مُفشو جم می کنه اومده واس من عر و [ ... ] می کنه ...))
باور کنید کار به همین جاها می کشد ... البته نه همیشه ... ولی قسم می خورم یکی دو موردش را با چشمهای خودم دیده ام... کار به کتک کاری هم کشید ... که فلسفه پست مدرن است نه اندیشه پست مدرن !( حالا خود پست مدرن چیست ، کسی آنجا برایش سوال پیش نیامد!)
بنده هم یک روز صبح که چشم باز کردم گفتم خر ما از کرگی دم نداشت ... دیدم سوی چشمهام رفت پای خواندن و هنوز هشتم گرو نهم است و نمی دانم تفاوت " انتزاعی " با " مجرد " چیست ... اصلا فرق دارند؟
گفتم ( به خودم ) بشین نگاه کن یاد بگیر ... گوش کن ...
اما کو گوش شنوا ... مدتهاست که هر روز این نصیحت را به خودم می کنم که کمتر بگویم و بیشتر بشنوم ... اما تا یک گوش بینوا گیرم می افتد ... دوباره آش همان آش و کاسه همان کاسه ... گرچه ... کمی حالم بهتر شده ... اساسا مدتهاست که قطعا در دایره لغاتم به آن گوشه ها رفته ... مثلا شاید بگویم قطعا گرسنه ام ( که تازه شاید فقط یک ضعف باشد برخاسته از خستگی ... یا شاید قند کم آورده باشم ... چه می دانم ... باید منطقی بود ... احساس می کنم " قطعا " نه تنها منسوخ شده بلکه از اول هم نشانی را غلط آمده بوده ... شاید ! )
این روزها اگر دست بدهد فقط گاهی با مهرداد عمرانی بحث می کنم ... عمدا نامش را گفتم تا تحسینش بکنم ... گر چه گاهی مغز آدم را گره می زند با اصرارش بر استفاده به جا از کلمات ... ولی به جرات می گویم؛ ادب بحث دارد ...( که می توانم بگویم خودم آنچنان که باید ندارم )
و دلیل دیگر ش اینکه ... با مهرداد که بحث می کنیم به یاد یونان باستان می افتم ... بحث می شود برایمان روشی برای انتقال اطلاعات و فکر کردن ... دست آخر هم قرار نیست هیچ کس دستهایش را بالا ببرد بگوید من و دانشی که طرفدارشم یا دارم نابود باد!
اما هدف از کل این حرفها ... نمی دانم چرا یاد نمی گیرم ...
با کسی بحث پیش می آید ... اواسط بحث این نکته دریافت می شود که هر دو طرف یک نظر دارند و روش بیان متفاوت است ... اما هیچ کدام که کوتاه نمی آیند ...
خانم ، آقا ... من هم نظرم با شما یکی است ... فقط من می گویم فلان و شما می گویید بهمان ... و این فلان همان بهمان است ...
اِ...؟ چه جالب... حق باشماست ... بهمان و فلان در ذات یکی اند ... گر چه شکل متفاوت دارند ...
یا اصلا یک جور دیگر ...
خانم ، آقا ... نظر شما برای من محترم است ... اما نمی تواند متقاعدم کند ...
اصرار... اصرار ... توضیح ...
نه متقاعد نشدم ...
خوب... به هر صورت من نیز چنین فکر می کنم ... ظاهرا با هم اشتراک نظری، در مورد این موضوع نداریم ...
و البته به شرطی که بعد از درک این عدم اشتراک همدیگر را نکشند یا قطع رابطه نکنند... مگر چه اشکال دارد... مگر در مورد انسانیت هم شک پیدا می کنند؟ ... یک اختلاف نظر است ... و این نه شاخی است روی سر یکی و نه سمی است بر پای دیگری...
و خود من ... با یکی از اساتید گرانقدرم که اساسا در مقوله تئاتر ایشان من را داخل آدم کردند بحثی پیش آمد ... انصافا نه از اواسطش ، بلکه از همان اول نظر من با نظر ایشان یکی بود ...
ولی بنده مثل الکترون خر ، از جلو می کشیدند عقب می رفتم و از عقب می کشیدند ، جلو ...
دست آخر هم گفتم (( هوووم!... حق باشماست )) اما جانم بالا آمد ...
ای درد! خوب از اول می گفتم ... نمی مردم که ... هم احترام بود به استادم ... وهم می شد آن وقت گرانبها را به بحث سر موضوع دیگری پرداخت...
((آقای روانبخش ... در مورد بحث پنجشنبه بعد از ظهر(درباره بازیگری) حق با شما بود... اما در مورد کلمات نمی توانم نظر دقیقی بدهم ... چون ظاهرا بحث کاملا شکل نگرفت ، یا من نفهمیدم چه شکلی بود. ))
همین! ... نمی دانم این سرسختی ابلهانه چیست که گاه سراغم می آید ...
اگر جایی که بلد نیستم، بگویم نمی دانم ... اگر جایی که موافقم، بگویم موافقم ... اگر جایی که باخته ام، بگویم باختم
آن وقت هروقت بدانم می توانم بگویم می دانم ، هر وقت مخالفم می توانم بگویم مخالفم ، و هر وقت بردم می توانم با افتخار بگویم برنده ام و با بازنده دست بدهم و برایش آرزوی موفقیت در زندگیش کنم...
آن وقت است که می توانم کمی خیال کنم آدم شده ام ... حالا دانشمند شدن و روشنفکر بودن پیشکش... آرزو دارم انسان بشوم ... آن جور که باید و شاید...