اين مطلب را برای افتتاح وبلاگ آينه ام نوشته بودم ... آن موقع هنوز پرشين بلاگ فيلتر بود ( نمی دانم هنوز هست يا نه... به هر حال من که الآن دارم در آن می نويسم ٬ و تا آنجا که از دوستان شنيده ام مثل اينکه جدی جدی آزاد شده...)
به هر حال ... ديدم اصول هستی زير سوال می رود اگر چيزی در آينه باشد که در اصل امر موجود نيست ... گفتم مطلب را در اينجا نيز بياورم ... خيلی خوشحالم که دوباره زنده شدم...
---------------------------------------------
سلام ...
خوب! حقیقتا حوصله نوشتن هیچ مطلب خاصی در این مورد ندارم ... منظورم فیلترینگ ( واژه را درست استفاده می کنم؟) پرشین بلاگ است ... راستش را بخواهید در مورد اورکات خیلی ناراحت نشدم ... گر چه می توانم بگویم آشناییم با چند نفر از دوستان و اساتید خوبم از طریق اورکات بوده و برای اولین بار در اورکات توانستم جذابیت دنیای مجاز را دریابم ... مخصوصا از طریق کامیونیتی هایش... به هر حال ... در این مورد شخصا علاقه ای به اعتراضها و راهکارهای موجود ندارم ... روش خودم را ترجیح می دهم... هر چقدر هم به نظر محافظه کارانه بیاید ٬ مهم نیست ... اساسا از غوغا بیزارم ...
بله ... می گفتم... اما بسته شدن پرشین بلاگ بدجور خلقم را تنگ کرد ... نه فقط به علت بسته شدن وبلاگ خودم ... بلکه بیشتر به این علت که از دسترسی به وبلاگهای خواندنی و جذاب چند نفر از دوستان و اساتیدم محروم شدم ... و نیز به این علت که ... بگذریم ... اصلا مهم نیست که محدودیت یعنی چه ... و رو به چه سویی دارد ...
به هر حال ... همه اینها را گفتم تا بالاخره بگویم از این به بعد در این صفحه خواهم نوشت ... امیدوارم اینجا نیز همراهم باشید ... و امیدوارم دوستان و اساتید گرامی ام نیز به جای دیگری نقل مکان کنند تا دوباره بتوانم با خواندن مطالبشان هم یاد بگیرم و هم لذت ببرم ...
در ضمن ... دوست عزیز خاص! تفاوت هست بین محافظه کاری و ترسویی و آینده نگری ... ادعا نمی کنم که زیرکم و سرد و گرم چشیده ... اما بد بین هستم ... نسبت به هر چیز که از آن بوی خامی بلند شود و هر چیز که از سر نا آگاهی باشد ... به هر حال من یک آریستوکراتم ... تاکید می کنم ... آریستوکرات ... البته از نوعی که افلاطون به آن اشاره کرده ... ( بالاخره افلاتون درست است یا افلاطون ؟)
از بی تصمیمی بدم می آید ... و از اینکه هر کسی بتواند تصمیم بگیرد ... رفتارم و تصمیم هایم نیز در راستای همین عقیده ام است ... عقیده ام به شرافت نه اشرافیت ... و شرافت را در خرد می بینم و انسانیت ... نه در خون ...
در ضمن ... از پاک کردن لجن با لجن نیز بیزارم ... شاید به نظرت خیلی (( امل و فناتیک )) بیایم ... ولی معتقدم به
از محبت خارها گل می شود
اساسا هیچ چیز را بالاتر از مهر و مهربانی نمی دانم ...
امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشد ... هم برای تو که من را دو رو و ترسو و بی مسئولیت می خوانی ٬ هم برای دوستانی که شاید هیچ شناختی از من نداشته باشند ... من در قبال مردمی که در کنارم و یا دور از من زندگی می کنند و به زندگی من معنا می دهند مسئولم ... من در قبال آنچه زنده است مسئولم ... نه در قبال اندیشه غبار گرفته فلان شخص که نشسته و هوار می زند که آی بردند و خوردند ... چون جواب من برای او بسیار کودکانه است ... خواهم گفت اول خودت نبر و نخور ... نشستی و باد می زنی خودت را و به فکر مردم سوخته زیر آفتاب هستی؟
نه عزیز ... اصلا من ترجیح می دهم زیر آفتاب بسوزم و کباب بشوم ... تو خنک باش ... در ضمن ... دست از سر اندیشه های نیک بردار ... این اندیشه ها روزگاری برای خودشان آبرو و اعتباری داشته اند و هنوز هم دارند ... چرا برای خودت یک " ایسم " جدید نمی سازی؟
سفر بودیم ... با دوستان ... و یاشار عزیز هم بود ... سر ظهر داشتم در خیابان سرود می خواندم ... یاشار به مطلب مهمی اشاره کرد که گرچه الآن کلمه به کلمه به خاطر ندارم ٬ اما مضمونش توی گوشم هنوز می پیچد ... باید به فکر مردمی بود که سر ظهر مشغول استراحتند ... سرود خواندن به چه دردشان می خورد جز اینکه آسایششان را بر هم بزند؟
حالا من بیایم خودم را آتش بزنم که اورکات را فیلتر کرده اند ؟ ... چه دردی از پدرم دوا کرده ام؟ ... چه مشکلی از پیش پای تو برداشته ام ؟ ... لابد می گویی آزادی...
من از آن ابلهی که می گفت می شود در قفس آزاد بود هیچ دل خوشی ندارم ... اما می گویم اول روان خودت را آزاد کن ... اصلا اول یاد بگیر مهربان باشی ... در قفسی ؟ باش... چرا شکم هم قفست را می دری؟... شیر درنده را اگر آزاد کنند خطرناک است ... آزادی لیاقت می خواهد ... باید خرد استفاده از آزادی را پیدا کنی ... وقتی پیدا کردی دیگر آزادی ...
به هر حال ... من قفسی نمی بینم ... غیر از خودم ... غیر از اندیشه مانده وامانده ام ... غیر از بی دانشی ام ... تو اگر ته دانش را در آورده ای و آن قدر آزاد منشی که البرز هم برایت کوچک است ... خوب! برو به آلپ... بهانه نمی خواهد اینقدر که ...