بیلی باتگیت
ای . ال . دکتروف
ترجمه :
نجف دریا بندری
بخش دوم :
خب بیلی ... تو نمی خواهی چیزی بگویی؟ ... خاطره ای... ماجرایی... اصلا دیگه چه خبر؟
بیلی : نمی دا نم چطور یاد سفرمان به اننداگا افتادم ، یاد درو پرستون ، روی یه پل ایستاده بودیم و با هم صحبت می کردیم . حرف داچمن بود و من داشتم می گفتم اگر با من سر لج بیفته و کارم پیشش نگیره کارم تمام است ، که درو پرستون (( برگشت به من نگاه کرد . قیافه اش نگران بود ، حتی شاید اثر ترس تو چهره اش بود ، اگر چه تو اون نوری که مثل موج گرمای تابستان از تو چشمهای سبز کم رنگش می گذشت من چیزی تشخیص نمی دادم . اگر برای خاطر من ترسیده بود من این را نمی خواستم ، چون ته دلم را خالی می کرد ، پیش خودم فکر کردم اگر او به این زندگی پر خطر و افسون شده خودش اعتقاد دارد پس باید بگذارد من هم زندگی خودم را داشته باشم . شاید این همان لحظه خطرناک رابطه ما بود ، لحظه ای که تا حد خودش نشان می داد که ما واقعا به همدیگر علاقه داریم ، من حاضر نبودم او خیال کند که من مثل بره میان یک مشت گرگ گیر افتاده ام ، می خواستم با او برابر باشم . این جور وانمودکردم که او برای جان خودش می ترسد .
با صدای خشن و بی اعتنایی گفتم (( خیال نمی کنم برای شما جای نگرانی باشه. تا آنجا که من می بینم آقای شولتس به دلایل زیادی به شما اطمینان داره. حتی اگراطمینان هم نداشت خیال می کنم شما احتمالا می توانید امیدوار باشید که ایشون هر طور شده خودش را قانع می کنه که به شما اطمینان داشته باشه .))
گفت (( جدی ؟ چرا؟ ))
گفتم (( چرا لولا خانم ، یعنی خانم درو ، یعنی خانم پرستون ، چرا ؟ )) حالا فکر می کردم او را رنجانده ام و حالم بد شد. داشتم به او نشان می دادم که من هم مردی هستم مثل مردهای دیگر با همان قضاوتهای خام.
ساسان : و ابلهانه...
بیلی : ( می خندد ) آن وقت خودم را روی آن پل چوبی از او کنار کشیدم و او فهمید که چه فکری دارم می کنم و باز لبخند زد و من زدم زیر خنده و او یکهو جلو آمد و دستم را گرفت و من سعی کردم دستم را از دستش بکشم و او گفت (( چرا،چرا،بگو،بگو)) عین دخترکوچولویی که یک چیزی از آدم بخواهد ، و مرا به طرف خودش کشید .
همان جا ایستادیم . گفتم (( برای اینکه ظاهرا همه غیر از شما می دونن که آقای شولتس دلش برای زنهای مو بور می ره .))
پرسید (( تو از کجا می دونی ؟ ))
گفتم (( همه می دونن . حتی تو روزنامه ها هم نوشته ان.))
زیر لب گفت (( من که روزنامه نمی خونم))
گلوم خشک شده بود . گفتم (( اگر روزنامه نمی خونین پس چیزهایی رو که باید بدونین از کجا می دونین ؟))
تو چشم من نگاه کرد و گفت (( چی هست که باید بدونم؟ ))
گفتم (( خب، آدمی که برای نون خوردن کار نمی کنه شاید هم لازم نباشه چیزی بدونه . ولی بعضی از ماها که می خوایم یک کاری یاد بگیریم باید بدونیم تو این دنیا چه خبره.))
گفت (( این هم آخرین خبر ، )) و مرا بوسید.
ساسان : بیلی ... شرط می بندم خیلی هم شوکه نشدی... خود من خيلی کند ذهن و دير گير هستم... اما تو یک بار چیزی در مورد سکوت و طبیعت به من گفتی که احساس کردم باید حس پیش بینی قوی ای داشته باشی.
بیلی : چیزی که اول بار به اسم سکوت به گوشم خورد معلوم شد هواهای پر از صداهای طبیعی است ، مثل باد و نسیم و گردباد که لای بته ها می پیچد و چهچهه و جیرجیرو وزوز و تیک تیک و قور قور که منشا هیچ کدام شان پیدا نبود . این بود که من هر چه بیشتر به گردش می رفتم بیشتر پی می بردم که آدم زندگی را پیش از آنکه ببیند بو می کشد و می شنود.
ساسان : این فوق العاده است بیلی ... خب! اگر موافق باشین یک استراحت کوتاه بکنیم و بعد اگر دلمون خواست و حوصله داشتیم صحبت را ادامه بدیم.
هر دو می خندند و با هم از سالن بیرون می رویم.