نشسته ای و مشغول فکرکردن هستی ... به سالهای نوجوانی و جوانی شاید... می توانستی تو هم مثل دیگر همکلاسی ها و همبازی ها صبح تا شب را در باشگاههای ورزشی و پارکها و مهمانی ها بگذرانی ... اما نشستی ... در خانه و یا کتابخانه ... سرت را از روی کتابها بلند نمی کردی... نه اینکه درس بخوانی ... نه! چوب دو سر سوخته شدی... نه درس می خواندی که همیشه شاگرد اول باشی و نه سرت به بازی و تفریح گرم بود...شاید "هسه" می خواندی یا "نوستلینگر"یا " سی.کلارک" یا تند و تند "تئوری ابَر ریسمانها " را ورق می زدی و هیچ چیز نمی فهمیدی و دوباره از اول می خواندی... دنبال یک چیزی می گشتی که نه در مدرسه پیدا می شد و نه در مهمانی ... حتی شاید کتابهای "کوئیلو " را هم زیر و رو کرده باشی... آن روزها که هنوز به صورت یک مد در نیامده بود و بعضی از دوستانت خواندن "کیمیاگر" ش را توصیه می کردند و یک عده می گفتند به جایش "مثنوی معنوی " را بخوانی...
یک روز مارکسیست می شدی و فردا صوفیگری پیشه می کردی... کافی بود که یک بچه فال فروش در خیابان ببینی تا بساط اشک و آه یک هفته ات در خانه جور شود...حتی دو سه بار به سرت زد که دنیا را نجات بدهی ...
بالاخره با سر رفتی داخل دانشگاه... گر چه ... روزهای پیش از کنکور هم باز سرت به کتابهای "نیچه " و " کافکا " و " سارتر" گرم بوده و تللاش می کردی تفاوت موسیقی خراسان و کردستان را پیدا کنی و بفهمی که چرا شوپن آهنگساز رومانتیک محسوب می شد و تمام لذت زندگیت این بود که یکی از آلبومهای قدیمی "شجریان " را پیدا کنی... دنبال یک چیزی بودی که نه در کلاس کنکور پیدا می شد و نه در دبیرستان و نه در مهمانی های خانوادگی که دیگر رسما از آنها حذف شده بودی...
وارد دانشگاه که شدی ناگهان احساس کردی آن چیز را پیدا کرده ای... دانشگاه نبود... دانش بود... توی سر خودت می زدی که یک مقاله از "دریدا" پیدا کنی... و یک اتفاق مهم دیگر هم افتاده بود...
احساس می کردی حالا یک فیلسوف شده ای ... کافی بود فرصت گیر بیاوری تا شروع کنی به سخنرانی کردن ... از فلسفه افلاتون تا اندیشه پست مدرن ... چیزی نبود که ندانی ... دروغ هم نمی گفتی ... بیشتر از هم کلاسی ها و دور و بری ها می دانستی ... بهترین سالهای زندگی ات را به مطالعه گذرانده بودی تا بتوانی در چنان روزی از آن استفاده کنی...
استفاده کنی؟... چه استفاده ای؟... و این سوال آرام آرام به ذهنت راه پیدا کرد... چه استفاده ای؟... و تازه فهمیدی که باید دنبال چیز دیگری بگردی... احتمالا پراگماتیست شدی ... اما زیاد طول نکشید که مطلب مهمتری را دریافتی ...
یک جای کار می لنگید ...
هرگز دل من زعلم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
و تو تازه به اینجا هم نرسیده بودی .
فقط ناگهان احساس کردی که نمی دانی ... هیچ چیز نمی دانی ... هر چه خوانده بودی بر باد رفت؟ ... نه ! ... اما از خودت می پرسیدی (( درست فهمیدم؟)) و اگر جرات می کردی به خودت پاسخ مثبت بدهی درد دیگری به جانت می افتاد... (( چقدر مانده تا همه را بفهمم...)) و این را روزی صد بار با حیرت به خودت می گفتی ... حساب می کردی که اگر موفق شوی ویتگنشتاین را تمام و کمال درک کنی ، تازه فهمیده ای که او چه دیده و چه فهمیده و چه گفته ... و خود این شاید به تمام عمرت نیاز داشته باشد ...
شاید گریه ات بگیرد... شاید هر وقت تنها شوی فریاد بکشی هنوز هیچ چیز نمی دانم ... بر صخره ای فراز هفتاد دریا ایستاده ای ... نمی دانی باید خودت را در کدام دریا غرق کنی ... ادبیات؟ فلسفه؟ موسیقی؟ سینما؟تئاتر؟...یا فیزیک؟ ریاضی؟ روانشناسی؟... نمی دانی ... به خودت می گویی شنا کنم؟... شاید نتوانی ... به غرق شدن هم راضی می شوی...
از آن به بعد ساکت می شوی... کم حرف تر ... هر جا که بحثی در می گیرد فقط نگاه می کنی و گوش می دهی ...تا شاید چیز جدیدی یاد بگیری... هر کس سوالی می پرسد نگاهش می کنی و می گویی نمی دانم... و می دانی که نمی دانی ... به خودت می گویی از کجا معلوم که پاسخ همین باشد که در ذهن من هست... و سکوت می کنی ... چون تازه فهمیده ای آن چیز که دنبالش بوده ای چیست... فهمیدن... یاد گرفتن ... ساختن ... و تا یاد نگیری و نفهمی و نسازی ، صدایت در نمی آید...
اما همین روزهاست که کار از کار می گذرد ... آنهایی که تا دیروز انگشت به دهان وراجی ها و اظهار فضلهایت مانده بودند ، از سکوتت خوششان نمی آید ... و احساس می کنند که تمام آن دانش پوشالی ات ! را باد برده است... حالا آنها حرف می زنند ... و طعنه می زنند به ندانستن تو ... نمی دانم هایت را توی سرت می کوبند و سعی می کنند همان چیزهایی که از خودت شنیده اند را دوباره تحویلت بدهند ... دستمالی شده و کج و معوج... و تو حتی همان ها را هم گوش می کنی .. تا شاید چیز جدیدی یاد بگیری...
حالا دیگر همه چیز تغییر کرده است ... تو شاگردی را فهمیده ای ... و آنها فکر می کنند استاد شده اند... استاد... دلت می خواهد به آنها بفهمانی که همه باید یاد بگیریم ... ولی آنها به فکر چیز دیگری هستند ... تو ادامه سالهای نوجوانی گذشته در کنج اتاق و لابلای کتابها را زندگی می کنی و آنها ادامه مهمانی ها را ...
امروز تو هم دلت می خواهد مهمانی بروی ... فهمیده ای که چیز های زیادی هست که باید در همان مهمانی ها یاد بگیری... فهمیده ای که یک لحظه رقصیدن در یک مهمانی شاید ارزشش بیشتر از درک یک جمله باشد ... فهمیده ای که در زندگی هر چیز باید سر جای خودش باشد ... فهمیده ای که ترانه های "حبیب" هم می تواند به اندازه " باخ" لذت بخش باشد ... فهمیده ای که دانش را فقط در کتابها نباید پیدا کرد...
اما آنها فکر می کنند دیوانه شده ای ... پیش خودشان می گویند حالا که باید کار کند فکر خل بازی به سرش زده ... دیگر سوادش نم کشیده ... نمی فهمد چه می گوید ... خیالات برش داشته ... اینها هم ژستهای جدید روشنفکری است ... و می گویند و می گویند...
اما تو باز سکوت می کنی ... چون فهمیده ای که نمی دانی ... نگاهت هنوز به دریاست و لیوان کوچک آبی که در دست داری...