چه احساسی به شما دست می دهد اگر در بعد از ظهر یک شنبه ای پاییزی (مثل تمام یکشنبه های دیگر) در سال هزار و سیصد و هشتاد و سه دوستی با شما تماس بگیرد و شما را دعوت کند به کنسرتی که در آن خود" نیکولو پاگانینی" کاپریس سیزدهم اش را اجرا می کند ... و یا دعوت شوید به تماشای اجرای "همیشه شاهزاده" به کارگردانی "یرژی گروتوفسکی"؟ ...
بله ! می دانم ! این بزرگان ، هیچ کدام دیگر در میان ما نیستند.
زمانی هم که به من گفته شد می توانم در کارگاه آموزشی گروه تئاتر نان و عروسک حضور داشته باشم ، همین فکر را در مورد پیتر شومان می کردم...
با حیرت گوشی تلفن را گذاشتم و از آقای رضا روانبخش پرسیدم:(( مگه پیتر شومان زنده اس؟ ))
و با حیرتی دو چندان فهمیدم که نه تنها زنده است بلکه در تهران حضور دارد...
فردای آن بعد از ظهر دیگر نه معمولی ، یعنی روز دوشنبه ۲/۹/۱۳۸۳ من در میان صفحاتی پر افتخار از تاریخ تئاتر جهان بودم ؛ و فاصله ام با پیتر و الکا شومان دیگر کیلومتر ها نبود... و دیگر عروسکهای تئاتر نان و عروسک و پیتر وا لکا شومان ، سیاه سفید و تخت نبودند.
آنها را می دیدم که زنده و سر حالند... با لبخندهایی ملکوتی بر چهره...
نمی توانم احساس سرشاری و لذت خودم را از دیدن ایشان توصیف کنم ... پس این احساس را دست نخورده برای خودم باقی می گذارم...
تنها مطلب گفتنی ، از لحظه ورود من به حیاط دانشگاه هنر، حس هیجان ناب از دیدن نطفه بستن یک تئاتر ناب بود...
عروسکی حدودا سه متری از دور خود نمایی می کرد ... و همهمه دانشجویانی که هر کدام مشغول کاری بودند در تدارک آن میلاد با شکوه...
سعی کردم بر خودم مسلط شوم و جامه دران راه نیاندازم... دنبال دوستانم گشتم تا در مورد کارگاه و این که چه می کنند از آنها بپرسم... بدون آنکه حتی به مخیله ام راه پیدا کند این که ، می توانم در این شکوه دسته جمعی شرکت داشته باشم.
چند لحظه بعد "اران ابراهیمی" و " یکتا خاقانی " را دیدم که همراه چندین دانشجوی دیگر دور تا دور خانمی مسن که چهره اش از مهربانی به افسانه می مانست ( به زودی دریافتم که ا و "الکا شومان" است.) ایستاده اند... به سوی آنها رفتم و به دوستانم سلام کردم ؛ در کنار پاسخ سلام ، جملاتی شنیدم که...
ــ خوب ساسان ! می خوای تو کدوم گروه کار کنی؟
این سوال آنقدر دور از ذهنم بود که وقت نکردم حیرت کنم...
ــ مگه چند تا گروهه؟
ــ این گروه کُر ه و اون طرف هم کارگاه عروسک سازیه...
برای من جا لب تر بود که در گروه کُر باشم... نمی دانم چرا فکر می کنم صدایم خوب است... به هر حال این فکر من نتوانست آسیبی به گروه کُر بزند. چون گروه مردها قرار بود دیوها را بخوانند ... و انصافا صدایم به خوبی صدای دیو هست...
با اینکه مدتی از تمرین گروه کُر گذشته بود ، اما اعضای جدید باز هم می توانستند اضافه شوند. ( این موضوع وقتی به شدت بر من آشکار شد که در روز اجرا تعداد زیادی عضو جدید ، بدون تمرین به گروه کُر اضافه شدند تا بتوانند کار را در سطح اجراهای داخلی پایین بیاورند... اما متاشفانه چندان موفق نشدند.)
به هر حال ... شیوه تمرین به گونه ای بود که این توان (یعنی پذیرفتن اعضای جدید) را به "الکا شومان " که مسئول رهبری گروه کُر بود می داد...
سرود ها بر روی صفحات مقوایی درشت نویسی شده بودند و ملودی ها بسیار ساده بودند و در عین حال دلنشین نیز...
مطمئنم... یعنی امیدوارم دوستان دیگرم در گزارشهایشان از روند کاری گروه کُر بیشتر بنویسند. به این خاطر این امید را دارم، که شخصا مجبورم به خاطر حافظه دندان خورده ام چندان به جزییات نپردازم.
به هر حال... کنجکاو بودم از کار باقی گروهها نیز آگاه شوم. در یک فرصت کوتاه که میان تمرین گروه کُر به دست آوردم سراغ "امیر حسین قدسی" و "مانی قاجار " رفتم ، که در گروه ساخت عروسکها بودند.
عروسکها تشکیل می شدند از تعدادی دیوهای بزرگ و چندین صورتک دیو و فرشته کوچک... آقای شومان از بچه ها خواسته بود خودشان طرح عروسکها را بدهند و بسازند...
امیر حسین که مشغول ساخت صورتک دیو بود می گفت :
ــ ازمون خواسته چند تا اتود بزنیم و یکی شو اجرا کنیم و بسازیم.
و صورتکها و دیو ها اغلبشان بسیار زیبا و خلاقانه بودند. نکته جذاب برای من در این مورد استفاده پیتر شومان از ذهنیت و خلاقیت گروهی بود ، که هیچ آشنایی با ایشان نداشت...
چندان در روند کار ساخت عروسکها نبودم... بنابر این نمی توانم نکات دقیقی را در مورد کارگاه عروسک سازی بگویم... در ضمن ، دوست هم ندارم بشنوم (( از گروهی هم که خودت توش کار می کردی ، نکته دقیقی نگفتی ... عزیزم، ما اصلا انتظار شنیدن نکته دقیق از تو نداریم.))
به هر حال ... روز نخست تمام شد ... و یک جمله از پیتر شومان در ذهن من ماند. او در یک لحظه کوتاه( قبلا در جایی دیگر مفهوم لحظه کوتاه را توضیح دادم... ایراد بی خود نگیرید) ...
بله ! در یک لحظه کوتاه که سرش خلوت بود ، به الکا شومان گفت : (( اینها عجیب ترین آدمهایی هستن که من دیدم .))
من هم موافقم ! شخصا روز ی چند بار از خودم حیرت می کنم... اما جنس این حیرت و عجیب بودن مهم است ... من که نظری در این باره ندارم... اصلا و ابدا و به هیچ وجه نمی شود جنسش را حدس زد... اینطور نیست؟
روز نخست و تئاتر نان و عروسک :
مدیریت یک گروه چند ده نفری ... بدون فحش و فریاد و توهین ... بدون ایست قلبی ... بدون خون ریزی ... ممکن است. باید برنامه داشت. باید مسیر را شناخت.
سه شنبه تقریبا مراحل ساخت عروسکها پایان یافته بود... قرار بود روز سه شنبه یک تمرین گروهی داشته باشیم... انتظار ندارید که بعد از حدود دو هفته بتوانم همه چیز را تعریف کنم؟ در حال حاضر یادم نیست ناهار چه خوردم...
به همین خاطرباز هم امیدوارم دوستان خوبم در یاد آوری مطالب مهم تر از من موفق تر بوده باشند... به هر حال ... اساسا من روا یت می کنم ، چون فراموش می کنم اصل ماجرا چه بوده است!
روز دوم گروه کمابیش موفق شد پیتر شومان را هم عصبانی کند...
و من توانستم نان مشهور گروه نان و عروسک را بخورم....
همراه طعمی عالی و فراموش نشدنی ، من نیز به تاریخ تئاتر پیوستم... سند هم دارم ... چشمهایم هنوز بوی سیر می دهند.
حالا برای اینکه بگویم هنوز چیزهایی را به خاطر دارم ...
در ساعات آغازین روز دوم ، گروه کُر تمریناتش را تحت نظر الکای مهربان ادامه داد.(من هم تو همون گروه بودم.)
خانم شومان می گفت ، موسیقی سرود گوسفندان بر اساس یکی از سرودهای کلیسایی قدیمی است و شعر آن نیز سروده پیتر شومان...
شعر در عین سادگی ، عمیق نیز بود.
پیتر شومان با این شعر به من فهماند که سیاست و جامعه نیز می توانند مهربانانه نقد شوند ، اما جدی و دقیق و مو شکافانه ... ظاهرا برای او دقت و حقیقت گویی مهم تر از زرق و برق بود...
به هر حال ... شخصا نفهمیدم جزو کدام دسته از گوسفندانم... احتمالا پیتر شومان پیش از ورود به کشور ما دسته سوم را نمی شناخته ... وگر نه شاید می سروده :
...Damned be the sheep , who are like Holly sheep…
( از هموطنانی که جزو این دسته نیستند خواهش می کنم پیش از آنکه احساس لطیف ناراحتی و خشم به ایشان دست بدهد، سریعا خود را به یکی از دو گروه اول معرفی کنند.)
پس از تمام این حرفها ... تمرین گروه اجرا آغاز شد.
آقای شومان روند اجرا را قبلا توضیح داده بود...
آن نمایش عظیم ، چیزی جز یک طرح زیرکانه و حساب شده نبود...نمایشنامه ای وجود نداشت و هیچ جولی ای به هیچ جُرجی نمی گفت قطره ای شرف در وجود تو باقی نمانده است...
طرح اما دقیق بود. سرودها قبلا سروده شده بودند... حدود جملات قبلا مشخص بود... موعظه از پیش آماده شده بود... ترتیب حرکات مشخص بودند... و ما فردای آن روز فهمیدیم بدون آنکه نمایشنامه ای خوانده باشیم در یکی از بی نظیرترین اجراهای تئاتری زندگیمان ایفای نقش کرده ایم.
تمرین آغاز شد... آقای شومان راهنمایی های لازم را کرد... به ما گفت در کجا بایستیم ، چگونه وارد شویم و بیرون برویم ... و خود ا و نیز روایت عجایب هفتگانه "لابر لند" را بر پرده های بزرگ چهارده گانه اش تمرین و اجرا کرد... و ما توانستیم یک زیرکی ناب ببینیم... برای ایجاد تنوع در ذهن تماشاگر و فاصله انداختن بین موضوعات مختلف ، ما روشهای متفاوتی داریم در مایه های عربده کشی و گاهی ( از گفتن این روش معذورم!) ... اما ظاهرا روش پیتر شومان متفاوت تر بود...
به هر حال ... همه چیز تعیین شد... اما هیچ چیز دقیقا ثابت نماند...
روز دوم و تئاتر نان و عروسک :
ظاهرا چیز خاصی نیست.اما فردا قرار است نکته بسیار مهمی را بفهمم...
چهارشنبه روز اجرا بود... باید آخرین تمرین را انجام می دادیم... و بعد اجرا برای تماشاچیان...
تماشاچیان بسیار بیش از آن بودند که من تصور می کردم...
تا آنجا که شنیده و خوانده بودم ، اجراهای نان و عروسک در فضاهای باز ( خیابانها ، دشتها ، میدانها و ...) بودند...
و قرار بود آن اجرا در حیاط دانشگاه هنر زندانی باشد... اما زندانی ما قوی تر از این حرفها بود...
تماشاچیان و تماشاچیان و تما شاچیان ، نشسته بودند تا به تاریخ تئاتر که جلوی رویشان بود ، نگاه کنند...( در عکسها می توانید سند حرفها را ببینید... چون اصولا به ضوابط بیش از روابط اعتقاد دارم ، فقط عکسهای " سارا زندی " را پیشنهاد می کنم.)
آخرین تمرین سر وقت شروع نشد... علیرغم اینکه آقای شومان شب پیش از آن از ما خواسته بود که با زمان ایرانی سر قرار تمرین حاضر نشویم.!...
به هر حال ... یکی از عروسکها در اثر وزش شدید باد افتاد و تقریبا شکست... در روز اول تمرین ، الکا شومان پرسید (( توی تهران یه چوب برای پرچم پیتر پیدا نمی شه؟)) ... زمان اجرا صورتکهای دیو کم آمد ، در حالیکه در تمرین آخر زیاد هم بود... مترجم به خوبی می توانست قصه های مادر بزرگش را به جای جملات پیتر شومان بگوید ... و آن طور که شنیدم ، در روز سه شنبه ، چند نفر آمده بودند تا بساط کفر را جمع کنند...
با تمام این احوال ، پیتر شومان یک اجرای موفق دیگر داشت...
چرا؟ ... واقعا چرا؟
به هر حال ... در آخرین تمرین ، باز هم تغییراتی ایجاد شد...
اول آنکه ، در روز آخر ، " مهرداد عمرانی " نیز به ما پیوست تا نشانه ای قابل تشخیص باشد از گروه ما در تمام عکسها... قسم می خورم پیتر شومان تا پایان عمر و حتی بعد از آن ، هر شب خواب یک مرد زرد رنگ ریشو را خواهد دید...
و تغییر دیگری که هیچگاه در زندگیم فراموش نخواهم کرد... گروه کُر قرار بود پشت پرده های جهنم پنهان شوند ، اما آقای شومان در آخرین لحظات تصمیم گرفت که گروه کُر در حالیکه کوبه ای ها می نوازند ، در زمین اجرا پخش شوند و جلوی تماشاچی ها برقصند...
شاید بعضی از اساتید تئاتر ایران ، این حرکت شومان را ناشی از بی تجربگی او بدانند ... به هر حال!...
آخرین تمرین تمام شد.. حدود سه ربع ساعت ا ستراحت... تماشاچیان در سرمای گزنده ای اطراف زمین اجرا نشسته بودند... دیوهای بزرگ در پشت دیوارها پنهان بودند... تنور پخت نان پیتر و الکا شومان آماده بود... و پیتر شومان ، با سنی احتمالا سه برابر سن من انرژی ای برابر با سه برابر انرژی من که حدودا یک سوم سن او را داشتم ، داشت... ظاهرا میزان انرژی با سن بالا می رود... مثلا یک پیرمرد هشتاد ساله می توند چهار برابر سریع تر از یک جوان بیست ساله بدود....
پیش از اجرا پیتر شومان انرژی خود را با ما تقسیم کرد... گوشه ای جمع شدیم و دور پیتر شومان حلقه زدیم... حلقه کامل نشد ، چون آقای شومان به دیوار تکیه داده بود... بچه ها هم آنقدر سفت نبودند که بتوانند از دیوار عبور کنند...
پیتر شومان یک بار دیگر مراحل اجرا را برای ما توضیح داد... و اجرا با هیاهوی زیاد آغاز شد...
چگونه می توانم احساس عظیم و لذ تبخشی را که در زمان اجرا داشتم توصیف کنم؟... احساسی که از حضور داشتن در یک تئاتر واقعی به انسان دست می دهد...
تمام فراموشکاریها و خرابکاریهای گروه اجرا نتوانست خدشه ای بر کار وارد کند...
همه سحر شده بودیم...
و پیتر شومان ... اجرایی داشت ، کاملا متفاوت با تمرین ها... انگار هیچ چیز را در زندگیش نباید دو بار تجربه کند... و انگار همین نو شدن مداوم راز او باشد... نو شدن مداوم...
در یک لحظه می توانستم احساس کنم هم تماشاچی هستم و هم جزو گروه اجرا ... مرزی وجود نداشت... ما همانقدر از روند اجرا حیرت می کردیم که تماشاچیان... همه چیز با تمرینها تفاوت پیدا کرده بود و در عین حال از همان نظم کلی پیروی می کرد که پیتر شومان ترتیب داده بود...
الکا شومان ، گروه کُر را در اجرا رهبری می کرد ( همانمگونه که در تمرین ها) و خود نیز جزو گروه اجرا بود( همانطور که در تمرینها) ... در ضمن ، الکا شومان ، پیتر شومان را نیز هدایت می کرد...
حالا من هر چه از مزایای ازدواج می گویم ، شما با من مخالفت کنید...مردها بالاخره یک جای کارشان می لنگد... می خواهند پیتر شومان باشند یا غلام مرتضی حاج سید مرتضوی!
اصلا معتقدم شوبرت به این علت زود دار فانی را وداع گفت که ازدواج نکرده بود.
به هر حال ... برای من زمان ورود جهنم و فرشته ها و دیوها ، تبدیل شد به یک تجربه ناب و شاید حتی تکرار نشدنی ... زبانم از وصف آن شور و هیجان قاصر است... از خودم جدا شده بودم و چشمانم تماشاچی ها را نمی دید... گاه احساس می کردم در جایگاه نشسته ام و خودم را و دیگران را تماشا می کنم... آرزو می کردم کاش آن لحظات تا ابد طول بکشند... کوبه ای ها دیوانه وار می نواختند و ما در جنون مقدسی غوطه ور بودیم... می گویم ما... چون در آن لحظه انگار رابطی نامرئی مرا و احساسات مرا و قوه ادراک مرا به دیگران پیوند داده بود... همه چیز به گونه ای بود که انگار مردی باشم در قبیله ای بدوی ... و آن اجرا ، مراسم پرستش خدای رهایی بود...
و پس از تمام اینها... موعظه پیتر شومان... هیچ چیز درباره آن موعظه نخواهم گفت... چرا که من نیز مانند تمام حاضران ، تماشاگر جادوی پیتر شومان بودم...
و اگر کسی در آنجا نبوده... فقط می توانم بگویم تجربه بی نظیری را از دست داده است... همین! این از سر خود خواهی نیست... باور کنید... هیچ کلمه ای ( حداقل در ذهن من) قادر به توصیف موسیقی جادویی که با ویولن نواخته می شد و کلمات سحر انگیزی که از دهان پیتر شومان بیرون می آمد و ذهن ما را به چالش می طلبید ، نیست...
تمام این مراحل گذشت... تا من در آخر همچون یک پری زده در مراسم شورانگیز تدفین ایده مرده شرکت کنم... و در کنار دیگران یک" من" دیگر بشوم...
و من هیاهو کردیم... من رفتیم و ایده مرده را همراهی کردیم... و من ایده مرده را به خاک سپردیم... من فریاد سر دادیم... و من هیچ پاسخی نشنیدیم...
این خود راز دیگری بود... نمی دانم آیا خود پیتر شومان توصیفی برای آن سکوت... سکوت در پی فریاد دارد یا نه...
مراسم پایان یافت... و پیتر شومان جادوی خود را با پخش نان میان تماشاگران ، که ما بودیم و همه ، به پایان رساند...
پس از آن دیگر ، خاطره وداعی ماند با دو تن از بزرگان تاریخ تئاتر ... نه ! خاطره وداع با دو انسان... دو انسان که می توانند انسان بودن خویش را بیان کنند و با دیگران قسمت کنند...
از پیتر و ا لکا شومان به خاطر طعم انسانیت متشکرم... و از دوستانم متشکرم که بودند و مرا خواندند تا انسانیت را با بهترین دوستانم تجربه کنم.
روز آخر و نه آخرین روز و تئاتر نان و عروسک:
چرا پیتر و الکا شومان ، پیتر و الکا شومان هستند؟
چرا تئاتر یعنی زندگی؟
آذر ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و سه