(دعوت به شنیدن شاید از اضطرابش کم کند!)
نه نگران نیلوفر نداشتهٔ مردابم هستم و نه پریشان اینکه این همه موج... این همه موجم... نمیدانم.
طوفانی هستم یا نیستم... نمیدانم. آنچه باید نیستم.
رسم نوشتن من شده باز همین سه نقطهها و...
* * *
دو چیز: همهٔ آنچه من هستم. همهٔ آنچه من نیستم(که میشود تمام دنیا و آنچه من هستم نیز جزئی از تمام دنیا).
آنچه من نیستم را هیچ وقت نمیتوانم بشناسم، چون تمام دنیاست. آنچه من هستم را نیز نمیتوانم بشناسم چون جزئی از این دنیاست.
نه دری باز است و نه دری پرنده... رک و رو راست، حتی چیزهائی را هم که تقریبا به سادگی میبینم، به دشواری هم نمیتوانم بشناسم.
اما نگران چه چیز هستم نمیدانم.
* * *
اینجا از بعضی موسیقیهائی که دوست دارم گاهی گفتهام.
ملودیهائی هستند که من را همیشه دیوانه کردهاند... میخواهم فقط راجع به یکیشان بنویسم.
یکی که خیلی مستم میکند...
نه باخ آن را تصنیف کرده و نه از ذهن شوبرت بیرون آمده(گر چه برازنده شوبرت هست. میشد تصور کرد مثلا یک روز صبح شوبرت از خواب بیدار شده و گیتارش را برداشته و بیمقدمه شروع کرده به نواختن آن... یا مثلا وقتی مهمان یکی از دوستانش بوده، سر میز شام تند تند آن را روی دستمال سفره نوشته!)... نه جیمی موریسون افسانهای دستی در آن داشته و نه کلاوس مِین برای اولین بار آن را زمزمه کرده... نه شجریان روی آن تصنیفی خوانده و نه تار درویش خان یا علیزاده خلقش کرده... شاید شوپن آن را از یک مسافر انگلیسی شنیده باشد و با پیانو نواخته باشد( از مسافری که نیمه شب از زیر پنجره پیانیست شاعر عاشق عبور میکرده و سوت میزده. شاید در یکی از لحظاتی که به روایت "ژرژ ساند"* خودش را در اتاقی حبس میکرده، اشک میریخته، راه میرفته، قلمهایش را میشکسته و یک میزان را صد بار تکرار میکرده...) اما شوپن هم آن را خلق نکرده...
رالف ون ویلیامز شاید شهرت آن را جهانیتر! کرده باشد با فانتزیئی که بر اساس آن ساخته...
اما در هر حال، این اثر انگار نام هیچ آهنگسازی را به عنوان اولین خالق بر خود ندارد (مثل قصههای مادربزرگ که معلوم نیست حالقشان کیست. مثل افسانه گل خندان...).
اینکه کسی درست نمیداند خالق این نغمه زیبا که تقریبا پنج قرن قدمت دارد کیست، کلی افسانه هم برایش رقم زده. میگویند شاید هنری پنجم آن را تصنیف کرده (البته در مقابل عدهای هم میگویند فرمی که این قطعه در آن نوشته شده، آن زمان در انگلستان شناخته شده نبوده...)
نمیدانم قدمت این قطعه یا نام اولین خالقش تفاوتی در زیبائیش ایجاد میکند یا نه...
بههرحال هنوز نگفتم درباره کدام قطعه صحبت میکنم.
چند سال پیش یکی از اساتیدم (که فنون گیتار خالتور یا به قولی گیتار ریتم را به من یاد داد) تعریف میکرد یک بار از کلاس اخراج شده، چون میخواسته به معلمش بفهماند اسم قطعه زیبائی که هنگام دنده عقب گرفتن خاورها پخش میشود، آهنگ "سارا کورو" نیست و "فور الیزه" بتهوون است.
چون خیلی به استادم علاقه داشتم و چون چند سال میشود که از او خبری ندارم، به دلایلی قطعه را اینطور معرفی میکنم:
موسیقی تیتراژ کارتون "دختری به نام نل" را میگویم. (آخر عاقبت بچهای که عاشق نل کارتونی میشود واقعا قرار بود بهتر از این بشود؟)
بعضی میگویند اسمش در فارسی میشود "برگهای سبز" بعضی " آستینسبزها" مینامندش(دومی معتبرتر است ظاهرا). هر چه باشد فکر کنم برای همه ما Greensleeves از همه آشناتر است.
چند تایمان شاید روی جعبه موسیقی مادربزرگ یا خاله شنیده باشیمش اولین بار، بعد همراه کارتون "دختری به نام نل" و بعدها...
(راستی! چقدر از این قطعات معروف کلاسیک را با کارتونها شنیدهایم... موسیقی "هاچ زنبور عسل" را نیکلای ریمسکیـکورساکوف ساخته به نام "پرواز زنبور عسل"، موسیقی کارتون " سارا کورو" (یا کوری! درست یادم نیست!) را بتهوون ساخته(همان "فورالیزه" مشهور و دلنشین؛ که بر ذاتش لعنت آن کسی که سونات بوق کامیون را بر اساس آن ساخت!)... خیلیها را هم دقیق به خاطر ندارم. ولی تقریبا اغلب رقصهای سوئیت فندقشکن چایکوفسکی را خیلی خیلی سال پیش از تلویزیون همراه کارتونها شنیدهایم. به خصوص "رقص چینی" را که پیکولو صدای فلوت چینی را و در اصل صدای بلبل را تقلید میکند در آن. کاش یادم میآمد دقیقا چه برنامهای بود. رقص شمشیر خاچاطوریان هم زیاد از تلویزیون شنیدهایم.)
بههرحال، انگار رسمیترین حضور شناخته شده تم Greensleeves، در "فانتزی روی آستین سبزها"ی آقای "رالف ون ویلیامز" بوده (تا آنجا که من میدانم)...
حال و حوصله بیشتر نوشتن درباره این قطعه را ندارم(راستش چیز زیادی هم راجع به آن نمیدانم).
سالهاست این قطعه را در حد پرستش دوست دارم.
دو تنظیم و اجرای مختلف از این نغمه زیبا را نشانی میدهم که اگر دوست داشتید بشنوید. آرامش و زیبائیاش بیش از حد تصور مسحور کننده است (لینک اثر ون ویلیامز را پیدا نکردم. از "آرشیو بانگ" میتوانید آن را تهیه کنید).
:Greensleeves
هارپ(چنگ)
گیتار، فلوت باس ، ويلنسل، زنگ و...
(قطعه بالا نام دیگری رویش نوشته شده. دلیلش را نمیدانم. اما تم همان تم است.)
* * *
برنامهٔ اینجا عوض هم خواهد شد...
* * *
باتری ساعتم تمام شده... دو هفته است راهش نیانداختهام ( مثل همیشه از تمام دوستان عزیزی که با تاخیرهایم وقتشان را گرفتهام، همینجا رسما عذرخواهی میکنم).
ساعتک که قصهها دارد و سالها همدم برادرم بود و بعد آمد روی مچ من تا رفیقم شود و باشد تا برسد به دست یکی دیگر، حالا خود مختار شده (قبلا هم بود؛ حالا بیشتر).
چند روز اول بی باتری شدنش، هر کس میپرسید ساعت چند است، فقط جواب میدادم ده دقیقه به ده، تا این که یکبار خواستم ندید دوباره همان را بگویم، دیدم شده ده!
یک ساعت بعدش شده بود ده و پنج دقیقه... بدون آنکه ثانیه شمار در چهار پنج دقیقهای که من به آن خیره شده بودم تکان بخورد.
هنوز همان است...
ساعتها! لطفا واقعا کمی آرام بروید. حداقل بگذارید بفهمم زمستان چطور عبور میکند...
* ژرژ ساند: مادام ارور دودوان(Aurore Dudevant)، نویسنده شهیر فمینیست که با نام مستعار ژرژ ساند مینوشت و مبارزات فراوانی برای آزادی زنان کرد. دوست دختر فردریک شوپن بود و تقریبا ده سال با هم زندگی کردند که از پربارترین سالهای زندگی شوپن به شمار میروند. تقریبا یک سال بعد از جدائیشان شوپن مُرد. بعضی اصرار دارند بگویند ژرژ ساند با فضائی که در زندگی شوپن ایجاد کرد موجبات ضعف روحی و جسمی او را فراهم کرد، بعضیها هم اصرار دارند بگویند مراقبتهای ساند از شوپن شرایطی عالی برای خلاقیت او ایجاد کرد. (شخصا طرفدار بعضیهای دومم! کلارا شومان هم همین تاثیر را بر زندگی روبرت شومان و برامس داشت).
یک نکته جالب راجع به شوپن به یادم آمد. شوپن لهستانی بود و از آن آدمهائی که قلبشان واقعا با وطنشان است. حضرت شوپن در سال 1849 در پاریس درگذشت و بنابر روایات(آشنائی با موسیقی کلاسیک/رابرت شرمن و فیلیپ سلدن/ مترجم رضا رضائی/ نشر افکار/ صفحه 239) به وصیت خودش قلبش را به لهستان انتقال دادند و در آنجا دفن کردند!!!