روز مهر از ماه مهر است. روزی که دومین جشن سالانه بزرگ ایرانی قاعدتن باید در آن برگزار شود.
راستش خیلی دوست داشتم مطلبی بنویسم درخور یک چنین روزی... چیزکی نوشته بودم و مطلبی هم راجع شیوه سنتی برگزاری جشن مهرگان آماده کرده بودم که به دلم ننشست و در وبلاگ نگذاشتم.
بههرحال چون آن متن به دلم ننشست؛ یا چون دلم کَمَکی گرفته بود؛ یا چون هر چیز دیگر، دلم نیامد یا نخواست که اصلن چیزی ننویسم. اما انگار دل خواستن و نخواستن هم کاری از پیش نبرد. چون حقیقتن دستم به نوشتن نمیرود. انگار امسال قرار نیست من حضور داشته باشم در هیچکدام از جشنهای طبیعت... نوروز را هم پای هفت سین نبودم. گرچه جایی بودم که اگر کمی آدم بزرگهای خودنما عقل به خرج میدادند میتوانستند نوروزی به یادماندنی را برای خیلیها و من رقم بزنند. اما خودنماها و عقل؟
* * *
بههر حال... زمستان رسمن از امروز رقم میخورد. هوا هم آرام آرام دارد آن روی خودش را نشان میدهد. پالتوها و کتها و کاپشنها و کلاههاو شالگردنها کم کمک دارند کش و قوس میروند که بیایند بیرون از پناهگاهشان... گرچه سالهاست دیگر بوی نفتالین نمیدهند. میشود گفت چه بهتر؟ شایدبشود... عطرهای تلخ و خنک دلنوازترند و نفتالین نوستالژیک. نوستالژیک اگر عطر خوبی هم باشد، یا گیر نمیآید یا خیلی گران است!
ارکستر پائیزه هم نمنمک دارد سازهایش را روی زمین میریزد و چیزی کم ندارد جز نوازندگان خوب.
امروز را میشود با شراب گذراند و موسیقی و شعر و آواز و کمی سرما... پیشنهاد میکنم قدم زدن را از دست ندهید. گرچه پنج ماه وقت هست برای قدم زدن. با این حال فکر کنم منظورم را از میوه نوبرانه میفهمید.
چند روز ِ پیش بعداز مدتی طولانی یک نارنگی سبز رنگ دست گرفتم و پوست کندم و یک پر کوچک جدا کردم و در دهان گذاشتم... و چند لحظه بعد نزدیک بود بزنم زیر گریه و واقعن نمیدانستم چطور خودم را سرزنش کنم.
چرا؟ چون بیآنکه تمرکز کافی داشته باشم، بیآنکه فکر کنم به طعمی که بعد از مدتها دارم باز میچشم، بدون هیچ وقار و تشریفاتی و در حال راه رفتن نارنگی سبز را خوردم. انگار که قصد فقط خوردن بوده؛ انگار که یک تکه نان خشکیده خورده باشم، بدون هیچ گرسنگی.
قدم نزدن در این روزها هم یک همچون چیزی است. انگار که زمستان بخواهد و بیاید و ما حتی سلام هم ندهیم. انگار که از آن همه برفی که میآید ما فقط گل و شلاش را ببینیم. انگار که صبح رفته باشیم کوه و درست دم طلوع خورشید عینک تیره بزنیم.
چشیدن هر نوبرانهای مراسمی دارد و مهرگان هم مراسم چشیدن نوبرانه پائیز و زمستان است و احترامش واجب و لذتش وصف ناپذير.
طبیعت خودش را سوزانده در گرما و کباب کرده تا به پائیز رسیده. نگاهش که کنید میبینید چطور خودش را برای خوشامد آماده کرده. جامه چاک داده و تن برهنه و چیزی نمانده که هایهای گریهاش از ذوق را هم بشنویم. مست کرده و خودش آستین بالازده و ساقی شده و ما را به مستی میخواند.
شرط ادب و انصاف که چه عرض کنم، شرط مهمان زمین بودن هم نیست که بیتفاوت بگذریم از کنار این همه هیجان طبیعت.
* * *
انگار دست و دل به نوشتن هم که نرود، پائیز آنقدر مرام دارد و مهرگان آنقدر اعتبار که آدم نتواند جلوی اینهمه وقار، فکر بیدلی و بیخوشی بکند و چیزی در مدحشان نگوید.(درخور هم اگر نباشد، دل آدم را خوش میکند که عرض ادب شده.)
اصلن شاید بشود گفت همینهاست که میتواند معنای بیدلی را از بن دگرگون کند و آدم نچشیده باشدش هم یکطوری بفهمد معنایش چیست.
مگر چند تن از ما از همان شرابها که حافظ مینوشیده نوشیدهایم؟
اما همین که شعرش را در شراب خوابانده هم مستمان میکند. لذتی فراتر از لذت سیگار برگ خوابانده شده در ویسکی!
* * *
مهرگان جشن پائیز است.
از آن مهمانیهاست که ورود برای عموم آزاد نیست، اما هر کس که بخواهد، میتواند برود و لذت بودن در یک مهمانی باشکوه را به عنوان مهمانی عزیزکرده بچشد.
البته مهرگان را نمیشود خیلی تنها گذراند. مهر به آتش افروختن و نگاه داشتناش مهر میشود.
------------------------------------------------
پ.ن: با تمام این احوال، انگار بخت یارم نبوده که امسال آنطور که باید به جشن پائیز بروم و جشن مهرگان را آنطور که شاید برگزار کنم.
البته هنوز وقت هست.
حالا هم شاید بشود جشنی با کلمات گرفت کنار شما. مهمانِ عزیز که باشد همیشه جشن را میشود برپا کرد.
پس، به سلامتی شما...
همیشه شاد باشید و سرخوش!