ــ سلام
ــ سلام! عصر به خیر. چه قدر بوی سبز میدهید و شیرین!
ــ اگر سرم درد نمیگرفت همیشه به یاد زمستان همین عطر را داشتم.
ــ این اسمش والس است دیگر که دارد پخش میشود؟
ــ بله! بشمار سه ضرب؛ یک! دو سه. یک! دو سه. یک! دو سه.
ــ میگفتم که چه عطر شیرینی.
ــ تابستان بود که خریدم. برای کوه.
ــ کوه زیبا بود؟
ــ بزرگ هم بود و شاید باورتان نشود، اما راه شیری را دیدم!
ــ جالب است!
ــ گاهی اوقات نمیدانید چه عطشی دارم برای این موسیقیها. دلم میخواهد جمعه بعد از ظهرها هم بیایم.
ــ مثل آن روز عصر سپید زمستانی که با نیمچکمههای پر از برف، دور آن بلوک میچرخیدید تا صدای پیانو را از داخل آن خانه بشنوید...
ــ و رقص آتش را، که...
ــ شاید بروید و در بزنید...
ــ شما از کجا دانستید که همیشه خیالام یک پیانیستِ...
ــ برای اینکه از قیافهتان معلوم است همان چند لحظه را هم که مانده تا مسواک بزنید صبحها، دنبال یک اسپری میگردید که خوشبو سلام کنید.
ــ با عطر سیب.
ــ بله.
ــ دیگر؟
ــ دیگر اینکه توی چشمانتان از آن خانههای خوشبخت با نور نارنجی آباژور موج میزند و ....
ــ رقص والس.
ــ تانگو!
ــ والس!
ــ تانگو!
ــ چه میدانم... همان که پاها دور هم تاب بر میدارند.
ــ چه صدایی دارد!
ــ بله... این همه عظمت را فقط آن بعد از ظهر زمستانی تجربه کردم... آخ که دلم لک زده!
ــ برای پلوور پشمی سیاه و سفید برفی و همین عطر ساخارینی؟
ــ حیف که به ساخارین حساسیت دارم. زانو میزدم روی زمین و دستگیره در را چنگ میزدم موقع بیرون آمدن. یک موج درد میپیچید توی سرم؛ خوشبختانه زود میرفت.
ــ حالا چرا در نزدید؟
ــ تقصیر حافظهام است.
ــ انصاف داشته باشید. آدم قرار نیست که همه اتودها هم یادش بماند.
ــ به شوپن نمیمانست؟ ... نه! شوپن اگر بود که از پنجره میرفتم.
ــ این کار را نمیکردید!
ــ حق با شماست.
ــ برمیگشتید خانه و فقط گوش میکردید.
ــ میخواستید بروم در بزنم و بگویم شماره دوازده است؟
ــ دوازده نبود که... لطیفتر!
ــ یادم نیست درست. اما احتمالا دوازده هم نبود.
ــ اصلا این روزها کدام پنجره ممکن است صدای رقص آتش بدهد؟
ــ پنجرههای نارنجی تیره بخت بیشتری دارند.
ــ آفتاب دارد میزند.
ــ چه سفید هم هست.
ــ اصلا وقار زمستانی ندارد.
ــ حیف که میترسم.
ــ بله! اما ترس هم ندارد.
ــ خب! باید بروم.
ــ چه عطر شیرینی است ولی.
ــ کلاه و پالتویم را هم دوست دارم.
ــ بله! یاد خرمالوهای روی سقف میافتید.
ــ آخر هم نگرفتیمشان.
ــ فیلمبردار که گفته بود شیشه بیاورید.
ــ تابلوی پاییز هم بدون شیشه مانده پشت آن بوفه بد ریخت.
ــ بدریخت نیست، وقار ندارد آن هم.
ــ دلم برای حجم زیادی وقار تنگ شده. کاش از پنجرهای رقص آتش بیاید و بعد صدای دست.
ــ داخل که نمیروید.
ــ حیف که شکست افتاد.
ــ اگر هم نه، باز هنوز زود بود. بهانه خوبی هم نیست همنوازی.
ــ قرن هجدهم حسرت دارد؟
ــ چه جور هم!
ــ وقار داشتند.
8/6/1384