«موسیقی کوچک شبانه» با تمام قدرت مینوازد که من دستهایم به صدا میآیند برای نوشتن و علیرغم اصرار شدید من برای وقت تلف کردن، از تصمیمشان بر نمیگردند. به همین خاطر مجبورم بنشینم و چیزهایی بنویسم که اصلا ربطی به من ندارند.
وقتی دستها به آدم فشار میآورند برای نوشتن، تنها راه اعلام نارضایتی این است که برای دستها فکر نکنی. اینجور است که دستها بلاتکلیف میمانند و خودشان فکر میکنند و مزخرفاتی مینویسند که هیچ مخاطبی تحویلشان نمیگیرد.
آخر کدام مخاطبی باور میکند که من شبها میشوم گردنهای که ارواح گذشتگان از آن عبور میکنند؟ مگر من جادهام؟ یک کوچه که بیشتر نیستم.
نمیخواهم شکسته نفسی کنم و بگویم کوچه بن بست هستم؛ نه! اتفاقا نه تنها بنبست نیستم بلکه دوطرفه هم هستم. اما از آن دو طرفهها که در آن واحد فقط یک نفر میتواند از آنها عبور کند. مثل آن کوچههای آشتیکنان که قدیمها بود در محلههای کودکی...
به همین خاطر واقعا امکان اینکه حتی یک گذرگاه هم باشم برای عبور ارواح سخت است، چه رسد به اینکه بخواهم گردنه باشم؛ حتی اگر گذرگاه بودن از گردنه بودن برای آنها راحتتر باشد.
آخر تفاوتهایی هست بین گردنه و گذرگاه؛ گذرگاه مثل آب خوردن میماند اما گردنه همان آبی است که راحت از گلوی آدم پایین نمیرود. مثال دیگرش هم اینکه گذرگاه همانجایی است که بعضیها میگویند ایستادهایم و گردنه همینجایی است که در آن گیر کردهایم. اساسا گردنه مربوط به چیزهای گیردار است و گذرگاه مربوط به مسائل روان.
این دستها ولی، فقط بلدند دروغ بگویند انگار...
مثلا دستهایم مدعیاند که دیشب به تسخیر روحی در آمده بودم که عاشق یک معلم زبان بوده.
اما من فقط یک بار کلاس زبان رفتهام و به هیچوجه عاشق معلم زبانم هم نشدم و هنگام مصاحبه هم فقط از فانتازیا صحبت کردم( فانتازیا تنها چیزی است که نمیتوانم دوریاش را تحمل کنم). آن معلم زبان معلم بسیار خوبی بود و اقرار میکنم که من برایش احترام زیادی قائل بودم؛ ولی نه تنها عاشقش نشدم بلکه شاگرد تنبلی هم بودم. تسلط من روی زبان انگلیسی همانقدر است که یک مرغ مینا روی زبان فارسی میتواند تسلط داشته باشد.
تازه، اصلا آن روحی که سراغم آمده بود عاشق یک معلم زبان انگلیسی نبوده و حداکثر میتوانسته دو سال پیش عاشق یک دانشجوی زبان انگلیسی شده باشد.
خود من با آن روح صحبت کردم، آن روح محترم به خاطر آنکه مثل خود من بر زبان انگلیسی اشراف نداشته، فکر میکرده دوست قدیمیاش معلم زبان بوده... مدت زیادی طول کشید تا برایش توضیح بدهم که هر کس نباید نصفه شبی بیاید از جسم من عبور کند، چون باعث میشود ترافیک شدیدی پدید بیاید. آخر همان موقعی که داشتم با آن روح صحبت میکردم چند روح دیگر سر کوچه ایستاده بودند. البته یکی از روحها می خواست برود خیابان بغلی ماست بخرد.
چند وقت طول کشید تا بفهمم بعضیها خیاباناند.
دوستی داشتم که سهراهی بود. اعصاب من را به هم میریخت و هر چقدر میگفتم دوست عزیز من اینجوری که نمیشود زندگی کرد؛ قبول نمیکرد. نکته جالبش هم این بود که سر هر کدام از خیابانهایش یک مامور راهنمایی ایستانده بود که اجازه نمیداد کسی وارد شود. آخر سهراهی هم اینقدر خسیس؟ میگفتم باقی مسیرها را واگذار کن به شهرداری و یک خیابان دو طرفه قشنگ با یک بولوار درست کن و این مامورها هم بفرست بروند سراغ خانه زندگیشان که آرمانهای من هم دست یافتنی شوند.
بههرحال، هیچ وقت نباید این چیزهایی را که دستها میگویند قبول کرد...
اما دوست من میگفت شهردار موجود ابلهی است که تمام کودکیاش را در یک جادوخانه سیاه پر از ورد گذرانده و در حال حاضر مغزش شده محل تولید این چیزهایی که درختها را تپل میکنند. من هم خواستم چیزی بگویم که حرف روی حرفش آورده باشم، اما یادم نیامد که همشهری کین شهردار بود یا نه!
حالا شما بگویید به این دستها کاری نداشته باشم و بگذارم هر کاری میخواهند بکنند.
اما نمیشود که... مثلا دستهای من مدعیاند که من شبها تا صبح بیدار میمانم، برای اینکه بتوانم یک شب جلوی راه آفتاب را بگیرم و مجابش کنم که بهتر است در این شرایط طلوع نکند.
آخر همه چیز باید به هم بیاید.
طلوع آفتاب در این روزها مثل این است که بچه صاحبخانه بفهمد کچلی و کلاه گیس روی سرت گذاشتهای.
از آن بچههایی که بعد اصرار میکنند آشغالی توی موهایت گیر کرده و خودت نمیتوانی ببینی و پیدایش کنی و فقط خودش است که میتواند پیدایش کند و بعد هم که تسلیم شدی و اجازه دادی آشغال را بردارد، بیاید و طی یک اشتباه که هیچ وقت سهو یا عمدش مشخص نمیشود کلاه گیسات را از سرت بکَند.
با حساب این حرفها چه کسی حاضر است قبول کند در این شرایط طلوع آفتاب را؟
خودمان را نمیخواهیم که گول بزنیم. وقتی شب است آفتاب نباید باشد.
حالا هی ما بیاییم چراغ روشن کنیم. شب است دیگر... همه هم خوابند و دارند کیف میکنند از این خواب بودن... حالا آفتاب که طلوع کند، تنها اتفاقی که میافتد این است که از خواب بیدار میشوند و به خیال اینکه واقعا روز شده میروند و آب به آسیاب شب میریزند. شاید هم برویم!
بههرحال، در قبال شب هر کاری میشود کرد و توجیهی برایش تراشید، اما آب به آسیاب شب ریختن هیچ توجیهی نمیپذیرد.
حالا دستهای من مدعیاند که من میخواهم یقه آفتاب را بچسبم که طلوع نکند تا همه بفهمند که شب است.
نباید به این دستها اعتماد کرد. چون من خودم درسال خروس و در ماه گاو به دنیا آمدهام و تمام شب هم صدای موسیقی در اتاقم قطع نمیشود.
با این همه سر وصدایی که من برای تولدم راه انداختهام و وسط این باغ وحش، بیکارم که بروم یقه آفتاب را بگیرم که طلوع نکند. تازه دستم هم میسوزد!
اما حرف دستم را قبول دارم که تا وقتی شب است بهتر است آفتاب طلوع نکند مگر اینکه مطمئن باشد شب تمام شده... اما کو گوش شنوا؟
دستها البته همیشه هم بیربط نمیگویند. مثلا مدعیاند که من چند سال پیش دو شبح رنگی را در خانه و به طور قاچاقی نگهداری میکردم.
این را نمیتوانم انکار کنم. آن شبحهای بیچاره اصلا شرایط خوبی نداشتند و من اصلا نمیتوانستم بخواهم بروند.
با اینکه خیلی هم از شبح میترسم، اما چارهای نداشتم. از تنهایی هم بهتر بود و من میتوانستم ساعتهای تنهایی را از شبحها بخواهم ظاهر شوند و با آنها به گفتگو بنشینم. بهتر از آن بود که تلفن را قطع کنم و گوشی را بردارم و حرف بزنم.
راستش الآن که تنهایم میفهمم چقدر کار معقولی بود که از آنها نخواستم بروند. حداقل حالا میتوانم بگویم من همیشه تنها نبودهام و چند سال پیش دو تا شبح رنگی خانگی داشتهام. و در یک حداقل دیگر میتوانم تنهاییهای امروزم را یکجوری پر کنم و وقتی تلفن را قطع میکنم و با خودم حرف میزنم ماجرای شبحها را تعریف کنم، نه اینکه ساکت بمانم و منتظر شوم خودم حرف بزنم و داخل سیکل بیافتم و آخر سر هم از بیکاری و بیحرفی خوابم ببرد.
خب! خوشبختانه آخرین موومان «موسیقی کوچک شبانه» است و دستهای من کمی آرام گرفتهاند. موتسارت همیشه میتواند ایجاد مشکل کند. اول در دیکته: موتسارت یا موزارت یا موزار یا موتزارت!
«موتزارت» را که قویا رد میکنم! انصاف هم خوب چیزی است. خوبیت ندارد به خالق آن رکوئیم بیهمتا و موسیقی کوچک شبانه و مس تاجگذاری بگوییم موتزارت...
حالا اینکه آن جوان کمی بیش از حد شاد بوده و اصلا احساسات آدم را وقتی به شدت به شوبرت نیاز دارد درک نمیکند، دلیل نمیشود که به او بگوییم موتزارت.
یکی من را از دست دستهایم نجات بدهد. هر چه اصرار میکنم بگذارید دو سه ساعتی بگذرد، خودم یک چیز خوب با شما مینویسم که قبول نمیکنند.
خیلی بد است که دستهای خود آدم هم آدم را تحویل نگیرند. خودی و غیر خودی سرشان نمیشود این دستها انگار... میگویند آمدیم و چیزی که نوشتی خوب نبود.
من هم به تلافی برایشان فکر نمیکنم. خب راست میگویند دیگر!
اما ظاهرا اینها هم قصد کردهاند که حیثیت من را به باد بدهند.
چون به شدت دارند اصرار میکنند بنویسم دیشب کدام روح به سراغم آمد.
اما باور کنید من از روح میترسم و اگر احیانا روحی سراغم بیاید قبض روح میشوم.
اصلا یک کوچه کوچک را چه به گذرگاه بودن؟
من نه تنها گذرگاه نیستم، بلکه فقط راه برای عبور یک نفر دارم. اینها را دارم خودم مینویسم.
اما دستهایم مدعیاند که من روح ارواح گذشتگان را قاچاقی به خانه دعوت میکنم. مثلا ادعا میکنند که من شبها روح «کارایان» را به خانه دعوت میکنم تا بتوانم هنگام شنیدن سمفونی «انتر» کورساکف ادای رهبرها را در بیاورم.
اما من دلیلی دارم برای رد این مدعا... اول اینکه اصلا نمیدانم که «کارایان» سمفونی انتر را اجرا کرده یا نه و دوم اینکه اگر هم بخواهم روح کسی را به خانه دعوت کنم، آن شخص «هایفیتز» است.
در ضمن علیرغم علاقهام به سمفونی انتر هیچ خوشم نمیآید از آن... چون هر وقت اسمش را میآورم اطرافیان دعوایم میکنند که دلیل ندارد وقتی از یک موسیقی خوشت نمیآید به آن فحش بدهی.
خب! ظاهرا موسیقی کوچک شبانه دارد تمام میشود و من باید به شدت از آن دوری کنم.
زیاد هم نباید نگران باشم که کسی حرف دستهایم را باور کند. چون یادم رفته بشویمشان و مطمئنام هیچ کس حرف دو دست نشسته را باور نمیکند.