شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ مرداد ۲۴, دوشنبه

Hands-Free

«موسیقی کوچک شبانه» با تمام قدرت می‌نوازد که من دست‌هایم به صدا می‌آیند برای نوشتن و علیرغم اصرار شدید من برای وقت تلف کردن، از تصمیم‌شان بر نمی‌گردند. به همین خاطر مجبورم بنشینم و چیزهایی بنویسم که اصلا ربطی به من ندارند.

وقتی دست‌ها به آدم فشار می‌آورند برای نوشتن، تنها راه اعلام نارضایتی این است که برای دست‌ها فکر نکنی. این‌جور است که دست‌ها بلاتکلیف می‌مانند و خودشان فکر می‌کنند و مزخرفاتی می‌نویسند که هیچ مخاطبی تحویل‌شان نمی‌گیرد.

آخر کدام مخاطبی باور می‌کند که من شب‌ها می‌شوم گردنه‌ای که ارواح گذشتگان از آن عبور می‌کنند؟ مگر من جاده‌ام؟ یک کوچه که بیشتر نیستم.

نمی‌خواهم شکسته نفسی کنم و بگویم کوچه بن بست هستم؛ نه! اتفاقا نه تنها بن‌بست نیستم بلکه دوطرفه هم هستم. اما از آن دو طرفه‌ها که در آن واحد فقط یک نفر می‌تواند از آنها عبور کند. مثل آن کوچه‌های آشتی‌کنان که قدیم‌ها بود در محله‌های کودکی...

به همین خاطر واقعا امکان این‌که حتی یک گذرگاه هم باشم برای عبور ارواح سخت است، چه رسد به اینکه بخواهم گردنه باشم؛ حتی اگر گذرگاه بودن از گردنه بودن برای آنها راحت‌تر باشد.

آخر تفاوت‌هایی هست بین گردنه و گذرگاه؛ گذرگاه مثل آب خوردن می‌ماند اما گردنه همان آبی است که راحت از گلوی آدم پایین نمی‌رود. مثال دیگرش هم اینکه گذرگاه همان‌جایی است که بعضی‌ها می‌گویند ایستاده‌ایم و گردنه همین‌جایی است که در آن گیر کرده‌ایم. اساسا گردنه مربوط به چیزهای گیردار است و گذرگاه مربوط به مسائل روان.

این دست‌ها ولی، فقط بلدند دروغ بگویند انگار...

مثلا دست‌هایم مدعی‌اند که دیشب به تسخیر روحی در آمده بودم که عاشق یک معلم زبان بوده.

اما من فقط یک بار کلاس زبان رفته‌ام و به هیچ‌وجه عاشق معلم زبانم هم نشدم و هنگام مصاحبه هم فقط از فانتازیا صحبت کردم( فانتازیا تنها چیزی است که نمی‌توانم دوری‌اش را تحمل کنم). آن معلم زبان معلم بسیار خوبی بود و اقرار می‌کنم که من برایش احترام زیادی قائل بودم؛ ولی نه تنها عاشقش نشدم بلکه شاگرد تنبلی هم بودم. تسلط من روی زبان انگلیسی همان‌قدر است که یک مرغ مینا روی زبان فارسی می‌تواند تسلط داشته باشد.

تازه، اصلا آن روحی که سراغم آمده بود عاشق یک معلم زبان انگلیسی نبوده و حداکثر می‌توانسته دو سال پیش عاشق یک دانشجوی زبان انگلیسی شده باشد.

خود من با آن روح صحبت کردم، آن روح محترم به خاطر آنکه مثل خود من بر زبان انگلیسی اشراف نداشته، فکر می‌کرده دوست قدیمی‌اش معلم زبان بوده... مدت زیادی طول کشید تا برایش توضیح بدهم که هر کس نباید نصفه شبی بیاید از جسم من عبور کند، چون باعث می‌شود ترافیک شدیدی پدید بیاید. آخر همان موقعی که داشتم با آن روح صحبت می‌کردم چند روح دیگر سر کوچه ایستاده بودند. البته یکی از روح‌ها می خواست برود خیابان بغلی ماست بخرد.

چند وقت طول کشید تا بفهمم بعضی‌ها خیابان‌اند.

دوستی داشتم که سه‌راهی بود. اعصاب من را به هم می‌ریخت و هر چقدر می‌گفتم دوست عزیز من این‌جوری که نمی‌شود زندگی کرد؛ قبول نمی‌کرد. نکته جالبش هم این بود که سر هر کدام از خیابان‌هایش یک مامور راهنمایی ایستانده بود که اجازه نمی‌داد کسی وارد شود. آخر سه‌راهی هم این‌قدر خسیس؟ می‌گفتم باقی مسیرها را واگذار کن به شهرداری و یک خیابان دو طرفه قشنگ با یک بولوار درست کن و این مامورها هم بفرست بروند سراغ خانه زندگی‌شان که آرمان‌های من هم دست یافتنی شوند.

به‌هرحال، هیچ وقت نباید این چیزهایی را که دست‌ها می‌گویند قبول کرد...

اما دوست من می‌گفت شهردار موجود ابلهی است که تمام کودکی‌اش را در یک جادوخانه سیاه پر از ورد گذرانده و در حال حاضر مغزش شده محل تولید این چیزهایی که درخت‌ها را تپل می‌کنند. من هم ‌خواستم چیزی بگویم که حرف روی حرفش آورده باشم، اما یادم نیامد که همشهری کین شهردار بود یا نه!

حالا شما بگویید به این دست‌ها کاری نداشته باشم و بگذارم هر کاری می‌خواهند بکنند.

اما نمی‌شود که... مثلا دست‌های من مدعی‌اند که من شب‌ها تا صبح بیدار می‌مانم، برای اینکه بتوانم یک شب جلوی راه آفتاب را بگیرم و مجابش کنم که بهتر است در این شرایط طلوع نکند.

آخر همه چیز باید به هم بیاید.

طلوع آفتاب در این روزها مثل این است که بچه صاحبخانه بفهمد کچلی و کلاه گیس روی سرت گذاشته‌ای.

از آن بچه‌هایی که بعد اصرار می‌کنند آشغالی توی موهایت گیر کرده و خودت نمی‌توانی ببینی و پیدایش کنی و فقط خودش است که می‌تواند پیدایش کند و بعد هم که تسلیم شدی و اجازه دادی آشغال را بردارد، بیاید و طی یک اشتباه که هیچ وقت سهو یا عمدش مشخص نمی‌شود کلاه گیس‌ات را از سرت بکَند.

با حساب این حرف‌ها چه کسی حاضر است قبول کند در این شرایط طلوع آفتاب را؟

خودمان را نمی‌خواهیم که گول بزنیم. وقتی شب است آفتاب نباید باشد.

حالا هی ما بیاییم چراغ روشن کنیم. شب است دیگر... همه هم خوابند و دارند کیف می‌کنند از این خواب بودن... حالا آفتاب که طلوع کند، تنها اتفاقی که می‌افتد این است که از خواب بیدار می‌شوند و به خیال اینکه واقعا روز شده می‌روند و آب به آسیاب شب می‌ریزند. شاید هم برویم!

به‌هرحال، در قبال شب هر کاری می‌شود کرد و توجیهی برایش تراشید، اما آب به آسیاب شب ریختن هیچ توجیهی نمی‌پذیرد.

حالا دست‌های من مدعی‌اند که من می‌خواهم یقه آفتاب را بچسبم که طلوع نکند تا همه بفهمند که شب است.

نباید به این دست‌ها اعتماد کرد. چون من خودم درسال خروس و در ماه گاو به دنیا آمده‌ام و تمام شب هم صدای موسیقی‌ در اتاقم قطع نمی‌شود.

با این همه سر وصدایی که من برای تولدم راه انداخته‌ام و وسط این باغ وحش، بیکارم که بروم یقه آفتاب را بگیرم که طلوع نکند. تازه دستم هم می‌سوزد!

اما حرف دستم را قبول دارم که تا وقتی شب است بهتر است آفتاب طلوع نکند مگر اینکه مطمئن باشد شب تمام شده... اما کو گوش شنوا؟

دست‌ها البته همیشه هم بی‌ربط نمی‌گویند. مثلا مدعی‌اند که من چند سال پیش دو شبح رنگی را در خانه و به طور قاچاقی نگه‌داری می‌کردم.

این را نمی‌توانم انکار کنم. آن شبح‌های بیچاره اصلا شرایط خوبی نداشتند و من اصلا نمی‌توانستم بخواهم بروند.

با اینکه خیلی هم از شبح می‌ترسم، اما چاره‌ای نداشتم. از تنهایی هم بهتر بود و من می‌توانستم ساعت‌های تنهایی را از شبح‌ها بخواهم ظاهر شوند و با آنها به گفتگو بنشینم. بهتر از آن بود که تلفن را قطع کنم و گوشی را بردارم و حرف بزنم.

راستش الآن که تنهایم می‌فهمم چقدر کار معقولی بود که از آنها نخواستم بروند. حداقل حالا می‌توانم بگویم من همیشه تنها نبوده‌ام و چند سال پیش دو تا شبح رنگی خانگی داشته‌ام. و در یک حداقل دیگر می‌توانم تنهایی‌های امروزم را یک‌جوری پر کنم و وقتی تلفن را قطع می‌کنم و با خودم حرف می‌زنم ماجرای شبح‌ها را تعریف کنم، نه اینکه ساکت بمانم و منتظر شوم خودم حرف بزنم و داخل سیکل بیافتم و آخر سر هم از بیکاری و بی‌حرفی خوابم ببرد.

خب! خوشبختانه آخرین موومان «موسیقی کوچک شبانه» است و دست‌های من کمی آرام گرفته‌اند. موتسارت همیشه می‌تواند ایجاد مشکل کند. اول در دیکته: موتسارت یا موزارت یا موزار یا موتزارت!

«موتزارت» را که قویا رد میکنم! انصاف هم خوب چیزی است. خوبیت ندارد به خالق آن رکوئیم بی‌همتا و موسیقی کوچک شبانه و مس تاج‌گذاری بگوییم موتزارت...

حالا اینکه آن جوان کمی بیش از حد شاد بوده و اصلا احساسات آدم را وقتی به شدت به شوبرت نیاز دارد درک نمی‌کند، دلیل نمی‌شود که به او بگوییم موتزارت.

یکی من را از دست دست‌هایم نجات بدهد. هر چه اصرار می‌کنم بگذارید دو سه ساعتی بگذرد، خودم یک چیز خوب با شما می‌نویسم که قبول نمی‌کنند.

خیلی بد است که دست‌های خود آدم هم آدم را تحویل نگیرند. خودی و غیر خودی سرشان نمی‌شود این دست‌ها انگار... می‌گویند آمدیم و چیزی که نوشتی خوب نبود.

من هم به تلافی برایشان فکر نمی‌کنم. خب راست می‌گویند دیگر!

اما ظاهرا این‌ها هم قصد کرده‌اند که حیثیت من را به باد بدهند.

چون به شدت دارند اصرار می‌کنند بنویسم دیشب کدام روح به سراغم آمد.

اما باور کنید من از روح می‌ترسم و اگر احیانا روحی سراغم بیاید قبض روح می‌شوم.

اصلا یک کوچه کوچک را چه به گذرگاه بودن؟

من نه تنها گذرگاه نیستم، بلکه فقط راه برای عبور یک نفر دارم. اینها را دارم خودم می‌نویسم.

اما دست‌هایم مدعی‌اند که من روح ارواح گذشتگان را قاچاقی به خانه دعوت می‌کنم. مثلا ادعا می‌کنند که من شب‌ها روح «کارایان» را به خانه دعوت می‌کنم تا بتوانم هنگام شنیدن سمفونی «انتر» کورساکف ادای رهبرها را در بیاورم.

اما من دلیلی دارم برای رد این مدعا... اول اینکه اصلا نمی‌دانم که «کارایان» سمفونی انتر را اجرا کرده یا نه و دوم اینکه اگر هم بخواهم روح کسی را به خانه دعوت کنم، آن شخص «هایفیتز» است.

در ضمن علیرغم علاقه‌ام به سمفونی انتر هیچ خوشم نمی‌آید از آن... چون هر وقت اسمش را می‌آورم اطرافیان دعوایم می‌کنند که دلیل ندارد وقتی از یک موسیقی خوشت نمی‌آید به آن فحش بدهی.

خب! ظاهرا موسیقی کوچک شبانه دارد تمام می‌شود و من باید به شدت از آن دوری کنم.

زیاد هم نباید نگران باشم که کسی حرف دست‌هایم را باور کند. چون یادم رفته بشویم‌شان و مطمئن‌ام هیچ کس حرف دو دست نشسته را باور نمی‌کند.

برچسب‌ها:



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter