شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۴ مرداد ۱۹, چهارشنبه

به دزد زنگ بزن...

سیگار را داخل خاک خالی گلدان خاموش کردم و گفتم: اگه یه قطره باریون بیاد، هفته دیگه یه درخت سیگار دارم و خرج سیگارم کم می‌شه.

ابرهای بنفش را دیده بودم آن دورهای آسمان، اما چه کسی باور می‌کرد نیمه مرداد باران ببارد.

گفتم: شاید بنویسمش. یک نفر در تابستان اتیوپی مثلا، سیگارش را توی خاک خاموش می‌کنه و قسم می‌خوره که اگه بارون بیاد یه درخت سیگار داره... نوشتن واگویه‌های این آدم برام جالبه.

حالا من مانده‌ام و حرفی که زدم و سه نفر شاهدی که داشتم.

اگر در آن گلدان درخت سیگار جوانه نزند، آبرویم بر باد می‌رود.

شاید بگویم چون سیگار برای سلامتی مضر است، گلدان از قبول چنین کاری سر باز زد.

اصلا دیشب همه چیز همین‌طور بود.

از شور بی‌دلیل من گرفته تا باقی چیزها... دیدن دوستان قدیمی و بعد از مدتها گفتن از آن چیزهایی که خودت دوست داری و شنیدن از آنها لذت عجیبی دارد. دیشب را ساکت ماندم نیوش کردم؛ و فکر کردم نیوشیدن این‌طور وقت‌ها به کمک آدم می‌آید.

جذاب است وقتی عکسهای حیرت‌انگیز «میترا تبریزیان» را نگاه می‌کنی و تحلیل جدیدی از "اجرا" می‌شنوی و صدای پای یک موج نوی دیگر به گوشت می‌رسد و فیلم پنج دقیقه‌ای کارگردانی که تازه دارد دبیرستان راتمام می‌کند می‌بینی؛ تا باور کنی هنوز می‌شود منتظر روزهای خوبی بود.

از آن جذاب‌تر، کمی چهارگاه نواختن بود با گیتار الکتریکی که رویش یک پارچه انداخته بودند با تصویر جیمی هندریکس...

پیاده برگشتن از تجریش یا دولت تا سیدخندان یا ولی‌عصر با چند دوست صمیمی هم یک لذت ناب است. لمس مستقیم شب‌های شهری که دوستش داشته‌ای و دارد ویران می‌شود.

و دیدن بچه‌هایی که اسلحه به دست ایستاده‌اند تا امنیت را بر تو حرام کنند معنی لذت بردن را برایت تغییر می‌دهد.

دنبال یک کوچه تاریک می‌گردی تا تنها توی آن بپیچی و نفس راحتی بکشی و مطمئن باشی دیگر خطری تهدیدت نمی‌کند.

دلت می‌خواهد به دزد زنگ بزنی. بگویی: جناب دزد! ممکنه یه لطفی به من بکنین و بیاین من رو بکشین... من دارم تو امنیت غرق می‌شم. آخه تو شهر من دیگه خندیدن شبانه هم جرات می‌خواد.

در یک دایره به شعاع صد متر بیشتر از پنجاه نفر می‌بینی. با چهره‌هایی عبوس و مغزهایی که معلوم نیست بر اساس کدام علم مغز نام گرفته‌اند؛ و هر کدام اسلحه‌ای در دست دارند.

میزان، چهره تو است. بستگی دارد به حالتی که داری و از کنارشان عبور می‌کنی. ممکن است یک دفعه ایست بدهند و بپرسند کجا می‌روی... و تو نباید پاسخ بدهی در خیابان‌های شهرم قدم می‌زنم. چون ممکن است به خاطر حفظ امنیت تو، ببرندت به یک سلول و پشت میله‌ها امنیت را برایت تصویر کنند. آخر درست نیست یک شهروند معمولی نیمه شب در خیابان قدم بزند. شهر ناامن شده...

فقط این بار این پسربچه‌ها به جای چاقو تفنگ دارند. یقه‌ات را به خاطر پولهایت نمی‌گیرند. یقه‌ات را می‌گیرند که امنیت شهری را حفظ کنند که می‌خواهند شهر مردگان باشد.

نه! شهر امن شده... آنقدر امن شده که دلت می‌خواهد یک پیرمرد نود ساله در یک کوچه تاریک چاقو بیخ گلویت بگذارد و پولهایت را بردارد و با مشت‌های لرزانش دندان‌هایت را خرد کند و زوی زمین بیاندازدت و با لگد دنده‌هایت را نرم کند. و تو بعد با دنده‌های شکسته بلند شوی و به پیرمردی که دارد نفس زنان تلاشی جانفرسا برای دویدن می‌کند بگویی: خیلی ممنونم آقا... خیلی ممنونم که به خاطر این شندره غاز پول کتکم زدین، نه به خاطر کتابام... نه به خاطر خندیدن... نه به خاطر فکرام.

شهر دارد دچار امنیت می‌شود تا تو بگویی: زنده باد میلیتاریزم! زنده باد مرگ!

تا دیگر جرات نداشته باشی خیابان‌های شهرت را در یک شب بارانی بشمری و ببینی هر بار کم می‌شوند.

شهر دارد دچار امنیت می‌شود تا تو حافظ را عارفانه بخوانی و "می بی‌غش" را آن طور معنی کنی که نشود لبی با آن تر کرد.

شهر دارد دچار امنیت می‌شود. باران هم که ببارد این ارزشی‌ها دست از سرت بر نمی‌دارند.

همان‌ها که تا دیروز اگر تنه‌ات به تنه‌شان می‌خورد پیش از آنکه فرصت معذرت خواهی پیدا کنی، سوابق آبا و اجدادت را در مشاغل سیاه برایت فریاد می‌زدند؛ حالا امروز اسلحه دارند و به تو یاد می‌دهند که چطور امنیت را می‌شود حفظ کرد.

برای آنکه دزد به خانه‌ات نیاید، از خانه‌ات بیرون نیا.

برای آنکه راهزنان جیبت را نزنند، از خانه‌ات بیرون نیا.

برای آنکه فحش نشنوی، لبخند نزن تا کسی فکر نکند مسخره‌اش کرده‌ای.

برای آنکه کتک نخوری، بیش از حد فکر نکن.

برای آنکه زنده بمانی، روزنامه‌های عصر دیروز را بخوان.

برای آنکه به دوزخ نروی، توی دوزخ زندگی کنی.

و تو نباید بگویی به دوزخ اعتقاد نداری، چون معتقدت می‌کنند در اسرع وقت.

شهر دارد دچار امنیت می‌شود و تو از این به بعد هر جا که راهزنی ببینی به او لبخند می‌زنی و می‌گویی: دوست عزیز... می‌خوای کیفم رو خالی کنم برات؟

و راهزن می‌گوید: نه... ممنونم. رفتم اسمم رو نوشتم که از فردا بیام امنیت تو رو حفظ کنم همشهری.

و می‌گویی: حالا نمی‌شه شما همون راهزن لوطی خودمون بمونی که با چاقو سراغمون می‌اومد؟ آخه من هنوز دلم می خواد توی شهرم با آرامش قدم بزنم. پول زیادی ندارم. اما وقتی وسط تابستون بارون می‌آد آدم نمی‌تونه توی خونه بشینه.

* * *

نرسیده به خانه از تاکسی پیاده شدم که باران را بیشتر حس کنم. باران، حتی اگر پر از سرب باشد باز هم باران است. هر چقدر هم که پوستت بسوزد از آن همه زهر. باران همیشه باران است، در تمام شهرها... حتی اگر دچار امنیت شده باشند.

به خانه که رسیدم هنوز نگران شهرم بودم که دچار امنیت شده... به دزد زنگ زدم و گفتم: راحت بخواب دوست عزیز! تو هم بیکار شدی... کسای دیگه‌ای بودن که امشب رو به من زهر کنن.



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter