سیگار را داخل خاک خالی گلدان خاموش کردم و گفتم: اگه یه قطره باریون بیاد، هفته دیگه یه درخت سیگار دارم و خرج سیگارم کم میشه.
ابرهای بنفش را دیده بودم آن دورهای آسمان، اما چه کسی باور میکرد نیمه مرداد باران ببارد.
گفتم: شاید بنویسمش. یک نفر در تابستان اتیوپی مثلا، سیگارش را توی خاک خاموش میکنه و قسم میخوره که اگه بارون بیاد یه درخت سیگار داره... نوشتن واگویههای این آدم برام جالبه.
حالا من ماندهام و حرفی که زدم و سه نفر شاهدی که داشتم.
اگر در آن گلدان درخت سیگار جوانه نزند، آبرویم بر باد میرود.
شاید بگویم چون سیگار برای سلامتی مضر است، گلدان از قبول چنین کاری سر باز زد.
اصلا دیشب همه چیز همینطور بود.
از شور بیدلیل من گرفته تا باقی چیزها... دیدن دوستان قدیمی و بعد از مدتها گفتن از آن چیزهایی که خودت دوست داری و شنیدن از آنها لذت عجیبی دارد. دیشب را ساکت ماندم نیوش کردم؛ و فکر کردم نیوشیدن اینطور وقتها به کمک آدم میآید.
جذاب است وقتی عکسهای حیرتانگیز «میترا تبریزیان» را نگاه میکنی و تحلیل جدیدی از "اجرا" میشنوی و صدای پای یک موج نوی دیگر به گوشت میرسد و فیلم پنج دقیقهای کارگردانی که تازه دارد دبیرستان راتمام میکند میبینی؛ تا باور کنی هنوز میشود منتظر روزهای خوبی بود.
از آن جذابتر، کمی چهارگاه نواختن بود با گیتار الکتریکی که رویش یک پارچه انداخته بودند با تصویر جیمی هندریکس...
پیاده برگشتن از تجریش یا دولت تا سیدخندان یا ولیعصر با چند دوست صمیمی هم یک لذت ناب است. لمس مستقیم شبهای شهری که دوستش داشتهای و دارد ویران میشود.
و دیدن بچههایی که اسلحه به دست ایستادهاند تا امنیت را بر تو حرام کنند معنی لذت بردن را برایت تغییر میدهد.
دنبال یک کوچه تاریک میگردی تا تنها توی آن بپیچی و نفس راحتی بکشی و مطمئن باشی دیگر خطری تهدیدت نمیکند.
دلت میخواهد به دزد زنگ بزنی. بگویی: جناب دزد! ممکنه یه لطفی به من بکنین و بیاین من رو بکشین... من دارم تو امنیت غرق میشم. آخه تو شهر من دیگه خندیدن شبانه هم جرات میخواد.
در یک دایره به شعاع صد متر بیشتر از پنجاه نفر میبینی. با چهرههایی عبوس و مغزهایی که معلوم نیست بر اساس کدام علم مغز نام گرفتهاند؛ و هر کدام اسلحهای در دست دارند.
میزان، چهره تو است. بستگی دارد به حالتی که داری و از کنارشان عبور میکنی. ممکن است یک دفعه ایست بدهند و بپرسند کجا میروی... و تو نباید پاسخ بدهی در خیابانهای شهرم قدم میزنم. چون ممکن است به خاطر حفظ امنیت تو، ببرندت به یک سلول و پشت میلهها امنیت را برایت تصویر کنند. آخر درست نیست یک شهروند معمولی نیمه شب در خیابان قدم بزند. شهر ناامن شده...
فقط این بار این پسربچهها به جای چاقو تفنگ دارند. یقهات را به خاطر پولهایت نمیگیرند. یقهات را میگیرند که امنیت شهری را حفظ کنند که میخواهند شهر مردگان باشد.
نه! شهر امن شده... آنقدر امن شده که دلت میخواهد یک پیرمرد نود ساله در یک کوچه تاریک چاقو بیخ گلویت بگذارد و پولهایت را بردارد و با مشتهای لرزانش دندانهایت را خرد کند و زوی زمین بیاندازدت و با لگد دندههایت را نرم کند. و تو بعد با دندههای شکسته بلند شوی و به پیرمردی که دارد نفس زنان تلاشی جانفرسا برای دویدن میکند بگویی: خیلی ممنونم آقا... خیلی ممنونم که به خاطر این شندره غاز پول کتکم زدین، نه به خاطر کتابام... نه به خاطر خندیدن... نه به خاطر فکرام.
شهر دارد دچار امنیت میشود تا تو بگویی: زنده باد میلیتاریزم! زنده باد مرگ!
تا دیگر جرات نداشته باشی خیابانهای شهرت را در یک شب بارانی بشمری و ببینی هر بار کم میشوند.
شهر دارد دچار امنیت میشود تا تو حافظ را عارفانه بخوانی و "می بیغش" را آن طور معنی کنی که نشود لبی با آن تر کرد.
شهر دارد دچار امنیت میشود. باران هم که ببارد این ارزشیها دست از سرت بر نمیدارند.
همانها که تا دیروز اگر تنهات به تنهشان میخورد پیش از آنکه فرصت معذرت خواهی پیدا کنی، سوابق آبا و اجدادت را در مشاغل سیاه برایت فریاد میزدند؛ حالا امروز اسلحه دارند و به تو یاد میدهند که چطور امنیت را میشود حفظ کرد.
برای آنکه دزد به خانهات نیاید، از خانهات بیرون نیا.
برای آنکه راهزنان جیبت را نزنند، از خانهات بیرون نیا.
برای آنکه فحش نشنوی، لبخند نزن تا کسی فکر نکند مسخرهاش کردهای.
برای آنکه کتک نخوری، بیش از حد فکر نکن.
برای آنکه زنده بمانی، روزنامههای عصر دیروز را بخوان.
برای آنکه به دوزخ نروی، توی دوزخ زندگی کنی.
و تو نباید بگویی به دوزخ اعتقاد نداری، چون معتقدت میکنند در اسرع وقت.
شهر دارد دچار امنیت میشود و تو از این به بعد هر جا که راهزنی ببینی به او لبخند میزنی و میگویی: دوست عزیز... میخوای کیفم رو خالی کنم برات؟
و راهزن میگوید: نه... ممنونم. رفتم اسمم رو نوشتم که از فردا بیام امنیت تو رو حفظ کنم همشهری.
و میگویی: حالا نمیشه شما همون راهزن لوطی خودمون بمونی که با چاقو سراغمون میاومد؟ آخه من هنوز دلم می خواد توی شهرم با آرامش قدم بزنم. پول زیادی ندارم. اما وقتی وسط تابستون بارون میآد آدم نمیتونه توی خونه بشینه.
* * *
نرسیده به خانه از تاکسی پیاده شدم که باران را بیشتر حس کنم. باران، حتی اگر پر از سرب باشد باز هم باران است. هر چقدر هم که پوستت بسوزد از آن همه زهر. باران همیشه باران است، در تمام شهرها... حتی اگر دچار امنیت شده باشند.
به خانه که رسیدم هنوز نگران شهرم بودم که دچار امنیت شده... به دزد زنگ زدم و گفتم: راحت بخواب دوست عزیز! تو هم بیکار شدی... کسای دیگهای بودن که امشب رو به من زهر کنن.