نوشی نگرانه...
نوشی نگرانه...
نمیدونم چرا... ولی من هم نگرانم. با اینکه نه نوشی رو دیدم تا به حال و نه جوجههاش رو... ولی من هم نگرانم.
یک سال بیشتره که تقریبا هر روز سر میزنم به نوشی و جوجههاش تا زندگی و پاکی و تلاش رو بخونم...
تلاشهای یک مادر مهربان و شیطنتها و معصومیتهای دو فرشته کوچولوش رو...
اما... این دو روز...
نوشی گرامی
نمیدونم این یادداشت رو میخونید یا نه... نمیدونم اصلا حوصله خوندن چیزی رو دارید...
نمیدونم میتونم احساستون رو کامل درک کنم؟
نه، نمیتونم تمام احساستون رو درک کنم، میدونم که نمیتونم، ولی با اینحال...
من هم قلبم داره تند تند میزنه...
من هم نگرانم...
امیدوارم هر چه زودتر برگردن ناشا و آلوشا کوچولو...
خونههای کوچولوی وبلاگی ما هم بدون صدای شادی فرشتههای شما سوت و کوره...
نوشی گرامی
تو این شلوغی دنیامون تو اين روزا، بدونيد که خیلی از ما نگران شما و فرشتههای کوچولوتون هستیم.
خيلی از ما با شما هستيم.
و حاضریم هر کاری که از دستمون بر بیاد برای کمک به شما انجام بدیم.
نوشی نگرانه...
من هم نگرانم...
خیلی از ما نگرانیم...
آرزو میکنم این نگرانی هر چه زودتر برطرف بشه...
آرزو میکنم همین امروز دوباره صدای خندههای ناشا و آلوشا رو دوباره حس کنیم و ببینیم در نوشی و جوجههاش...
نوشی گرامی٬ آرزو میکنم نگرانی شما هر چه زودتر برطرف بشه و بچهها همين امروز دوباره برگردن...
آرزو میکنم...