دنیای عجیبی است. عجیبر از آنکه بتوانم و بتوانی فکرش را بکنی... بدیهیات میگویم؟
بدم نمیآید گهگاه که موجودیت یک مسئله دوباره و دوباره برایم اثبات میشود یادآوریش هم کنم.
به نظرم این یادآوری و این پذیرش مجدد نمیتواند بیثمر باشد.
حداقل اگر سودی نداشته باشد, ضرری هم نخواهد داشت.
همیشه از این آدمهایی که حاضر نیستند سالی یک بار هم به معشوقشان بگویند با تمام وجود دوستت دارم, به این بهانه که (( خودش میدونه چقدر دوستت دارم)) خوشم نمیآمده!
راستی! تا یادم نرفته... میخواهم آشفته نویسی کنم... لطفا شما آشفته نشوید.
نمیدانم دوباره چه خبرم شده که دچار آن آشفتگیهای دوره ای که معمولا دوازده ماه سال را در بر میگیرند شدهام.
یک آشفتگی غریب... که مدام و مداوم رنگ عوض میکند.
هیچ وقت نخواستهام و نتوانستهام به هیچ قانون اجباری تن بدهم.
همیشه یک تصویر بد از دموکراسی داشته ام و یک تصویر خوب...
تصویر بد دموکراسی برایم این بوده: هرچیزی که اکثریت قبول دارند و میخواهند، و به همین خاطر اقلیت مخالف آن امر هم باید به پذیرشش تن بدهند.
تصویر خوبش؟
نمیدانم باز هم معنای دموکراسی می دهد یا خیر... به هر حال چنین چیزی است: هرکس حق داشته باشد آن طور زندگی کند که میخواهد به شرطی که حقوق دیگران را زیر پا نگذارد.
حالا این هرکسها میتوانند گاهی در زندگیشان همگرا شوند و گروهی را تشکیل بدهند، و یا هرکسها واگرا باشند... هرکدام آنجور زندگی کنند که میخواهند.
بعضی از دوستان میگویند این تصویری که من میدهم بیشتر مربوط به آنارشیسم میشود.
نمیدانم! قبول دارم شبیه تعاریف آنارشیستی است... گرچه خیلی خام و شخصی است.
اما برای رسیدن به همان تعاریف و زندگی آنارشیستی هم باز پافشاری میکنم بر همان تصویر خوب دموکراسی که در ذهن خودم دارم.
آیا دموکراسی را میتوانم اینطور تعریف کنم: پذیرفتن عقاید دیگری... توان ابراز عقیده برای همه اقشار و افراد...
همیشه از این طور بحثها گریزان بودم...
پاییز 83 که پیتر شومان به ایران آمده بود و فرصتی پدید آمد تا با یکی از تاریخ سازان تئاتر همگام شویم را شاید هیچ وقت از خاطر نبرم. گزارشی هم از آن روزها نوشتم که در همان روزهای اول وبلاگم در این شبکه تارعنکبوتی گذاشتم.
شومان در یکی از بخشهای کارش دموکراسی را با « زد» نوشته بود. اینطوری:
Democrazy
ما به نمایشهای توضیحی وسط بازیهای کامپیوتری میگوییم « دمو» ... نمیدانم واژه دمو اصلا چنین معنایی دارد یا نه... در فرهنگ لغت هم پیدا نکردم.
به هر حال... این ترکیب شومان برای من چنین معنایی پیدا کرد: نمایش دیوانگی...
یک ترجمه خودمانی بود برای خودم!
هر چه فکر میکنم میبینم آنچه امروز ما به عنوان دموکراسی میشناسیم نه به آن تعریف یونانیاش ربطی دارد و نه حتی به تعاریف دانشنامهای امروزین...
این مردمسالاری حسابی بو گرفته...
کل همین حرفهای من میتواند حسابی خنده دار باشد... وقتی حتی به شوخی چند بار در همین وبلاگ گفتم دموکراسی, دوستان پرسیدند کدام دموکراسی؟
خودم هم قبول دارم... حداقل، تصویری که خود من در این سالها از دموکراسی دیدم, حتی به این تعاریف بوگرفته بین المللی هم هیچ ربطی نداشته...
در جامعه ما حتی اکثریت هم مفهمومی متفاوت پیدا کرده.
اکثریت استحاله شد. مثل چپ و راست...
امروز به یکی از دوستانم میگفتم در خیلی از کشورها رفورمیستها جزو احزاب میانهرو و راست محسوب میشوند و در کشور ما چپهای دو آتشهاند...
در خیلی از کشورها چپها مخالفین حکومتند و در کشور ما افراد داخل حکومتند...
احساس میکنم در کشور ما تمام تعاریف جهانی نیاز به باز تعریف دارند.
جمهوری ما و دموکراسی ما و چپ و راست ما و همه چیز ما...
اصلا ما کشور خاصی داریم:
بلندترین برج خاورمیانه
بزرگترین پارک خاورمیانه(یک کارمند بانک میگفت...نمیدانم کجا را!)
بزرگترین زندان روزنامهنگاران در خاورمیانه...
قصدم اين نبود که اینبار از این چیزها بنویسم...
داشتم میگفتم که هیچ وقت خوشم نمیآمده وابسته به هیچ دسته و گروهی باشم... همیشه دوست داشتهام حداقل در انتخاب آزاد باشم. به همین خاطر گرههایی که برای همکاری انتخاب میکنم، گروههایی هستند که حداقل، این آزادیها را در انتخابها و گرایشها داشته باشند.
اصل حاکم بر زندگی من همگرایی و واگرایی است...
هیچ وقت قانونمندی را دوست نداشتهام...
مثلا در مورد نوشتن... از همان اولین روزهایی که نوشتن را آغاز کردم, همه تلاشم در این بوده که خودم را اسیر قوانین نوشتاری نکنم.
کلمهها زنده هستند و کافیست بهشان اجازه بدهم زندگی راحتی داشته باشند. هر جا که همگرا بودند خودشان جمله من را خواهند ساخت...
به همین خاطر اغلب داستانهایم پر هستند از جهش و بینظمی... و در عین حال هیچوقت هم از موضوع اصلی خارج نمیشوند... این گفتهام بار ارزشگذارانه نداشت و حرف خوبی و بدی نبود... فقط معتقدم باید کلمهها را آزاد گذاشت و اندیشه را بهشان تحویل داد و نتیجه را دریافت کرد.
با تمام این احوال... زندگیام اغلب تصویری متفاوت از این قانون گریزی همراه خود داشته...
مثلا لباس پوشیدنم... همیشه لباس رسمی... کت و شلوار و پالتو و پیراهن و کلاه و...
حتی بعضی لباسها را دو دست میخرم که همیشه بتوانم به تن داشته باشم. مثلا دو تا پیراهن طوسی دارم که در این بهار فکر نکنم کسی من را با پیراهنی غیر از این دو دیده باشد.
البته گاهی فکر میکنم این نوع لباس پوشیدنم زیاد بیربط به قانون گریزیام نیست.
به هر حال... آنچه من را از قوانین و هنجارها بیزار میکند حالت خصمانه و خاصیت زورگویانهشان است.
البته حتما هم این قوانین نباید مستقیم مربوط به خودم باشند.
مثلا حجاب اجباری... قبلا هم تعریف کردهام... دو سال پیش در پی یک اتفاق تصمیم گرفتم حجاب را تجربه کنم. منظورم این نیست که چادر و روسری سر کرده باشم...
برایم سوال پیش آمد که خانمها چطور میتوانند در گرمای تابستانی این همه لباس را تحمل کنند. برای یافتن پاسخ سوال, تصمیم گرفتم در تابستان هم کلاه سرم بگذارم و کت تنم کنم. البته کت و کلاهی که حداکثر تا اواسط بهار میتوانستند خیلی گرم نباشند.
خب! نیازی به گفتن ندارد... احساس میکردم توی فر حرکت میکنم... گرما با دو دست لباس اضافه واقعا غیر قابل تحمل بود.
حجاب را میگفتم؛ حجاب یک قانون مذهبی است. در حال حاضر کاری به بدی و یا خوبیاش ندارم. و اصلا نمیخواهم درباره علل وجودیاش و اینکه معتقدم قانونی کاملا برخاسته از یک سری اذهان مردانه است چیزی بگویم.
حجاب، پوششی است که در یک مذهب برای زنها پیشنهاد شده... به صورت یک قانون.
و این قانون تبدیل شده به قانون اجتماعی و حکومتی سرزمین ما...
به همین خاطر تمام زنان سرزمین ما, مسلمان و غیر مسلمان, پابند به مسائل مذهبی و غیرپابند, موظفند که از این قانون پیروی کنند.
و این قانون محافظانی هم پیدا کرده... سرپیچی از این قانون مجازات سنگینی هم در پی دارد.
این قانون میتواند در تمام زندگی یک زن تاثیر داشته باشد.
صحبتم درباره زنانی که بنابر میل شخصی این پوشش را انتخاب میکنند نیست. زنانی را میگویم که تنها برای پیروی از این قانون مجبور شدهاند این پوشش را انتخاب کنند.
مسئله مهم برای من اینجا تنها مسئله اجبار و انتخاب است.
وقتی کسی یک موضوع و موقعیت را انتخاب میکند, تمام تبعاتش و پیامد هایش را هم میپذیرد.
اما وقتی اجبار در کار باشد, این پیامدها و تبعات , خیلی ناگوار و غیر قابل تحمل میشوند.
مثلا زنی را تصور کنید که بالاجبار حجاب را پذیرفته... ( خیلی هم سخت نیست تصور آن...چون نمونههای واقعی خیلی زیاد هستند.)
نه تنها لباسی را پوشیده که دوست نداشته, بلکه مثلا در تابستان باید گرمای آن را هم تحمل کند. باید تمام ذهنش هم معطوف به این قضیه باشد که یک وقت مثلا روسری از سرش لیز نخورد. و هزار درگیری دیگر...
حالا فکر کنید چقدر میتواند این همه درگیری ذهنی , او را از مسائلی که برایش مهمترند دور کند.
گفتن این مسئله از زبان من که تنها یک هفته فقط گرمای حجاب را تجربه کردم شاید حتی مضحک و بیربط به نظر بیاید.
اما این مسئله حجاب اجباری برای زنان، همیشه برای من درگیری ذهنی بوده و هست.
هر وقت میخواهم به مشکلات خودم فکر کنم, اول به یاد مشکلات مشابه همین مسئله حجاب برای زنان میافتم.
واقعا من به عنوان یک مرد, چقدر حق دارم به مشکلات خودم فکر کنم, مشکلاتی که اغلب خودم در پدید آمدنشان دخیل و سهیم بودهام, در حالیکه زنان سرزمین من, شبانهروز درگیر مشکلاتی هستند که حتی ذرهای در پدید آمدنشان دست نداشتهاند.
من از گرانی پیراهن ناراحتم, در حالیکه یک زن مجبور است سالانه هزاران تومان پول پای روسری بدهد. حالا اگر به میل خودش باشد, مشکلی نیست... اما باز هم میگویم و میپرسم: زنان ایرانی چقدر درباره خودشان و زندگیشان حق انتخاب دارند؟
نمیخواهم بگویم این مشکل فقط گریبانگیر زنان ایرانی است. ولی انصافا در ایران مشکلات زنان خیلی پیچیده و زیاد هستند.
در فرانسه زنان مسلمان تظاهرات میکنند برای داشتن حق حجاب... در ایران زنان حتی حق ندارند اعتراض کنند به حجاب اجباری...
وقتی میگویم دنیای عجیبی است منظورم همین هاست...
واقعا گاهی اوقات فکر میکنم حق ندارم به مشکلات خودم فکر کنم.
آقایان! توجه و تصور کنید:
مجبورباشید همیشه یک کلاه سرتان بگذارید و کت تنتان کنید, به گونهای که نه موهایتان معلوم باشد و نه گردنتان از لباس بیرون بماند.
حتی درخانه وقتی یک مهمان غریبه دارید هم مجبور باشید چنین لباسی تن کنید.
برای بیرون رفتن مثلا در ساعت ده شب اول مجبور باشید از یک نفر اجازه بگیرید و بعد هم اگر موفق شدید, تمام مدت در هراس از مزاحمین خیابانی به سر ببرید.
اصلا تصور کنید همین طور که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادهاید چند ماشین بیایند و برایتان بوق بزنند و متلک به شما بپرانند.
ای کاش میشد, آقایان یک هفته چنین شرایطی را تجربه کنند.
خب! واقعا سطح آشفته گوییم بالا رفت. از قانونگریزی شروع کردم و به دموکراسی رسیدم و رفتم سراغ تبعیض و محدودیت جنسیتی...
با یکی از دوستانم بعد از مدتها تلفنی صحبت میکردم.
پرسید: چه خبر؟
گفتم: هیچ... فعلا که فقط مینویسم... خبرهایم را میتوانی در وبلاگم بخوانی.
گفت : میخوانم.
گفتم: خوش مرام... پس چرا یاداداشت نمیگذاری؟
گفت: میخواهی جوابیه بدهی؟
گفتم: نه بابا... یک بار جوابیه دادم برای هفت پشتم بس بود...میخواهم نظرت را بدانم.
گفت: یک مشت مزخرف مینویسی.
وبعد هم با چند فحش جملهاش را به پایان رساند. طبق معمول خنده تنها واکنش بود.
این دوست یکی از بهترین دوستان من در دوران دانشگاه بود و یکی از قانون گریزترین دوستانی است که داشتهام...
نمیدانم باید خوشحال باشم و یا ناراحت ازاین که یکی از دوستان اینطور نظر داد درباره فعالیتهای من...
به هرحال, هر جور که دلم بخواهد زندگی میکنم. گر چه آن جورکه دلم میخواهد نمیتوانم زندگی کنم.
اما از دوستم انتظار داشتم دلیلش را برای آن فحشها که نثار نوشتههای من کرد بگوید.
او منتقد خوبی است... گر چه این روزها نقد یعنی فحاشی...
( دوست عزیزم... لطفا اگر اینها را هم خواندی از من دلگیر نشو. قصدم نوشتن جوابیهای برای حرفهایت نبود. در این آشفتهنویسی ناگهان یاد حرفهای تو افتادم و روایتشان کردم و نظرم را نوشتم. بههرحال تو همیشه آن شاعر خوشذوق آلبالویی و با معرفت هستی.)
به هر حال... بعضی دوستان فکر میکنند مسائل اجتماعی مثل فصلهای سال هستند... خودشان میآیند و میروند...
من هم معتقدم مسائل اجتماعی, معلول رفتار اجتماعی ما هستند.
فکر میکنید اگر مادران و پدران ما این همه سال سکوت نمیکردند و نمیپذیرفتند, امروز ما چنین مشکلاتی داشتیم؟
ایکاش فرزندان ما مسئول آنچه باشند که خود ساختهاند, نه مسئول آنچه برایشان ساختهایم...
بله... دوست من راست میگفت. مزخرف مینویسم. برای اینکه زندگی مزخرفی را تجربه میکنم... برای اینکه آنچه را مینویسم که زندگی میکنم.
اجبار و زور و هراس چیزهایی مزخرفی هستند. محدودیت و اسارت چیزهای مزخرفی هستند. آرزوی داشتن سادهترین حقوق انسانی خندهدار به نظر میآیند.
مسخره است که یک انسان برای به دست آوردن سادهترین اشکال آزادی انسانی بنویسد. نیست؟
مسخره است که کسی را به خاطر نوشتن بیاندازند زندان و یکی دیگر بیاید و به خاطر آزادی او بنویسد و باز هم هیچ کاری پیش نبرد. نیست؟
مسخره است که من چون مرد هستم حق داشته باشم هرکار دلم خواست بکنم, اما یک زن حتی آزاد نباشد نوع پوشش خود را انتخاب کند.
دوست من راست میگفت... در این زمانه هر چه بنویسم مزخرف است. کاش بتوانم کاری کنم که روزی اگر فرزندی داشتم چیزهایی بنویسد که مزخرف نباشد.
دنیای عجیبی است.
آشفته نویسیام طولانی شد...خیلی! امیدوارم خیلی آشفته نشده باشد که دوست دیگری را هم برنجاند.
خب! آشفتهنویسی را هم اینجوری تمام میکنند:
.