«باش
تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که
مادرانِ سیاهپوش
ــ
داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز
از سجادهها
سر برنگرفتهاند!»
مثل
همیشه خواندناش مو به تنام راست میکند؛ این قطعه کم نظیر است و بهغایت
اثرگذار. خشم و نفرینهای شاملو در اشعارش حالوهوای خشم و نفرینهای متون مقدس را
دارند و شخصاً هر بار این قطعه را میخوانم احساس میکنم «تو»ی مخاطب این بخش فقط
در دوزخ نمیسوزد، هیزم ابدی دوزخ میشود... ولی، میشود؟
*
مدتها
پیش جملهیی منتسب به وودی آلن شنیدم دربارهی فیلمهای مایکل مور (متٱسفانه نهتنها
اصل جمله را کامل بهخاطر نمیآورم، بلکه حتی مطمئن نیستم این جمله، بهرغم شهرتی
که انگار دارد، واقعاً از همین زبان گفته شده باشد؛ دستکم من که نتوانستم جایی
پیداش کنم. بههرحال، آلن چنین حرفی زده باشد یا نه، حرف درستی بهنظرم میرسد).
ظاهراً آلن گفته است فیلمهای مور فقط برای کسانی که با عقاید مور موافقند خوب
است و روی مخالفان مور [که قاعدتاً باید مخاطب اصلی آثارش باشند] هیچ اثری نمیگذارد.
همانطور که گفتم، این جمله بههرحال بهنظرم درست میآید، حتی اگر ساخته و
پرداختهی ذهن یکی از طرفداران آلن باشد. با این بخشش موافقم که گاهی بعضی از
آثار ِ انتقادی فقط روی طرفدارانشان اثر میگذارند و نه مخالفان، و با این حساب
"شاید" بتوانیم بگوییم که دیگر انتقادی نیستند.
خواندن
چندبارهی این قطعه از «آخر بازی» شاملو نیز همین حس را در من زنده میکند. من از
خواندن «هنوز از سجادهها سر برنگرفتهاند» مو به تنام راست میشود، حسی شبیه هول
آمیخته بهغرور به من دست میدهد: هول از هیبت بلایی که قرار است سر «تو» بیاید و
غرور از اینکه خودم را طرفِ «مادران سیاهپوش» میدانم و تصور قدرت سجدهشان به
من نیرو میدهد... اما، بیتعارف، حقیقت این است که جادو و معجزهای در کار نیست.
مادران سیاهپوش تا ابد هم که سر به سجاده داشته باشند دوزخی نیست که نفرینش به
جان «تو» بیافتد.
بعید
نیست فکر کنید مزخرف میگویم، پس بد نیست از مزخرفاتم دفاع کنم: شاید بیدلیل و
ناشیانه چسبیدهام به اولین تصویری که این قطعه ایجاد میکند، مسلماً منظور شاملو
«نفرین دوزخ» و سجدهی «مادران سیاهپوش» نبوده است.
خب،
اگر این نه، پس چه؟ فرض کنم دوزخ استعارهییست از خشم مردم یا مثلاً خشم مادران
سیاهپوش؟ اما این خشم با عمل «سر از سجاده بر نگرفتن» جور در نمیآید. سجده فقط
در یک بافت مذهبی عمل بهحساب میآید و وقتی از آن بافت خارج شود هم ظاهر انفعالی
دارد و هم، خارج از آن بافت و بدون ارجاع به «قادر مطلق»، بینتیجه است. اگر هم
خشم مردم را در نظر بگیرم باید بعدش بدانم سر از سجاده بر نگرفتن مادران سیاهپوش
چطور میتواند نفرین دوزخ/اجتماع خشمگین را به جانِ «تو» بیاندازد. خب، اینجا میتوانم
یاد مادران عزادار خودمان یا مادران عزادار آرژانتینی بیافتم، با اینحال عمل این
دو گروه مادران عزادار در ذهن من که هیچ شباهتی به سجده ندارد، و فقط بهزور و با اغماض
میتوانم رفتار پیگرانه و نستوهانهشان را با «سر از سجاده بر نگرفتن» همردیف
بگیرم.
از
طرف دیگر، تصور قویام این است که شاملو هرچند حواسش بوده گروهی، شاید عظیم، از
مخاطبانش گرایشات مذهبی دارند، خودش انگار اعتقادات مذهبی نداشته. استفادهاش از
ارجاعات مذهبی بهنظرم بیشتر بهخاطر کیفیت و اثرگذاری ادبیشان بوده تا اعتقاد
شخصی... بههرحال این میتواند فقط یک تصور شخصی باشد.
دوباره
برگردم به حرف اصلیام.
وقتی
شعر «آخر بازی» را کامل میخوانم هم احساس میکنم این شعر فقط برای من و ما و در
کل کسانی که طرفِ شاملو هستند اثرگذار است. بخش اول شعر که روایتیست بدون مخاطب
(منظورم در خود شعر است). تازه از بخش دوم «تو» وارد میشود و در بخش سوم خطاب به
«تو» چیزی دربارهی «ما» گفته میشود و باز بخش چهارم خطاب به «تو» و شاید «ما» که
«تو» را تهدید میکند. با اینحال، بهرغم حضور پررنگ «تو» نمیدانم آیا «تو»
اصلاً چنین شعری را میخواند؟ باز هم شاید سوالام بیمعنی بهنظر بیاید. شاید
کسی بگوید مگر شاملو واقعاً این شعر را برای «تو» نوشته... و خب، جواب این سوال
هرچه باشد مشکل من را که حل نمیکند. این شعر اگر جداً خطاب به «تو» و برای «تو»
نوشته شده باشد، بُردِ مستقیمی ندارد، چون «تو» یا شخصاً این شعر را نخواهد خواند
یا اگر بخواند "بیواسطه" تهدیدی احساس نمیکند (و میدانم که قرار هم
نیست چنین تهدیدی در کار باشد و بعید است کسی مثل شاملو به این قصد چنین شعری را
بنویسد). اگر هم برای «ما» نوشته شده باشد... خب، این نفرین کردن «تو» چه اثری دارد؟
معلوم است، بهاحتمال زیاد قرار است به «ما» نیرو و شور بدهد. من یکی که حاضر
نیستم بپذیرم این یک شعر است که محض خاطر، بهقول براهنی، فقط شعریت شعر نوشته شده
است. این شعر بهوضوح پیام دارد و حتی بدون نگاه کردن به تاریخش هم میشود روحیهی
انقلابی را درش دید... و با حساب اینکه هر جور نگاه کنم این شعر را پیامدار و
انقلابی میبینم، نمیفهمم کارکردش چیست. خواندن قطعهی پایانی همیشه شورانگیز است،
اما شور در بند.
چیزی
که باعث تعجبم میشود همین است، ترکیب تصاویر احساسبرانگیز شاعرانه با خشمی انقلابی.
به حال «ما» که سرنوشتمان «سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود که از فتحِ قلعهی
روسبیان
بازمیآمدند» چه فرقی میکند «تو» را «هر غبارِ راهِ لعنتشده» نفرین کند،
یا آنجا که «تو» قدم گذاشته باشی «گیاه از رستن» تن بزند؟ این فقط یک تصویر
شاعرانهی خشمگین و بسیار زیباست که تنها میتواند دل «ما» را خنک کند، چون شواهد
نشان میدهند «تو»ی تاریخهای ما احتمالاً اهمیتی به این نفرینها و تنزدنها نمیدهد.
باز هم میگویم، شاید حق نداشته باشم به این تصاویر اولیهی شعر بچسبم، اما سوالام
این است، در لایههای بعدی چه میبینم؟ احساس میکنم هر چه هم پیش بروم و سعی کنم
مثلاً به منشاء استعارهها نزدیک بشوم باز خیلی دور نشدهام از "پیام"ی
که در همین سطح با آن مواجه میشوم. «غبار راه لعنتشده» را هر چیزی هم ببینم فرقی
نمیکند، «نفرین»ش اثری بر «تو» نمیگذارد. حتی اگر «نفرین» را خشم و انقلاب تلقی
کنم باز در سطور بعدی و بخش پایانی به همان در بندی میرسم. همهچیز در این شعر به
مادران سیاهپوشی ختم میشود که هنوز سر از سجاده برنداشتهاند. قبول دارم که اینجا
شاید اعتقاد و بیاعتقادی نقش مهمی بازی کند... و این بخش آخر، به من بیاعتقاد،
حس منفعل بودن میدهد.
باید
بگویم، برای من شاید کنترل شوری ویرانگر و هدایتش به مسیری سازنده خیلی مطلوبتر هم
باشد... با اینحال مشکلام این است که این شعر مسیر سازندهیی هم پیشنهاد نمیکند.
احساس میکنم کارش این است که به «ما»ی رنجکشیده لحظهیی امید بدهد، امیدوارمان
کند به سرهایی که از سجاده برداشته نشدهاند... و ما امیدواریم. امیدوار به سر
نهادن.
این
شعر شاملو را خیلی دوست دارم، خواندنش برایم لذتبخش است. اما راستش آرزو میکردم
ای کاش من هموطن این شعر نبودم، من یکی از «ما»ی این شعر در آینده نبودم.
این
شعر از «ما» چه میسازد؟ همانچیزی که هستیم.
پینوشت: راستش اعصاب کافی
ندارم برای اینکه حرفهای مخالفان دادخواهی آقای اسماعیلیون و دیگر بازماندگان
فاجعهی هواپیما را بخونم. با اینحال، و بر اساس همان اندکی که خواندم، سوالم این
است: فرض کنیم این دادخواهی هزینهای هم برای کل ملت ایران داشته باشد؛ باید به
بیداد تن داد و از حق گذشت؟ یا نق زدن و اهانت و مقایسههای غریب نوعی دادخواهی
است؟ بدیهی است که این دادخواهی هزینههایی هم داشته باشد و نهتنها وظیفهی ما،
که حق ماست کاری بیشتر از اشک و آه انجام بدهیم. مگر اینکه سر بر آن توهم همیشگی
داشته باشیم که «باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد».